ستارگان دروغ و خیانت

ستارگان دروغ و خیانت

جمع آوری آراء ، نظرات ، مقالات و یادداشتهای پراکنده ناریا (آقای ناصر پورپیرار)
ستارگان دروغ و خیانت

ستارگان دروغ و خیانت

جمع آوری آراء ، نظرات ، مقالات و یادداشتهای پراکنده ناریا (آقای ناصر پورپیرار)

فردوسی بیرون از شاهنامه، ۱۵ تا ۲۸

و اینک بخش دوم : 

 

فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۵)

پاسخ نامه سام از منوچهر

باری، منوچهر نامه ای سرشار از خوش زبانی و تعریف و تحسین به سام می نویسد که زال را با دلی خرسند نزد تو باز می فرستم. زال با شادی راه بازگشت پیش می گیرد و پیشاپیش، نوندی که نمی دانیم چه گونه چیزی است نزد پدر می فرستد تا اخبار نیکو را بگوید. نیش سام باز می شود، قاصدی به کابل و درگاه مهراب روانه می کند تا ختم به خیر ماجرا را باز گوید. مهراب نیز به نوبه ی خود بسی مشعوف می شود و ماجرا را با آب و تاب برای زنش سیندخت می گوید و تدبیر او را می ستاید که منجر به چنین نتیجه شیرین و مبارکی شده بود:

گرانمایه سیندخت را پیش خواند، بسی چرب گفتار با او براند

بدو گفت کای جفت فرخنده رای، بیفروخت از رایت این تیره جای

به شاخی زدی دست کاندر زمین، برو شهریاران کنند آفرین

حالا نوبت سیندخت است که خبر خوش را به دخترش بدهد در این اثنا، فردوسی در خلال نقل این مجلس شادی و شعف به تک بیتی، زن و مرد نیکو کردار و پاک سیرت را سزاوار نیک انجامی و رهایی از شر و نومیدی می گوید:

زن و مرد را از بلندی منش، سزد گر بر آید سر از سرزنش

سپس سیندخت دست به کار می شود و به عنوان مقدمات عروسی شروع به آرایش در و دیوار می کند. ایوان خانه را با می و مشک و عنبر می شوید! سفره ای از زبرجد پهن می کند که درهای خوشاب در آن غلت می زند، یک تخت زرین به سبک چینی و پر از گوهر و نقوش می گذارد که پایه های اش از یاقوت بود. بعد سراغ دخترش می رود، بزک اش می کند ، به بازو و همه جای دیگرش چشم زخم و دعا می بندد و روی همان تخت می نشاند. پس به سراغ شهر می رود، کوچه و بازار را رنگ می کند، روی پشت تمام فیل ها پارچه ی دیبای رومی می کشند، تار زن ها و مطربان را، که تاجی بر سر دارند، پشت پیل ها می نشانند و بعد مهمان ها را دعوت می کنند و یکریز روی زمین گلاب و مشک و عبیر و می می ریزند و خز و حریر پهن می کنند!!!

رسیدن زال به نزدیک سام

بالاخره داماد به  نزد پدر برمی گردد و سام با شادمانی او را می پذیرد. سام و زال در کنار یکدیگر می نشینند و سام، به او می گوید که قاصدی از جانب سیندخت آمده و پیغام و دعوتی آورده و منتظر پاسخ است. سام پیشاپیش پیشنهاد می دهد که دعوت سیندخت را که به نظر او سوء نیتی ندارد و خواستار وصلت خانواده ها و مشتاق پذیرایی از سام و زال است، بپذیرند و برای بر طرف شدن مشکلات نزد او بروند! زال از پدر می خواهد در خلوت در این باره گفتگو کنند و سام که می داند زال می خواهد درباره رودابه صحبت کند، پس از مدتی ناز و اداهای مشترک، بالاخره تصمیم می گیرند به کابل بروند. قاصدی به کابل می فرستند که از آمدن زال و سام و مطابق معمول همراه سپاهی گران خبردارشان کند. مهراب خشنود می شود و متقابل او هم سپاه گرانی برای پذیرایی تدارک می بیند و محشری به پا می شود تا مهمانان با زنگ و پیل از راه برسند. لشکری می آراید که به سلیقه ی فردوسی از زیبایی با چشم خروس مقایسه می شود، فیل ها و رقاصان و رامشگران را به کار می گیرند، و از همه رنگ علم بر می افرازند که یکی هم «خرخ» رنگ است!!!

بزد نای رویین و بربست کوس، بیاراست لشکر چو چشم خروس

ابا ژنده پیلان و رامشگران، زمین شد بهشت از کران تا کران

ز بس گونه گون پرنیانی درفش، چه خرخ و چه سبز و چه زرد و بنفش

چه آواز نای و چه آواز چنگ، خروشیدن بوق و آوای زنگ

القصه در میان سر و صدای بوق و زنگ، مهراب به استقبال سام و زال می رود و تاجی بر سر زال می نهد. از سمت دیگری سیندخت با سیصد کنیز به استقبال می آید که هر یک جامی پر از در و گوهر در دست دارند و بر سر و روی زال می پاشند. همه جا زعفران است که می پاشند و مشک است که دود می کنند، به طوری که یال و بش اسبان نیز، که نمی دانیم کجای اسب است، زعفرانی می شود.

تو گفتی در و بام رامشگر است، زمانه به آرایش دیگر است

بش و یال اسپان کران تا کران، براندوده از مشک و از زعفران

وقتی تمام شهر را رنگی کردند، بالاخره سام به عنوان پدر شوهر از سیندخت سراغ رودابه را می گیرد، سیندخت طلب رو نما می کند و پدر داماد می گوید که اختیار دارین ما هرچه داریم متعلق به خودتان است.

ز گنج و ز تاج و ز تخت و ز شهر، مرا هرچه باشد شما راست بهر

سام از دیدار رودابه ی ماهرو چنان شگفت زده می شود، که مهراب را می طلبد، با او قرار و مدار ازدواج پسرش را می گذارد و متقابل در حالی که زال و رودابه را بر تختی نشانده اند و مشغول پخش کردن عقیق و زبرجدند، دفتری را که در آن آدرس گنج و دارایی ها  بوده می آورند و همه را یکجا به کسی می بخشند، که در شعر پدر داماد است!!! گنج هایی که به توصیف شاهنامه، گوش کسی را تاب شنیدن آن نبوده است. لابد در آن زمان مهریه به پدر داماد تعلق می گرفته است.!!!

