ستارگان دروغ و خیانت

ستارگان دروغ و خیانت

جمع آوری آراء ، نظرات ، مقالات و یادداشتهای پراکنده ناریا (آقای ناصر پورپیرار)
ستارگان دروغ و خیانت

ستارگان دروغ و خیانت

جمع آوری آراء ، نظرات ، مقالات و یادداشتهای پراکنده ناریا (آقای ناصر پورپیرار)

هویت و زبان ایرانیان پس از اسلام و پوریم یهودیان (بازبینی شده)

یادداشت برای احرار و... قسمت [1 و 2]

یادداشت برای دوستان احرار و امید (قسمت اول)

(به سبب افزوده هایی بر انتهای این یادداشت، مجددا به صدر مقالات منتقل شد)

پرداختن به سئوالی که در باب هویت و زبان ایرانیان پس از اسلام کرده اید، ما را به یکی از عمده ترین ادله ی وسعت نسل کشی پوریم، در مقیاس امحاء کامل حیات و حضور آدمی، تا زمان طلوع اسلام می رساند. اینک می دانیم که تا دویست سال پس از اسلام نیز، کم ترین نشان تجمع و حیات اجتماعی و اقتصادی و تولید و تمدن در سراسر خطه ای که اکنون ایران می نامیم، دیده نشده و حتی اولین نمونه های ظروف سفالین، که بسیار ناشیانه و ابتدایی ساخته اند نیز، متعلق به قرن سوم هجری است. با این توجه که از قرن سوم هجری تا حکومت رضا شاه، یعنی از غزنویان تا قاجار، تنها و تنها ترکان بر ایران حکومت کرده اند. همین آزادی عمل مطلق مهاجران ترک، که بدون مواجهه با مخالفت و مقاومت، در دوره های زمانی و محدوده های جغرافیایی مختلف ایران، تشکیلات حکومتی و حتی امپراتوری تدارک دیده و برقرار کرده اند، خود به میزان کافی بر فقدان تجمع بومی و معارض، ناشی از وسعت قتل عام پوریم، خبر می دهد.

اکنون در هر محفل و مرکز آکادمیک می توان با قدرت تمام اثبات کرد که حتی واژه ای از داشته ها و دانسته ها و مفروضات کنونی، در باب تمدن ماقبل و قرون اولیه اسلامی، در زمینه ی مسائل قومی و فرهنگی و سیاسی ایرانیان، صحت ندارد و برابر با واقعیت نیست. آن چه را به یقین می توان مدعی شد و به حجت رساند این که سرزمین ایران تا قرون متمادی پس از اسلام، به علت غریبگی گسترده میان مهاجر نشینان نوپای شرق و غرب و شمال و جنوب، فاقد بافت ملی و یا حتی قومی بوده است. از منظر کلاسیک و به دلیل روشن اعتراضات متعدد و مکرر قومی، که تاکنون ادامه دارد، هنوز هم مردم ایران، به این بافت دست نیافته اند.

توجه کنید که هیچ ارتباط ارگانیک تاریخی، فرهنگی و سیاسی بین چهار حوزه ی مهاجرتی، که در ۴۰۰ سال نخست پس از اسلام در ایران نطفه بسته، وجود ندارد. هم اینک در شرق ایران شاهد مجموعه ی زیستی مستقلی هستیم که در تمام اجزاء و شاکله ی خود، مهاجر نشین و اختلاطی از فرهنگ و زبان هندیان و قبایل مختلف افغان و ترکان خراسان بزرگ است. آن ها از زبان، آداب و رسوم، لباس، خوراک رقص، آواز و باورهای ویژه ای سود می برند، که عمق قبول آن بیش از دویست کیلومتر به سمت غرب نیست. به محض عبور از شهری که یهودیان حیله گرانه نیشابور معروف کرده اند، به سمت مرکز، حوزه ی فرهنگ شرق ایران در تمام زمینه ها بسته و حیطه ی اقتدار فرهنگ مستقل دیگری پدیدار می شود که کم ترین ارتباطی با فرهنگ و خصوصیات تجمع شرقی ایران ندارد. در نوار زیستی شرق ایران، مظاهر اصلی حیات، در وجه عمده به ترکان و مغولان و تاتارها متعلق است وکنجکاوی های کاوشگرانه ی تاکنون، اثری از هیچ تجمعی، در فاصله ی حادثه ی پلید پوریم تا طلوع اسلام، در این نوار تجمع غیر بومی و مهاجرانه ی شرق ایران، معرفی نکرده است.