بیاورد پس دفتر خواسته، همه نسخه گنج آراسته

برو خواند آن گنج ها هر چه بود، که گوش آن نیارست گفتی شنود

چو سام آن چنان دید خیره بماند، بدان خواسته نام یزدان بخواند

پس از این عقیق افشانی و گنج و گوهر برشماری که گیرنده و دهنده آن ها چندان آشکار نیست، پدر عروس و داماد یک هفته ی تمام لیوان می را از دست زمین نمی گذارند و عروس و داماد هم یک هفته نمی خوابند.

برفتند از آن جا به جای نشست،ببودند یک هفته با می به دست

همه شهر بودی پر آوای نوش، سرای سپهبد بهشتی بجوش

نه زال و نه آن ماه بیجاده لب، بخفتند یک هفته در روز و شب

و ز ایوان سوی کاخ رفتند باز، سه هفته به شادی رفتند ساز

به این ترتیب یک ماهی به جشن و پایکوبی می گذرد. پس سام آهنگ باز گشت به سیستان می کند ولی زال می ماند و یک هفته دیگر هم ساز می زند. سپس عماری و هودجی فراهم می شود و مادر زن و پدر زن و عروس و داماد را به سیستان می برند.سه روز هم به فرمان سام در سیستان جشن می گیرند و به بگماز کردن مشغول می شوند که لابد نوعی رقص یا آواز و یا اطوار دیگری در زمان فردوسی بوده است.

رسیدند پیروز در نیم روز، همه شاد و خندان و گیتی فروز

یکی بزم سام آنگهی ساز کرد، سه روز اندر آن بزم بگماز کرد

بالاخره مادر زن در خانه داماد می ماند و مهراب با لشکرش به کابل باز می گردد. آن گاه سام، پادشاهی را به زال می بخشد و خود از بیم فتنه انگیزی و آشوب اهالی مازندران، راه کرگسار و باختر پیش می گیرد!

سپرد آنگهی سام شاهی به زال، برون برد لشکر به فرخنده فال

سوی کرگسار و سوی باختر، درفش خجسته برافراخت سر

شوم گفت کان پادشاهی مراست، دل و دیده با من ندارند راست

منوچهر منشور آن بوم و بر، مرا داد و گفتار همی دار و خور

بترسم از آشوب بد گوهران، به ویژه ز دیوان مازندران

تو را دادم ای زال این تختگاه، همین پادشاهی و فرخ کلاه

( ادامه دارد...)


فردوسی بیرون از شاهنامه (۱۷)

کشتن رستم پیل سپید را

باری، روزی رستم با پدر و چند دوست نامدارش، در بوستانی باده گساری می کردند و چون مستی غالب و شوری در سرشان پدیدار می شود، زال به رستم می گوید که هم پیاله ای های گران قدرش را ، لابد به خاطر این که خوب عرق می خورده اند، خلعت بدهد!  رستم هم برابر معمول از آن کیسه های زر و اسبان تازی، که قهرمانان داستان شاهنامه دائما دم دست دارند، رفیقان باده خوری را می بخشد تا سر حال و پول دار روانه خانه شوند! بعد هم رستم و پدرش زال به شیوه پهلوانان، لابد در حالی که پاشنه کفش ها را خوابانده بودند و زیر بغل شان ورم کرده بود، راهی شبستان خویش می شوند. رستم که حالا دیگر لقبی بی معنا تر از اسمش، یعنی تهمتن دارد، هنوز درست به خواب نرفته، هیاهویی می شنود که پیل سپید زال افسار پاره کرده، به کوچه و بازار زده و به مردم آسیب می رساند. رستم بلافاصله در همان حال مستی، گرز نیاکان اش را بر می دارد و دنبال پیل سپید می دود.  نگهبانان مقابل دروازه  شبستان مانع می شوند که در این شب تیره و با وجود پیلی عنان گسیخته در کوچه رستم از خانه بیرون رود و می گویند از ترس مواخذه سپهبد اجازه نمی دهیم خارج شوی. برابر معمول شاهنامه که مسائل آن با مشت و اگر نشد نیزه و گرز و کمند و در آخر با شمشیر حل می شود، رستم که احتمالا به جای شراب «رد بول» خورده بود، مشتی بر گردن نگهبان اولی می زند که سرش باد می کند و به سراغ دومی می رود که همه فراری می شوند و بالاخره نزدیک در می رسد، گرزی پسندیده و مناسب به قفل و زنجیر در می کوبد همه چیز را خرد و خمیر می کند و وارد کوچه می شود! 

تهمتن شد آشفته از گفتنش،  یکی مشت زد بر سر و گردنش

بر آن سان که شد سرش مانند گوی، سوی دیگران اندر آورد روی

رمیدند ازان پهلو نامور، دلاور بیامد به نزدیک در

بزد گرز و بشکست زنجیر و بند، چنان چون از آن نامور شد پسند (!)

رستم با گرزی بر دوش و دماغی پر از باد، پس از لت و پار کردن آدم و آهن از در بیرون می زند و به جنگ «ژنده پیل»  می رود، که احتمالا معنای آن پیل پاره پوره است! در کوچه همان نامداران و پهلوانان را که از او دست خوش گرفته بودند، می بیند که چونان میش هایی گرگ دیده، از پیل سپید مست و زنجیر بریده می گریزند. رستم برای ترساندن پیل نعره ای می کشد و پیل هم که یا نترس بوده و یا رستم را درست نمی شناخته، به او حمله می کند و می خواهد با خرطوم او را بلند کند که رستم گرزی هم به مغز پیل می کوبد و چون بسیار بعید است قد و بالای رستم را از پیل سپید سپهبد بلند تر فرض کنیم، در این صورت احتمالا رستم از نردبان تاشویی که تمام پهلوانان شاهنامه برای استفاده در این گونه موقعیت ها در اختیار داشته اند، سود برده است. پیل از حدت ضربه رستم چون کوهی بی ستون واریز می کند، بر خود می لرزد و کارش تمام می شود. سپس رستم با خیال آسوده به بستر می رود و می خوابد. روز بعد زال که گویا از فرط مستی سر و صداها را نشنیده بود، از ماجرا با خبر می شود و گرچه بر مرگ ژنده پیل اش، که چون نیل خروشان بود و در رزمگاه سپاه دشمن را یکسر در هم می کوبید، دریغ می خورد، اما رستم را به حضور می طلبد و دست و یال و سرش را می بوسد و تحسین می کند که در نو جوانی کودکی، کسی در مردی و بزرگی و هیبت و هیکل به پای او نمی رسد. و بالاخره زال موقع را مناسب می بیند تا رستم را تحریص کند که پیش از این که آوازه اش بلند شود و احتمالا چشم بخورد، همت کند و به تلافی خون جد پدری اش نریمان، که  تاکنون از نام برابر معمول بی معنای او خبری در شاهنامه نبود، به کوه سپند برود و بدین ترتیب زمینه یک دعوای خنک دروغین و عهد بوقی دیگر در شاه نامه چیده می شود.