همین پروسه ی تجمع مستقل و مخلوط را، در غرب ایران نیز شاهدیم. در این جا آمیزه ای از فرهنگ مهاجرانی از روم شرقی، سواحل شرقی مدیترانه و فرهنگ سامی و عربی حاکم است، که کم ترین شباهت و همآهنگی، از هیچ بابت، اعم از مردم شناسی، چهره نگاری، استخوان بندی و بلوک آدمی، آداب و رسوم و زبان و هنر و غذا و لباس و موسیقی و رقص با تجمع شرقی ایران ندارد. در غرب ایران در عین حال که موجودیت و حضور و فرهنگ مستقل اعراب کاملا قابل رد گیری است، اما در عین حال بیش ترین شکل التقاط میان نژاد عرب و رومیان گریخته به شرق را در سیمای اقوام لر و کرد و عشایر متعدد پراکنده در منطقه شاهدیم، مردم توانای بالا بلندی که نشان از بین النهرین کهن دارند، اما در اثر اختلاط با رومیان، غالبا با چشم های رنگی، پوست سفید و موهای غیر مجعد دیده می شوند. عمق اقتدار و تاثیر گذاری این نوار نیز بیش از دویست کیلومتر نیست و از همدان که به سمت مرکز برویم، نشانه های فرهنگ و رسوم و دیگر مشخصات مردم شناسانه ی تجمع غرب ایران کم رنگ و کم رنگ تر می شود. شناسایی کاوشگرانه ی هیچ اثری از هستی انسانی، در فاصله ی حادثه ی پلید پوریم تا طلوع اسلام، در نوار تجمع غیر بومی و مهاجرانه ی غرب ایران نیز هنوز میسر نشده است.

همین روند در شمال ایران نیز قابل تعقیب است، تجمع مردمی که باز هم در تمام مظاهر زیستی مستقل اند و از زبان تا آداب و رسوم و غذا و لباس و ریخت شناسی و موسیقی و رقص و غیره، به کلی با مردم شرق و غرب ایران متفاوت و نا مرتبط اند. غیر بومی بودن تشکل و تجمع انسانی در شمال ایران چندان واضح است که حتی تیپولوژی آنان را با جغرافیای محیط منطبق نمی بینیم و مردمی که به طور معمول و به سبب زندگی در شرایط دشوار جنگل و کوه و رود و دریا، باید فیزیکی ورزیده و مناسب شکار و تبرکشی داشته باشند، غالبا با اندام درهم فرو رفته و ضعیف جلگه نشینان دیده می شوند. در این باب باید با دقت بسیار تاریخ پس از اسلام نواحی جنوبی دریای خزر را بررسی کنیم تا معلوم شود به جز اسلاوهای جلگه های پایین دست روسیه، مهاجرین ساکن نواحی جنوبی دریای خزر از کدام ناحیه کوچ کرده اند. در این باره نمی توان وسعت حضور کلنی های یهود در شمال ایران، تا حدی که بخش بزرگی از آن جغرافیا را، «استرآباد» خوانده اند، ندیده گرفت. به هر حال میان مردم ساکن در حاشیه ی جنوبی دریای مازندران و تجمع های شرقی و غربی این سرزمین نیز کم رنگ ترین خط ارتباط ملی و تاریخی دیده نمی شود. عمق حضور و تسلط مظاهر زیستی مردم شمال ایران، با دشواری و مسامحه، به صدکیلومتر می رسد و هنوز در میان بلندی های البرز مرکزی قرار داریم که آثار حضور فرهنگ گیلکی و مازندرانی و طبری محو می شود. در این نوار تجمع غیر بومی و مهاجرانه ی شمال ایران هم، شناسایی کاوشگرانه، هیچ اثری از هستی انسانی، در فاصله ی حادثه ی پلید پوریم تا طلوع اسلام، معرفی نکرده است.