بفرمود تا رستم آمد برش، ببوسید با دست، یال و سرش

بدو گفت کای بچه ی نره شیر، بر آورده چنگال و گشته دلیر

بدین کودکی نیست همتای تو، به فر و به مردی و بالای تو

کنون ژیش تر زان که آواز تو، بر آید وزان بگسلد ساز تو

به خون نریمان میان را ببند، برو تازیان تا به کوه سپند

حصاری ببینی سر اندر سحاب، که بر وی نپرید پران عقاب

چهار است فرسنگ بالای اوی، همیدون چهار است پهنای اوی

پر از سبزه و آب و دیبا و زر، بسی اندرو مردم و جانور

درختان بسیار با کشت و ورز، کسی خود ندیده ست ازین گونه مرز

ز هر پیشه کار و ز هر میوه دار، در او آفریده ست پروردگار

به نشانی شاهنامه گویا بر قله کوه سپند، که خدا میداند کجای جهان است، حصاری بلند و برافراشته بوده که پر هیچ عقابی هم به آن نمی رسیده است، با طول و عرض 4 فرسنگ و پر از سبزه و آب و دیبا و طلا و نقره، با آدمیان صنعتگر و اهل کشت و کار، جانوران زیاد، انواع رستنی ها و در و پیکری بلند و بسان سپهر. مطابق تعریف شاهنامه، نریمان یعنی پدر سام و جد رستم، به فرمان فریدون قصد تصرف این قلعه را داشته، سالی در اطراف آن بدون گرفتن نتیجه چرخیده و بالاخره وقتی حوصله مردم قلعه سر رفته، سنگی از بالای قلعه پایین انداخته اند که مستقیم به مغز نریمان می خورد و او را از زندگی خلاص می کند. بعد هم ظاهرا سام، پس از یک هفته گریه و زاری، به خون خواهی پدر، راهی همان قلعه می شود، چند سالی دور و بر آن می چرخد و چون اهالی به پرکاهی هم بیرون از قلعه محتاج نبوده اند تا از آن بیرون آیند و جنگی در بگیرد، بالاخره سام هم با لب و لوچه آویزان برمی گردد و یکی نیست از این شبه قهرمانان شاهنامه که ظاهرا همگی مرض جنگ داشته اند، بپرسد چرا به این مردمی که بالای یک کوه دور افتاده و بلند مشغول زندگی خود بوده اند، پیله کرده اند و از آنان احمق تر آن بی مایگان قصه پرست امروزند که از فرط پوچی و تنگدستی، هنوز این داستان های کودکانه را موجب افتخار تاریخی خود می پندارند!

نریمان که گوی از دلیران ببرد، به فرمان شاه آفریدون گرد

به سوی حصار اندر آورد پای، در آن راه ازو گشت پردخته جای

شب و روز بودی به رزم اندرون، همیدون گهی چاره گاهی فسون

بماند اندر آن رزم سالی فزون، سپه اندرون و سپهبد برون (!)

سرانجام سنگی بینداختند، جهان را ز پهلو بپرداختند

سپه بی سپهدار گشتند باز، به نزدیکی شاه گردن فراز...

به یک هفته می بود با سوگ و درد، سر هفته پهلو سپه گرد کرد

به سوی حصار دژ اندر کشید، بیابان و بی ره سپه گسترید

نشست اندر آن جا بسی سال و ماه، سوی باره دژ ندانست راه

ز دروازه ی دژ یکی تن برون، نیامد همیدون نرفت اندرون

که حاجت نبدشان به یک پر کاه، اگر چه که ره بسته شد سال و ماه

سرانجام نومید برگشت سام، ز خون پدر نارسیده به کام 

زال رستم را تحریک می کند که در نوجوانی و تا ناشناس است، کاروانی شتر فراهم کند، خود را به سیمای تاجر نمک درآورد، رهسپار دژ کوه سپند شود، بازار نمک فروشی راه اندازد و چون ساکنان آن دژ پر نعمت، لنگ نمک اند، در را باز می کنند و با این حقه می تواند درون دژ برود و انتقام جدش را بگیرد.

بدو گفت زال ای پسر هوش دار، هر آنچت بگویم ز من گوش دار

بر آرای تن چون تن ساروان، شتر خواه از دشت یک کاروان

به پشت شتر بر نمک دار و بس، چنان رو که نشناسدت هیچ کس

که بار نمک هست آن جا عزیز، به قیمت از آن به ندارند چیز

چو باشد حصار گران بر درش، بود بی نمک شان خور و پرورش

چو بینند بار نمک، ناگهان، پذیره دوندت کهان و مهان

باید از زال پرسید چرا خودش این حقه را به اهالی دژ سوار نکرده و منتظر به دنیا آمدن فرزندش شده، تا بدانید که سراسر شاه نامه جز خالی بندی نامه ای مناسب مطالعه ی نافرهیختگان قهوه خانه نشین نیست.(ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۸)

رفتن رستم به کوه سپند

باری رستم با جدیت کسی که راهی میدان جنگ است، دست به کار می شود. شاهنامه توضیح  نمی دهد جرم آن مردم بی آزار، که بالای کوهی می کاشته و می خورده اند چه بود که چهار نسل قلدر و زبان نفهم و آدم کش، یعنی نریمان و سام و زال و رستم، در فکر ادب کردن آن ها بوده اند؟ آیا آن قسمت از روشن فکری نادان ما، که از سویی دائما قربان صدقه ی شاه نامه می رود و از سوی دیگر مدعی عدالت و آزادی است، از خود نپرسیده است چرا باید زمام دارانی، آن گاه که با نبرد مستقیم حریف مردمی دور افتاده و زحمت کش و سلیم نشده اند، که جرم شان فقط  احتیاج به نمک بوده، باید نیاز آنان را ابزار توطئه چینی و قتل آن مردم بگیرند و آن گاه با سینه ای جاهلانه سپر کرده، رستم را سمبل ایرانیگری بگویند؟ باری رستم  گرز گران اجدادی و شمشیر و قمه و پنجه بوکس ها را میان بار نمک پنهان می کند و با چند قوم و خویش چاقو کش دیگر، در سیمای کاروان دار و دوره گرد، رهسپار کوه سپند می شود و با ژست و لبی در خندخند،شاد از این که در راه انجام شرارت تازه ای است و به بهانه انتقام از مردم ساده ای که دماغ جد او را به خاک مالیده اند، راهی غارت قلعه سپند می شود.  