به چهارمین نوار تجمع انسانی و باز هم مهاجرانه، در جنوب ایران بر می خوریم، مردمی با فرهنگ عمدتا آفریقایی، یمنی و اعراب جنوبی، که در تمام ابواب و به خصوص زبان و فیزیک و مراسم و غذا و موسیقی و باور و رقص، تحت تاثیر مردم شرق آفریقا قرار دارند، با استیلای فرهنگی باز هم به عمقی کم تر از دویست کیلومتر، که پس از گذر از شیراز به سمت مرکز، محو و نابود می شود. فاصله ی میان چهار نوار تجمع در چهار سوی ایران، که چون قاب و چهارچوبی در اطراف این سرزمین کشیده شده، چندان عمیق و وسیع و غیر قابل اختلاط و مستقل می نماید که خود به خود نو بودن روابط تاریخی میان مردم ساکن در این نوارها را اثبات می کند. زیرا اگر بخواهیم عمق حیات تاریخی و ارتباطات ملی مردم ساکن این نوارها را، برابر آثار تمدنی اثبات شده ی ایران پیش از پوریم، هفت هزاره بیانگاریم، به طور قطع در طول این هزاره های دراز و به مدد اختلاط های طبیعی فرهنگی و تولیدی و تجاری و خانوادگی، همآهنگی های عمومی و ملی در تمام مظاهر اجتماعی در درون این نوارها بروز می کرد و بدین ترتیب می توان پا برجایی جدایی اولیه و ماهوی میان ساکنان این نوارها را، ناشی از کوتاهی عمر تاریخی و طی نشدن فرصت استراتژیک لازم دانست. بی شک اقدامات اخیر و هشتاد ساله ای، که از زمان رضا شاه، الحاق و اتصال تاریخی مردم ساکن در این چهار نوار و ایجاد یک واحد ملی و سراسری را، در اعزام سپاهیان و سرداران مافوق احمق و جانی ارتش و تبلیغ اجباری زبان و نشانه های من در آوردی به اصطلاح قوم فارس دانسته است، به کلی ناکام و ناتوان از کار درآمده و جز ایجاد جدایی و دشمنی و نفرت، در جای بی خبری و بی اعتنایی قبل، میان مردم این چهار نوار، حاصل دیگری به بار نیاورده است.

بدین ترتیب تشخیص این مطلب دشوار نیست که واحد های زیستی و تمدنی موجود در ایران، از هیچ مرکز معین و مقتدر ملی تغذیه نشده و به جز دین کبیر اسلام و اکثریت گرویده به مذهب تشیع، در حال حاضر هم، از هیچ پیوند ارگانیک و بنیادین و کم ترین همگونی سنتی و بومی، ناشی از دیرماندگی تاریخی، که به طور طبیعی موجب تشکیل و تشکل ملی است، پیروی نمی کند. اینک می توان اثبات کرد که خلاف تلقینات پریشان بافانه ی باستان پرستان، فرهنگ جاری در چهارچوب اصلی ایران کنونی، از مبداء طلوع اسلام، بیش تر حاشیه ای بر فرهنگ و تمدن جوامع بیرونی و منطقه ای است و هیچ نشانی از توانایی های بومیان ساکن ایران کهن، به سبب امحاء کامل آنان در ماجرای پلید پوریم، بر خود ندارد. بر این چهارچوب اصلی باید صورت بندی کلنی های رسمی و غیر رسمی عرب را، در دهه ها و سده های نخستین اسلامی افزود، که قصد تبلیغ این دین مبارک، در میان مهاجرین و جانشینان جدید مردم ایران کهن را داشته اند، کلنی هایی که همه جا آثار ویژه ی خود را بر جای گذارده و پذیرش مشهود و سراسری اسلام، در چهار چوب اصلی ساکنان جدید ایران و نیز قبول زبان عرب در میان نخبگان فرهنگی، پس از گذشت زمان لازم، به عنوان روش و جهشی در برداشت های عالمانه از زبان فخیم قرآن، حضور فراوان این کلنی ها را گواهی می دهد. بی شک برای شکل گیری و سپس حاکمیت فاضلانه ی فرهنگ ممتاز قرآن و ظهور صاحب نظران دینی و سیاسی و اجتماعی و علمی، به چند سده زمان نیاز بوده، که با ادعاهای یهودیان در کتاب هایی از قماش الفهرست ابن ندیم، که ایران خالی مانده از سکنه، به سبب وقوع پوریم را، از نخستین روزهای طلوع اسلام، مملو از اساتید و نام آوران عالی مقام در تمام رده های علوم و فنون و ادبیات و اخلاق تبلیغ می کند، در تضاد مطلق قرار می گیرد. در عین حال این نکته ی اصلی و بسیار مهم را نیز نباید ندیده گرفت که سعی یهودیان در ساخت و پرداخت تاریخ و فرهنگ افسانه گون، برای دوران پیش از این مهاجرت ها، و به قصد انکار پوریم، به این دلیل ساده موفقیت آمیز بوده است که هیچ یک از این گروه های مهاجر، آگاهی و حساسیت و تعصبی نسبت به درست و یا نادرست بودن روایت هایی ازعمق تاریخ ایران نداشته اند و همین مطلب تلقین هر ناممکنی در میان آنان را سهل و میسر کرده است، چنان که رسوخ و قدمت آموزه های بومی و منطقه ای، نزد هر گروه از این مهاجران شرقی و غربی و شمالی و جنوبی، و نیز فعالیت فوق معمول یهودیان، به خصوص در سر هم بندی کردن زبان در اصطلاح فارسی، استیلای مطلق زبان عرب را ناممکن و دشوار کرد. و ده ها نکته ی ناگفته و شگفت انگیز دیگر که برای ذکر آن ها باید به ادامه ی انتشار مجموعه ی تاملی در بنیان تاریخ ایران چشم داشت.

برای آقای امید هم بگویم که قصه ای ناممکن تر از وجود جاده ی ابریشم پیش و یا پس از اسلام ساخته نشده و با یقین کامل بدانید که از هیچ مسیری اثبات وجود چند وجب از این جاده ی دراز افسانه ای میان شرق و غرب ممکن نیست که ظاهرا مراکز فعالیت اقتصادی منطقه ی شرق میانه را به تحرک وا می داشته است. گفت و گو از این جاده ی بی نشان و اثر نیز حصه ای از آن جعل تاریخ و تمدن برای منطقه و در دورانی است که وقوع پوریم کم ترین اثری از حضور آدمی در آن باقی نگذارده بود.

 

یادداشت برای دوستان احرار و امید (قسمت دوم)

پس از طلوع اسلام، سرزمین خالی، در سکوت فرو رفته و پوریم زده ی ایران، اندک اندک پذیرای مهاجرینی از اطراف شد که چهارچوب نخستین و مستقل شکل گیری و نیز موقعیت تاریخی، جغرافیایی و فرهنگی آنان را، در یادداشت قبل ترسیم کردم. اینک به تغییرات پس از اسلام، در مربع عظیم و پهناور و باز هم خالی از زندگی، در درون این چهارچوب، با اضلاعی به طول ۸۰۰ کیلومتر بپردازم، که با برداشت های کنونی، ایران مرکزی خوانده می شود. مربعی که علی رغم گستردگی غول آسا، مورد عنایت طبیعت نبوده و نیست، نزدیک به تمامی آن لم یزرع است و جز زاینده رود، نهر بزرگ دیگری در آن جریان ندارد. در واقع موقعیت این مربع کویری پهناور، نه فقط جذابیت طبیعی فراخوانی مهاجرین به درون خویش را نداشته، بل خود اصلی ترین علت جدایی و انزوای تجمع های تازه تشکیل شده ی پس از اسلام، در چهار چوب مرزهای ایران بوده است، که اینک ایران نامیده می شود. زیرا نبود ایستگاه های متوالی، در درون این مربع، به صورت شهرهای بزرگی که داد و ستد فرهنگی و سیاسی و اقتصادی، ایجاد راه های ارتباطی و در نتیجه درهم آمیزی اقوام را ضرور و سهل کند، موجب دور افتادگی و انفراد جوامع مهاجر نشین نخستین را می شد و بدین ترتیب نقاط قابل تجمع، در این مربع را، که پاسخ گوی نیاز جمعیتی در اندازه اطلاق نام شهر باشد، از دیر باز تاکنون، جز در چند حوزه ی مختصر نیافته ایم که به نسبت پهناوری مربع، بسیار ناچیز می نماید: حوزه ی ری، حوزه ی کاشان و قم، حوزه ی اصفهان و حوزه ی یزد.