چو بشنید رستم برآراست کار، بدان سان که بد در خور کازار

به بار نمک در نهان کرد گرز، بر افروخته پهلوان یال و برز

زخویشان تنی چند با خود ببرد، کسانی که بودند هشیار و گرد

به بار شتر در سلیح گوان، نهان کرد آن نامور پهلوان

لب از چاره خویش در خندخند، چنین تازیان تا به کوه سپند

رسید و ز که دیدبانش بدید، به نزدیک سالار مه تر دوید

دیده بانکاروان رستم و نوچه های اش را می بیند و بی بد گمانی برای کسب تکلیف نزد سالار ومهتر قوم می رود و خبرمی دهد که کاروانی  که گویا بار نمک دارد، نزدیک می شود. بزرگ قلعه که گویا سخت بی نمکی کشیده بود، یکی را نزد کاروان دار می فرستد تا  از محتوای محموله شتران آگاه شود. قاصد نزدیک کاروان می آید. رستم به دروغ و به عنوان حیله جنگی، اطمینان می دهد که فقط بار نمک دارند. قاصد باور می کند و بی آن که نگاهی به درون خورجین ها بیندازد یا نام و نشان رستم را بپرسد به قلعه باز می گردد و خبر می دهد.

فرستاد مه تر یکی را دمان، به نزدیکی مه تر کاروان

بدو گفت بنگر که تا چیست بار، بیا و مرا آگهی ده ز کار

فرود آمد از دژ فرستاده مرد، بر رستم آمد به کردار گرد

بدو گفت کای مه تر کاروان، مرا آگهی ده ز بار نهان

بدان تا به نزدیک مهتر شویم، بگوییم و گفتار او بشنویم

به پاسخ چنین گفت رستم بدوی، که رو نزد آن مهتر نامچوی

همین گویش از گفت ها یک به یک، که در بارمان است یکسر نمک

مهتر قلعه با شنیدن خبر رسیدن نمک شادمان می شود و دستور می دهد که درها را به روی کاروان باز کنند. رستم نزد مهتر قلعه می رود، زمین را می بوسد و قدری نمک به او می دهد. مهتر به او اعتماد می کند و اجازه می دهد که در بازار کوه سپند نمک فروشی راه بیندازد. مرد و زن و کودک و پیر و جوان، که محتاج نمک مانده بودند شادی کنان نزد رستم می آیند و جامه و زر و سیم می آورند و در معامله ای پایاپای، نمک می خرند. هنگام شب رستم و هم پالکی هایش به مهتر قلعه و سایر دلیران قلعه هجوم می برند. کوتوال حصار، که از القاب ناشناخته و فاقد معنای شاهنامه است با رستم گلاویز می شود. رستم گرزی بر سرش می کوبد و کوتوال مثل میخ در زمین فرو می رود!

چو شب تیره شد رستم تیز چنگ، برآراست با نامداران جنگ

سوی مه تر باره آورد روی، پس او دلیران پرخاشجوی

چو آگاه شد کوتوال حصار، برآویخت با رستم نامدار

تهمتن یکی گرز زد بر سرش، به زیر زمین شد تو گفتی برش

مردم دژ خبر می شوند، به جنگ غارتگران می آیند و کشت و کشتار فجیحی به راه می افتد. رستم مشغول آدم کشی در میان بزرگ و کوچک می شود و چنان سر بری به بار می آورد که صبح روز بعد تمام مردم بی نوای قلعه، به جرم نیاز به نمک یا کشته و یا تسلیم شده بودند. آن گاه دار و دسته ی رستم به جان تسلیم شدگان می افتند و هر که را می یابند، می کشند. این به عینه همان تابلوی اقدامات یهودیان در ماجرای پلید پوریم است، که به شعر کردن آن را در اختیار فردوسی گذارده اند.

شب تیره و تیغ رخشان شده، زمین همچو لعل بدخشان شده

زبس دار و گیر و زبس موج خون، تو گفتی شفق زآسمان شد نگون

تهمتن به تیغ و به گرز و کمند، سران دلیران سراسر بکند

چو خورشید از پرده بالا گرفت، جهان از ثری تا ثریا گرفت

به دژ بر یکی تن نبد زان گروه، چه کشته چه از رزم گشته ستوه

دلیران به هر گوشه بشتافتند، بکشتند مر هر که را یافتند 

حالا که دار و دسته رستم، جنبنده ای از آن مردم آرام برفراز کوه خانه کرده، که تنها نیازمند نمک بوده اند، باقی نمی گذارد، قتل عام کنندگان به جستجوی ذخائر آنان می روند تا کار کشتار بی دلیل شان را با غارت مایملک و پس دست نابودشدگان کامل کنند. چشم رستم به چهار دیواری ساختهاز سنگ خاره می افتد که دری آهنین داشته است. باز هم گرزش را به کار می اندازد، در و پیکر را از جا می کند و خانه را مملو از پول طلا می بیند و مابقی نیز ناگفته آشکار است.

تهمتن یکی خانه از خاره سنگ، برآورده دید اندر آن جای تنگ

یکی در ز آهن بر او ساخته، مهندس بر آن گونه پرداخته

بزد گرز و بفکند در را ز جای، پس آن گه سوی خانه بگذارد پای

یکی گنبدی دید افراشته، به دینار سر تا سر افراشته

عجیب است که باستان پرستان و شاهنامه دوستان و معتقدان و ستایندگان چنین قهرمانانی در پیشینه تاریخی خویش، مثل عجوزگان دائما از آثار حمله دروغین عرب و مغول، ضجه مویه می کنند و نفرین گویان، به سر و سینه خود می کوبند!