نبود نشانه ی مستقل و محکم هویت شناسانه، از آن دست که در تجمع های مهاجر نشین اطراف ایران دیده می شود و نیز فقدان فرهنگ و نشانه های هنری و سنتی و باورهای دیرینه و لباس و به ویژه موسیقی، معلوم می کند که برآمدن شهرهای مختصر و معین، در مربع مرکزی ایران، یک اتفاق ثانوی و متعاقب بسته شدن پروسه ی تجمع های دیگر در چهار چوب اطراف ایران است و هویت بومی کهن و حتی مهاجرانه ی پس از اسلام ندارد. درک و دریافت از موقعیت تمدنی این مربع مرکزی، در سده های آغازین اسلامی، چندان دشوار نیست. اگر متن شاهنامه را به عنوان نخستین نمونه ی شناخته شده از حضور زبانی، که پس از ساخت و تدوین، به سیاست هایی فارسی نامیده اند، به رسمیت بشناسیم، اطلاعات جغرافیایی مندرج درآن، بدنه ی اصلی این بحث را تقویت می کند که مهاجر نشینان چهار سوی ایران، در زمان پیدایش شاه نامه، به سبب کوتاهی مدت استقرار و عدم پیشینه ی بومی، با یکدیگر ارتباط ارگانیک و مقرر تاریخی نداشته و حتی در آغاز برقراری روابط قومی و ملی هم نبوده اند. به همین دلیل شاهنامه فقط سخن گوی تجمع شرقی است، خراسان و زابل و قندهار و کابل و سیستان و طوس و مرو را در روابط سیاسی و فرهنگی تقریبا یکپارچه می شناسد، ولی تصورش از دیگر نقاط ایران، به کلی پریشان و حتی دشمنانه است.

کز ایران اگر زال زر با دو مرد، بیایند و جویند با او نبرد

گران مایه اغریرث نیک پی، سپه واگذارد از آمل به ری

اغریرث بنا بر متن شاهنامه، یک سردار تورانی ـ خراسانی است و زال زر، حاکم نشینی در سیستان، که فردوسی در مقاطعی مانند بیت بالا، آن را ایران نیز خوانده است، بدین ترتیب تصور فردوسی در این ابیات از آمل و ری، دو شهر تورانی است، چنان که همین پریشانی در شناسایی دیگر شهرهای ایران، نیز در شاهنامه قابل دیدار است.

ز آمل گذر سوی تمشیه کرد، نشست اندر آن نامور بیشه کرد

مرا گفت بر دار آمل کنی، سزاتر که آهنگ کابل کنی

سپاهی ز گردان پرخاش جوی، ز زابل به آمل نهادند روی

چو گردان سوی کینه بشتافتند، به ساری سران آگهی یافتند

که ایرانیان راه را ساختند، هیونان به هر سو برانداختند

دنبال کردن داستان هایی با نام های آمل و ساری در شاهنامه، مکان جغرافیایی و تعلق سیاسی این شهرها را جهنده می کند، هر زمان در گوشه ای مستقر و به اختیار کس دیگرند و از آن که اصولا مازندران در اندیشه شاهنامه سازان دیوگاه می نموده، پس اگر آمل و ساری اشعار شاهنامه را، در مکان کنونی آنها گمان کنیم، خارج از محدوده ایران قرار می گیرند و چنین است که تصورات سراینده شاه نامه نسبت به شهرهایی که به نظر می رسد تنها نام هایی از آن ها می شناخته، به صورت اقالیمی دور و غالبا دشمن نشین درآمده است. چنین گمان غریبه و ناسازگاری نسبت به اردبیل و استخر و اهواز و خرم آباد و خوزستان و اصفهان و قم و کرمان و شیراز و جهرم و گرگان و ساری و همدان نیز در اشعار فردوسی جاری است. شاه نامه گواه روشنی است که معلوم می کند فردوسی تعلقی نسبت به تجمع های غربی و شمالی و جنوبی ایران ابراز نکرده و غالبا از آنان به عنوان بیگانگان و دشمنان و یا پادگان هایی برای نگهداری اسیران نام برده است. آگاهی های مختصر و مغلوط فردوسی نسبت به سایر ساکنان جنوبی و غربی و شمالی ایران، و این که تنها بر بخش کوچک و روی هم رفته نامعینی از سرزمین های شرق، نام ایران می نهد، خود موید این است که در زمان تولید شاه نامه خردلی تصور ملی و میهنی وجود نداشته، چنان که اگر مردم تجمع های مهاجر نشین غرب و جنوب و شمال ایران هم شاه نامه هایی به جا می گذاردند، آگاه می شدیم که هر یک نوار استقرار خود را چه می نامیدند و دیگران را با چه چشمی می نگریستند، که بی گمان به صورت ابراز نوع دیگری غریبگی، منطبق با فرهنگ و زبان و شیوه ی مصطلح خودشان بود.