( ادامه دارد)


  فردوسی، بیرون از شاهنامه(۱۹)

   پیروزی نامه نوشتن رستم به زال

باری، رستم نامه ای به پدر می نویسد، کشتار پیروزمندانه و چاقو کشانه مشتی مردم بی آزار مشغول زندگی در بالای کوهی را، با باد و ورم اطلاع می دهد و می پرسد که پس از قتل عام اهالی، چندان زر و نقره و مال دزدیده است که نمی داند با آن ها چه کند!

شب تیره با نام داران جنگ، به دژ در یکی را ندادم درنگ

چه کشته چه خسته چه بگریخته، ز تن ساز کینه فرو ریخته

همانا که خروار پانصد هزار، بود نقره خام و زر عیار

ز پوشیدنی و ز گستردنی، ز هر چیز کان باشد آوردنی

همانا شمارش نداند کسی، ز ماه و ز روز ار شمارد بسی

کنون تا چه فرمان دهد پهلوان، که فرخنده پی باد و روشن روان

زال رستم را می ستاید که در کودکی کاری مردانه کرده است، تا معنی مرد نزد شاه نامه سازان را دریابیم. سپس زال به کودک اش وعده می دهد که یک میلیون شتر برایش خواهد فرستاد تا اموال سرقتی را بار کند و به خانه بیاورد و برای محکم کاری، مردانه توصیه می کند که قلعه تخلیه شده از مال و منال را همراه کشته شدگان اش به آتش کشد، تا کودک اش درس دیگری از مردی نوع یهودی را یاد بگیرد. داشتم حساب می کردم که یک میلیون شتر می تواند پانصد هزار خروار زر و سیم را بار کند یا نه، که دیدم اگر بخواهم دنبال این حساب رسی ها در شاهنامه  راه بیافتم، باید ادامه بیان از آن را به والت دیسنی بسپارم!

ز تو بود شایسته چونین نبرد، بدین کودکی کار کردی چو مرد

روان نریمان برافروختی، همه دشمنان ورا سوختی

از اشتر همانا هزاران هزار، به نزدت فرستادم از بهر بار

شتر بار کن زان چه باشد گزین، پس آن گه به دژ برزن آتش به کین

نامه زال به رستم می رسد. زر و سیم و اسلحه و کلاه و کمر و گوهر و دیبای چینی را بار شترها می کند و برای زال می فرستد، قلعه را به آتش می کشد و با دلی شادمان پیش پدر و مادر بر می گردد، تا بال و برش را، به سبب این مردم سوزی، ببوسند و روان پریشانی نژاد پرست این صحنه کشتار پوریمی را نشان بزرگی ایرانیان می گویند!

به نزدیک رودابه آمد پسر، به خدمت نهاد از بر خاک سر

ببوسید مادر دو بال و برش، همی آفرین خواند بر پیکرش

نامه زال به سام

حالا نوبت زال است که شاه کار کودک را به پدر بزرگ اش اطلاع دهد و سهم او را از اموال غارتی بفرستد. پدر بزرگ از دیدن غنایم و شنیدن ماجرا به وجد می آید، برابر معمول بوق و کرنا راه می اندازد، بزم می سازد و به عرق خوری می نشیند. سپس به آورنده  پیام دست خوش می دهد، پاسخی برای پسر می نویسد و فیلسوفانه، با ذکر تمثیلی نه چندان مفهوم، یادآور می شود که چون هر چیز به اصل خود برمی گردد، رستم هم به پدر و لابد پدر بزرگ اش شبیه شده است!

به نامه درون گفت کز نره شیر، نباشد شگفتی که باشد دلیر

همان بچه شیر ناخورده شیر، ستاند همی موبدی تیز ویر

مر او را درآرد میان گروه، چو دندان برآرد شود زو ستوه

ابی آن که دیده است پستان مام، به خوی پدر باز گردد تمام

عجب نیست کز رستم نامور، که دارد دلیری چو دستان پدر

گرچه در این جا معلوم نیست که موبد تیز ویر چه گونه موبدی است، اما به گمانم کسی با لکنت زبان می خواهد بگوید اگر بچه شیری با آدمیزاد هم بزرگ شود، باز به خوی اصلی خود باز می گردد، حالا این قضیه چه ربطی به رستم و پدرش زال دارد، با راوی داستان است. به هر حال فردوسی که گویی از شعر کردن این ماجرای خنک بی حاصل حوصله اش به سر رسیده باشد، ناگهان موضوع را رها می کند و بی مقدمه چینی به سراغ داستان دیگری می رود.

کنون از منوچهر گویم سخن، وز آن شاه پر مهر جویم سخن

چه اندرز کردش پسر را نگر، به هنگام رفتن شه دادگر 

(ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۰)

منوچهر در صد و بیست سالگی سرانجام اراده رحلت از جهان می کند! ستاره شناسان گرد می آیند تا طالع او را بجویند و با خبر می شوند که زمان ترک دنیا برای او فرارسیده است. فردوسی زمان و فرصت را مناسب می بیند، از زبان ستاره شناسان متلکی به منوچهر می پراند و می گوید شاید که در آن دنیا اوضاع بهتری داشته باشی.

گه رفتن آمد به دیگر سرا، مگر نزد یزدان به آیدت جای

وقتی منوچهر با خبر می شود که دیر زمانی در دنیا نخواهد ماند، به دنبال موبدان و بزرگان برای درد دل کردن می فرستد و در آخر کار  پسرش نوذر را، که باز هم نامی بی معنا است، نزد خویش می خواند و پندهایی به قول شاهنامه از اندازه بیش، به او می دهد که سراسر حکایت بی وفایی دنیا است:

سخن چون ز داننده بشنید شاه، به رسم دگر گون بیاراست گاه

همه موبدان و ردان را بخواند، همه راز دل پیش ایشان براند

بفرمود تا نوذر آمد به پیش، ورا پندها داد از اندازه بیش

که این تخت شاهی فسوس است و باد، بدو جاودان دل نباید نهاد

مرا بر صد و بیست شد سالیان،به رنج و به سختی ببستم میان

بسی شادی و کام دل راندم، به رزم اندرون دشمنان خواندم

به فر فریدون ببستم میان، به پندش مرا سود شد هر زمان

بجستم ز تور و ز سلم سترگ، همان کین ایرج، نیای بزرگ

جهان ویژه کردم ز پتیاره ها، بسی شهر کردم بسی باره ها

چنانم که گویی ندیدم جهان، شمار گذشته شد اندر نهان

بالاخره تاج و تخت را به فرزندش می سپارد، او را به حضور و ظهور موسی از خاور زمین مژده می دهد و توصیه می کند که نوذر حتما به دین و آیین او درآید، جز مسیر او نپوید و هرگز با وی درشتی و تندی نکند. اشکال عمده ی شاهنامه، که ساده لوحان و غرض ورزانی آن را تاریخ کهن و باستان مردم ایران دانسته اند، این که روز شمار روشنی ندارد و با هیچ تمهیدی نمی توان دریافت مثلا زمان منوچهر و فریدون و سام و رستم پیش و یا پس از مسیح بوده است و اگر ابیات بالا در باب ظهور موسی و کل شاهنامه را جدی بگیریم، معلوم می شود آن ها لااقل ۲۰۰۰ سال پیش از میلاد می زیسته اند، که در آن زمان چنین اسامی که شاهنامه بر می شمرد درمیان بومیان ایران، مثلا در کتیبه ی بیستون ثبت نیست، که نشان از من در آوردی و مهمل بودن سراسر شاهنامه دارد.

کنون نو شود در جهان داوری، چو موسی بیاید به پیغمبری

پدید آید آن کس ز خاور زمین، نگر تا نتازی بر او به کین

بدو بگرو آن دین یزدان بود، نگه کن که از سر چه پیمان بود

تو مگذار هرگز ره ایزدی، که نیکی از اویست و هم زو بدی

سپس منوچهر از امکان تاخت و تاز به هوای غصب و غارت تخت و تاج ایران و از حمله ی پور پشنگ، که باز هم نامی بی معنا است، از ناحیه ی توران خبر می دهد و به نوذر توصیه می کند به هنگام مواجهه با دشواری، از سام و زال مدد بجوید و اطمینان می دهد رستم که نوجوانی از تبار زال است، دمار از تورانیان برخواهد آورد.

وزان پس ز ترکان بیاید سپاه، نهند از بر تخت ایران کلاه

تو را کارهای دراز است پیش، گهی گرگ باید بدن گاه میش

گزند تو آید ز پور پشنگ، ز توران بود کارهای تو تنگ

بجوی ای پسر چون شود داوری، ز زال و ز سام آنگهی یاوری

وزین نو درختی که از پشت زال، بر آمد کنون بر کشد شاخ و یال

از او شهر توران بود بی هنر، به کین تو آید همان کینه ور

پس از بیان این راز و اندرز ها، نوذر بر دامان پدر می گرید و منوچهر بی نشان بیماری، ناگهان دو چشم کیانی! بر هم می گذارد، آه سردی می کشد و راهی آن دنیا می شود:

ابی آن که بد هیچ بیماریی، نه از دردها هیچ آزاریی

دو چشم کیانی به هم برنهاد، بپژمرد و برزد یکی سرد باد 

بر تخت نشستن نوذر

باری، نوذر پس از سوگواری، بزرگان ایران را  به سورچرانی و دریافت  درم و دینار دعوت می کند وضمن آن کلاه شاهی بر سر می گذارد. بزرگان ایران سر بر آستان او می سایند و اظهار بندگی و فرمانبری می کنند. اما دیری نمی گذرد که شاه نو، راه بیدادگری و مال پرستی پیش می گیرد و به قول شاهنامه از راه پدر وخوی و خصلت انسانی دور می شود، هرچند شاهنامه از خود منوچهر هم، جز برادر کشی و حرص و آز چیزی نمایش نداده بود.

برین بر نیامد بسی روزگار، که بیداد گر شد دل شهریار

به گیتی بر آمد ز هر جای غو، جهان را کهن شد سر از شاه نو

که او رسم هی پدر در نوشت، ابا موبدان و ردان تند گشت

ره مردمی نزد او خوار شد، دلش بنده ی گنج و دینار شد

کدیور یکایک سپاهی شدند، دلیران پر آواز شاهی شدند

چو از روی کشور بر آمد خروش، جهانی سراسر بیامد به جوش

پس کشور هرج و مرج می شود، کدیوران که نمی دانیم چه کاره اند، سرکشی و دلیران و نخبگان سپاه، ادعای پادشاهی می کنند. نوذر هراسان و دستپاچه نامه ای عاجزانه به سام می نویسد که در سگسار و مازندران می پلکد! در نامه پس از حمد خداوند خالق ناهید و هور و پیل و مور، بر روان منوچهر و بر مقام سام نریمان درود می فرستد و تملق می گوید که منوچهر تا آخرین نفس از او یاد و به پشت گرمی اش سفارش کرده بود و حالا هم زمانی است که او باید برای نجات تاج و تخت، گرزش را بردارد  و بشتابد. سام هم گرز به دوش، از مازندران، با سپاهی گران، روانه ی ایران می شود!!!  

کنون پادشاهی پر آشوب گشت، سخن ها از اندازه اندر گذشت

اگر بر نگیری تو آن گرز کین، ازین تخت پردخته ماند زمین

چو نامه بر سام نیرم رسید، یکی باد سرد از جگر برکشید

یکی لشکری راند از گرگسار، که دریای سبز از او گشت خوار

چو نزدیک ایران رسید آن سپاه، پذیره شدندش بزرگان به راه

تا پایان شاهنامه، خواننده ی این به اصطلاح حماسه ی ملی، آدرس ایران را از زبان فردوسی نمی شنود و معلوم نیست غرض از مملکت ایران، در شاهنامه، کدام خطه از محدوده ی کنونی ماست! اما تا همین جا فهمیده ایم که نریمان و سام و زال و رستم شاه ایران نبوده اند، و در حال حاضر فقط نوذر در ایران، که حتما مازندران و سیستان و کابل و آن طرف ها نیست، شاه ایران شمرده می شود. بدین ترتیب برای استقرار این شاه فقط تهران و آذربایجان باقی می ماند!!! باری، لشگر سام از مازندران به نزدیکی ایران می رسد و بزرگان ایرانی با نیش های باز به استقبال سپاه می روند و فی الفور دور سام را می گیرند، از جور نوذر گلایه می کنند  و از او می خواهند که دست بالا کند و  به جای نوذر پادشاه ایران شود. آدم یاد کسانی می افتد که منتظر ورود نظامیان آمریکا به ایرانند!!! سام به جای بزرگان ایران، عشوه و اداهای سیاسی و ملی در می آورد که نوذر از تبار پادشاهان است و هیچ کس نباید جسارت کند و بر جای او و اجدادش تکیه زند! و بزرگوارانه اضافه می کند که اگر به جای نوذر، دختری از نسل منوچهر هم صاحب تاج و تخت  بود،  باز سر به آستان او خم و چشم به دیدارش روشن می کرد.

به شاهی مرا تاج باید بسود؟ محال است و این کس نیارد شنود

خود این گفت یارد کسی در جهان، چنین زهره دارد کسی از مهان؟

اگر دختری از منوچهر شاه، بدین تخت زرین بدی با کلاه

نبودی به جز خاک بالین من، بدو شاد گشتی جهان بین من

بعد هم توصیه می کند که خرابکاری های نوذر را جدی نگیرند و می گوید که او هنوز چندان از راه به در نشده و آهن اش چنان زنگ نزده است که به سختی صیقل خورد، قول می دهد که او را با پند بسیار، سر به راه کند و پیشنهاد دهندگان خلع نوذر را به توبه می خواند. مصلحت اندیشی سام موجب پشیمانی بزرگان ایران می شود و  به پیمان خود با نوذر باز می گردند. سام  نزد نوذر می آید، مقدمتا هفته ای عرق خوری می کنند بعد سام در پند را، لابد در حالی که لول لول بوده، باز و نوذر را نصیحت می کند که با دیگران بسازد و بالاخره در حالی که همه دوباره مشغول پرداختن باج و خراج اند، سام با چند بغل خلعت و دست خوش، به مازندران و گرگسار خود باز می گردد. ( ادامه دارد) 

 


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۱)

آگاه شدن پشنگ از مرگ منوچهر

باری، خبر مرگ منوچهر و نا به سامانی اوضاع سلطنت نوذر به تورانیان می رسد. پشنگ، پادشاه توران زمین، که گویا از نسل تور است و سال ها عقده ی تقسیم اراضی ناعادلانه ی فریدون را در دل می پروراند، شرایط را برای حمله و تصرف ایران مناسب می بیند. به تلخی از گذشته و  پدرش زادشم! که پیش تر نام و نشانی از او در شاهنامه نیامده بود و از تور و منوچهر و لشکر و کشور او یاد می کند. سپس نامداران کشور را با نام هایی بی معنا و مسما چون اغریر و گرسیوز و بارمان و کلباد و هژبر و ویسه سپه دار و فرزند خود افراسیاب را، برای درد دل فرا می خواند.

بسی کرد یاد از پدر زادشم، هم از تور بر زد یکی تیز دم

ز گاه منوچهر و از لشکرش، ز گردان و سالار و از کشورش

همه نامداران کشورش را، بخواند و بزرگان لشکرش را

چو اغریر و گرسیوز و بارمان، چو کلباد جنگی هژبر ژیان

سپهبدش چون ویسه تیز چنگ، که سالار بد بر سپاه پشنگ

جهان پهلوان پورش افراسیاب، بخواندش به نزدیک و آمد شتاب

پس گفتگوی پر آب و تابی آغاز می شود، کینه های کهنه فامیلی و ماجرای سلم و تور بار دیگر بیرون ریخته می شود، موضوع ظلم ایرانیان نسبت به تورانیان به میان می آید و بالاخره دیگ غیرت افراسیاب جوان به جوش می اید و فی المجلس عزم رزم می کند.

سخن راند از تور و از سلم گفت، که کین زیر دامن نشاید نهفت

سری را کجا مغز جوشیده نیست، برو بر چنان کار پوشیده نیست

که با ما چه کردند ایرانیان، بدی را ببستند یک سر میان

کنون روز تیزی و کین جستن است، رخ از خون دیده گه شستن است

چه گویید اکنون چه پاسخ دهید، یکی رای فرخ بدین بر نهید

افراسیاب جوان اذن خروج می خواهد تا با تیغ تیز و مغز پرکین شمشیر بر زمین مانده زادشم را بردارد و کار ناتمام او را تمام کند. چه افراسیاب در تخیلات کودکانه خود، پدر بزرگش را پهلوانی می شناخت که اگر اراده می کرد و تیغ بر می داشت، سراسر ایران و بلکه هم جهان را به زیر سلطه می کشید.

ز گفت پدر مغز افراسیاب، بجوشید و آمد سرش را شتاب

به پیش پدر شد گشاده زبان، دل آکنده از کین، کمر بر میان

که شایسته جنگ شیران منم، هماورد سالار ایران منم

اگر زادشم تیغ برداشتی، جهان را چنین خوار نگذاشتی

میان ار ببستی به کین آوری، به ایران بکردی همی سروری

کنون هر چه مانیده بود از نیا، ز کین جستن از جنگ و از کیمیا

گشادنش بر تیغ تیز من است، گه شورش و رستخیز من است

گفتار جسورانه افراسیاب، پشنگ را خوش می آید. بر و بازوی چون شیر و گفتار چون شمشیر او را می پسندد و رخصت می دهد تا با سپاهی بزرگ به جنگ ایرانیان برود. فردوسی که چنین مناسبات خانوادگی را می پسندد و فرزند مطیع و دلیر را مایه ی سربلندی و نامداری و جاودانگی شاهان و سپهداران می داند دو بیتی در ستایش فرزند خلف می آورد که:

سپهبد چو شایسته بیند پسر، سزد گر برآرد به خورشید سر

پس از مرگ باشد مرو را به جای، همی نام او را بدارد به پای

افراسیاب از نزد پدر مرخص می شود. در گنج می گشاید و سپاهی مجهز فراهم می کند. اغریرث، که احتمالا پسر دیگر پشنگ بوده نزد پدر می آید، آیه یاس می خواند و یاد آوری می کند که اگر منوچهر مرده، سام نریمان زنده و سپهدار و سالار ایران است. سپس از بلایی که کشواد و قارن بر سلم و تور آوردند یاد می کند که حتی زادشم، نیای او و پادشاه توران دمی به فکر مبارزه با آیرانیان نبوده و به تر است ایشان هم از خیر حمله به ایران بگذرند و خودشان را به سختی نیندازند.