چو صد مرد بیرون شدند از میان، ز اهواز و ایران و از رومیان

به اهواز کرد آن سوم شارسان، بدو اندرون کاخ و بیمارسان

کنام اسیرانش کردند نام، اسیر اندرو یافتی خواب و کام

چو دارا از ایران به کرمان رسید، دو بهر از بزرگان لشکر ندید

بدو گفت گر من به ایران شوم، ز ری سوی شهر دلیران شوم

همی سرفرازند که ایشان که اند، به ایران و مازندران بر چه اند

این بیگانگی و دشمن انگاری، مثلا درباره ی کردان و مازندرانیان از اندازه ی معمول درمی گذرد، تا آن جا که دزد و وحشی و جادو و دیو و طلسم خوانده می شوند.

کنون کرد از آن تخمه دارد نژاد، کز آباد ناید به دل برش یاد

بود خانه هاشان سراسر پلاس، ندارند در دل ز یزدان هراس

سپاهی ز استخر بی مر ببرد، بشد ساخته تا کند رزم کرد

به نیکی ز یزدان همی جست مزد، که ریزد بر آن بوم و بر خون دزد

از آن گرگ ساران و جنگاوران، وز آن نره دیوان مازندران

بترسم ز آشوب بد گوهران، به ویژه ز دیوان مازندران

چنین تصاویری، به صورتی روشن، از نبود ارتباط و آشنایی میان محدوده های مهاجر نشین چهار سوی ایران خبر می دهد و از آن که شاهنامه را در پایان قرن چهارم ساخته اند، پس می توان پذیرفت که در قرن چهارم سلسله ای از شهرها در مهاجرنشین های اطراف و در مرکز ایران دایر بوده است، که سهم مربع بسیار وسیع مرکزی را، در شاهنامه، تنها به صورت سه نام ری و قم و اصفهان می خوانیم که در خطی از شمال به جنوب کشیده شده و بی تردید در آن زمان جز قصبچه هایی نبوده اند، چنان که قم را تا پایان دوران قاجار هم نمی توان شهر نامید. برای مورخ مایه ی اعجاب نیست که در شاهنامه یاد و نامی از قزوین و یزد نمی بیند، زیرا با قرائنی ثابت می کند تا پایان قرن چهارم هنوز شهری به نام یزد در مدخل کویر کرمان بالا نرفته و نیز از این که قم و اصفهان و ری را با فرهنگ و آداب و رسوم جدا از تجمع های چهار سوی ایران می شناسد، دچار حیرت نمی شود، زیرا به احکام قدرتمندی متوسل و مجهز است که اثبات می کند بنیان کلنی های اولیه ی مرکز ایران را، یهودیان ریخته اند. چنان که اصفهان را تا همین قرون اخیر «یهودیه» می خوانده اند.

بدین ترتیب کاملا مسلم می شود که باز ساخت ایران پس از اسلام، به مدد امواج مهاجرین و همسایگان میسر شده و بازیافت کم ترین نشان از بومیان کهن این خطه، پس از قتل عام پوریم، جز مانده هایی از لوازم زندگی و اجساد پراکنده، در بقایایی سوخته و ویران شده، به دست نیاورده ایم. اینک به قصد بستن مدخل و پس از نصب فهرستی از ابنیه ی مساجد کهن و تاریخ بنای آن ها، به موضوعی اشاره می کنم که یکی از ناب ترین و ناگفته ترین و درعین حال شیرین ترین مباحث هویت شناسی در ایران پس از طلوع اسلام است و آن این که پیش از قرن پنجم در سراسر ایران، نشانی از مسجد شهر، که به طور معمول مسجد جامع می گفته اند، نیافته ایم. مطلب روشنگری که نخست معلوم می کند که جز اعراب غربی هیچ لایه دیگری از مهاجرین به ایران از نخست مسلمان نبوده اند و گرنه ساخت مساجد کلان، که مکان تجمع و عبادت مردم شهری باشد تا این حد عقب نمی ماند و از آن قابل اعتنا تر این که هیچ شهری در ایران، تا پیش از قرن پنجم، هنوز به ارقام و ارتفاعی از جمعیت، که نیازمند مکان معین و مناسبی برای تجمع های دینی باشد، نرسیده بوده است:

مسجد جامع شوشتر، از قرن سوم هجری. مسجد جامع نایین، قرن چهارم. مسجد جامع تربت حیدریه، قرن پنجم. مسجد جامع اصفهان، قرن پنجم. مسجد جامع اردستان، قرن ششم. مسجد جامع ارومیه، قرن هفتم. مسجد جامع دزفول، قرن هفتم. مسجد جامع زواره، قرن ششم. مسجد جامع قزوین، قرن ششم. مسجد جامع بروجرد، قرن هفتم. مسجد جامع کاشان، قرن هفتم. مسجد جامع بسطام، قرن هشتم. مسجد جامع کرمان، قرن هشتم. مسجد جامع شیراز، قرن هشتم. مسجد جامع دماوند، قرن هشتم. مسجد جامع ابرقو، قرن هشتم. مسجد جامع قائن، قرن هشتم. مسجد جامع کاج اصفهان، قرن هشتم. مسجد جامع ورامین، قرن نهم. مسجد جامع نطنز، قرن نهم. مسجد جامع سمنان، قرن نهم. مسجد جامع نیشاپور، قرن دهم. مسجد جامع گرگان، قرن یازدهم.

تنها می ماند توجه دهم، که با نمونه ی مسجد شوشتر، استقرار کهن تر و پیشگامانه ی اسلام در میان اعراب خوزستان قطعی می شود، چنان که با نمونه ی مساجد نیشاپور و استرآباد، می توان نتیجه گرفت که هرچه ظن وفور یهود در شهری محتمل تر و یا مسلم تر است، ساخت مسجد جامع آن شهر هم جدید تر است!!!؟ دریافت از بحث جامع بالا، برای هرکس که در یکی از جهات اربعه ایران سفری ساده و به قصد تفریح کرده باشد، بسیار آسان است و حاصل آن را می توان در چند سرفصل مختصر، که باز هم انقلابی در ادراک مسائل ایران، پس از طلوع اسلام است، خلاصه کرد:

۱. از آن جا که وسعت نسل کشی یهودیان، در ماجرای پلید پوریم، سرزمین ایران راکاملا از سکنه خالی کرده بود، پس از ظهور اسلام، این سرزمین با ورود مهاجرینی از تمام همسایگان و از همه سو، به تدریج دارای کلنی های کوچک انسانی شد که کم ترین پیوند بومی با ایران کهن نداشتند و از مراتب و مناسک و فرهنگ و زبان و پوشش و باورهای پیشین سرزمین های اصلی خویش پیروی کرده اند. در این جا عمده ترین سئوال هویت شناسانه می پرسد کدام یک از مجموعه های زیستی پراکنده در سراسر ایران، در موقعیت های نخستین و کنونی و به چه دلیل و نشانه و تشابه، دنباله ی بومیان ایران کهن اند و چه همخوانی ماهوی در تولید و فرهنگ، میان ساکنان پس از اسلام ایران و اقوام ماقبل آن وجود دارد؟