چو شد ساخته کار جنگ آزمای، به کاخ آمد اغریرث رهنمای

به پیش پدر شد پر اندیشه دل، نکو رای بودی همیشه به دل

چنین گفت کای کار دیده پدر، ز ترکان به مردی برآورده سر

منوچهر از ایران اگر کم شدست، سپه را سری سام نیرم شدست

چو کشواد و چون قارن رزمزن، چنین نامداران آن انجمن

تو دانی که بر سلم و تور سترگ، چه آمد ازان تیغزن پیر گرگ

نیا زادشم شاه توران سپاه، که ترکش همی سود بر چرخ ماه

ازین در سخن هیچ گونه نراند، به آرام بر نامه ی کین نخواند

اگر ما نشوریم به تر بود، کزین شورش آشوب کشور بود

پشنگ نصایح اغریرث را نمی پذیرد، افراسیاب را نهنگ دلاوری می گوید که در اندیشه پی گیری کار بر زمین مانده اجدادش است، تشری به اغریرث می زند و او را موظف می کند که همراه افراسیاب به جنگ ایرانیان برود.

نیبره که کین نیا را نجست، سزد گر نخوانی نژادش درست

ترا نیز با او بباید شدن، به هر بیش و کم رای فرخ زدن

پشنگ دستور می دهد که وقتی هوا صاف و دشت و کوه پر از گیاه و علف شد با دلی شاد سوار بر اسبان شوند و به سوی آمل و دهستان بروند و آنجا را به خاک و خون کشند. زیرا منوچهر از همان نواحی به سرزمین تور حمله کرده بود. پیش تر خیال می کردیم که منظور شاهنامه از ایران زابل بوده است و حالا دوباره جای ایران در این کتاب که می گویند سند هویت ملی است، عوض و ایران به آمل منتقل می شود. هرچند که بارها نیز خواندیم سام مشغول نبرد با مازندرانیان و سگساران بوده و چون گمان می کنیم آمل هم باید در مازندران باشد، پس اوضاع فعلا چنان آشفته است، که سر در آوردن از جغرافیای ایران در اشعار شاهنامه ممکن نیست. به عقیده پشنگ، سپاه ایران در پناه رهبری منوچهر قدر و قدرتی داشته و اینک پس از مرگ او بی صاحب و هم سنگ مشتی خاک است. و خطری از جانب نوذر جوان و خام و بی تجربه هم متوجه و متصور تورانیان نخواهد شد.

آمدن افراسیاب به ایران زمین

بالاخره در زمانی که به توصیف شاهنامه زمین از گیا همچو پرنیان می شود، وقفه کوتاه مدت پدید آمده برای آدم کشی در شا ه نامه نیز جبران می شود، گردان توران هوس حمله به ایران می کنند و لشکری عظیم تدارک می بینند که به قول شاهنامه، میان و کرانه اش ناپیدا و مایه ی نگون بختی نوذر است. لشکر افراسیاب به کناره جیحون می رسد و نوذر خبر دار می شود. پس با سپاهی به رهبری قارن، از کاخ همایونی خارج و رهسپار هامون می شود تا نمایش نامه سراسر  پر زد و خورد دیگری به سبک و سیاق شاهنامه به روی پرده بیاید. سپاه نوذر به سوی دهستان می روند که احتمالا همان دورقوز آباد بوده است.

چو لشکر به نزدیک جیحون رسید، خبر نزد پور فریدون رسید

سپاه و جهاندار بیرون شدند، ز کاخ همایون به هامون شدند

به راه دهستان نهادند روی، سپهدارشان قارن رزم جوی

شهنشاه نوذر پس پشت اوی، جهانی سراسر پر از گفت و گوی

چو لشکر به نزد دهستان رسید، چنان شد که خورشید شد ناپدید

سپاهیان خیمه ای برای نوذر سر هم می کنند تا زیر آفتاب نماند و خود آماده جنگ می شوند. دیری نمی گذرد که افراسیاب با دار و دسته ای سی هزار نفری به سر کردگی دو نفر با نام های عجیب و بی معنای شماساس و خزروان، به زابلستان می تازد، که افراسیاب آن ها را در دورقوز آباد دیگری به نام «اروان زمین» یافته است. دست تنگی سازندگان و سفارش دهندگان شاهنامه در یافتن اسامی معقول و مصطلح و شناسا برای آدم ها و امکنه قصه های خود، ساده ترین دلیل قلابی بودن شاه نامه است.

سرا پرده ی نوذر شهریار، کشیدند بر دشت، پیش حصار

چو اندر دهستان بیاراست جنگ، برین بر نیامد فراوان درنگ

که افراسیاب اندر ارمان زمین، دو سالار کرد از دلیران گزین

شماساس و دیگر خزروان گرد، ز لشکر سواران بدیشان سپرد

ز جنگاوران مرد چون سی هزار، برفتند شایسته کار زار

سوی زابلستان نهادند روی، ز کینه به دستان نهادند روی

سرانجام و از آن جا که افراسیاب را برای جنگ با نوذر روانه زابلستان می بینیم و پیش تر شاهنامه گفته بود که نوذر در ایران زمین سلطنت می کرده، پس بعد از مدتی بلاتکلیفی بالاخره معلوم مان می شود که منظور فردوسی از ایران زمین زابل بوده است. از قضای روزگار در این میانه سام یعنی پدر زال و پسر نریمان می میرد و اسباب شادمانی افراسیاب را فراهم می کند، چرا که زال هم به ساختن دخمه برای دفن جنازه پدر سرگرم است. افراسیاب که  خود را به مقصود دیرینه ی فتح ایران نزدیک می بیند، به محض خیمه زدن در دهستان، شروع به شمارش سپاه خود می کند و سی هزار نفر چند بیت بالاتر، ناگهان به چهار صد هزار نفر تبدیل می شوند! نباید سخت گرفت زیرا که شعر گفتن همین است، گاه سی و گاه چهار صد لازم است تا وزن و قافیه درست درآید، بعد هم به سرشماری سپاه نوذر می رود که صد و چهل هزار نفر بیش تر نیستند. آدمی باید دچار مالیخولیای محض باشد که این اشعار بی سر و ته را اساس ملیت