۲. رشد کمی و کیفی این مهاجر نشینان، تا حدودی که با شرایط و فرامین و فرمول های شهر نشینی منطبق شوند، لااقل نیازمند سه قرن زمان بوده است. اثبات تعلق این کلنی نشینان به دین اسلام، از آن که جز در خوزستان در هیچ حوزه ی دیگری مساجد اولیه و ابتدایی و خشتی را نیافته ایم، مستندات لازم را ندارد و منطقا نیز پذیرفتنی نیست، زیرا طبیعتا کلنی های تبلیغی مسلمین، برای انتقال مفاهیم قرآن به این همه تجمع غیر همگون و با زبان ها و دیگر ظرایف گونه گون، زمان زیادی را صرف کرده اند. مورخ می پرسد در حوزه هایی که یک مسجد کوچک محلی نیافته ایم، ظهور و وجود این همه مفسر و مورخ و فتوح و سیره نویس مسلط به فرهنگ اسلامی و انبوهی کارشناس آگاه از همه چیز ایران پیش از اسلام، که ابن ندیم بر می شمارد، چه گونه قابل پذیرش است؟

۳. از آن که قدیم ترین مسجد جامع بنا شده در حوزه ی جغرافیایی کنونی ایران، متعلق به قرن پنجم هجری است، پس با در نظر گرفتن زمان لازم برای بنای مسجدی بزرگ، اثبات وجود یک شهر مسلمان نشین، که در حد نیاز به مسجد جامع رشد کرده باشد، پیش از آغاز قرن چهارم ممکن نیست، چنان که بقایای یک بنای اشرافی غیر حکومتی و غیر مذهبی را، که نشان از تورم و انباشت ثروت و پدید آمدن قشر برگزیده ای که تظاهر به تمول کند، تا حوالی صفویه، یعنی قرن دهم و یازدهم هجری، در سراسر ایران نیافته ایم. مورخ می پرسد اگر ایران دوران نخست اسلامی را بازساخته ی پس از برش ویرانگر و بنیان بر افکن پوریم نیانگاریم، آن گاه چه عاملی موجب شده تا اقوامی هفت هزار ساله از معرفی حتی یک خانواده ی ثروتمند که بقایایی از علاقه مندی های خود باقی گذارده باشد، عاجز بمانند؟

۴. و مهم تر از همه این که اگر زبان رسمی و اجباری کنونی، موسوم به فارسی، از الفبای عرب بهره می برد، که رسوخ فرهنگ و توانایی نگارش آن، چنان که نمونه های به جا مانده القا می کند، از قرن چهارم به بعد محرز و مسلم است و نمی تواند نمونه ی پیش از اسلام داشته باشد، پس زبانی فاقد بنیان تاریخی بومی و کهن می شود، زیرا پیوند تمام اجزاء آن، با توانایی های زبان عرب، در لغت و دستور بیان و حرف نگاری، خود ساخت پس از اسلام و پس از قرن سومی آن را غیر قابل مجامله می کند. پرسش بزرگ در این ورودیه چنین طرح می شود که مهاجران به نوارهای تجمع اطراف ایران، پیش از آشنایی با زبان عرب، در حد استنساخ و استخراج لغوی و نگارشی از آن، هر یک با چه زبانی سخن می گفته و با چه خطی می نوشته اند؟

بررسی عالمانه و فارغ از تعصب این چهار مدخل کاملا نوبنیان و بیان، ما را با مظاهر و مدارکی از دلایل متعدد وقوع پوریم و تبعات ضد تمدنی آن و نیز حصه ای از مقدمات و فضای ظهور صفویه آشنا می کند. مطالبی که کارگزاران فرهنگی دولت مکتبی، به دلیلی که بیان نمی کنند و بر خردمندان پنهان نمانده، انتشار آن را بلوکه کرده اند!

+ نوشته شده توسط ناصر پورپیرار در دوشنبه بیست و هفتم شهریور 1385 و ساعت 20:0 
 
 
 http://wwww.naria.ir/view/1.aspx?id=131
 
 
 
 
 
آمون : احتمالا منظور از نصب مجدد و انتقال به صدر در این یادداشت و برخی مسایل! ، اشاره به این یادداشت است :  
 
 http://purpirar.blogsky.com/pages/afterislamidentityandlanguageofiranians/
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
افزوده شده در سوم آبان ۱۳۹۱
  
چند مطلب مرتبط، تمام لینک ها در صورت کلیک ساده، در صفحه جدید باز خواهند شد.
  
 
 
 
  
  
  
  
  
 
  
      
 
 
 
 
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد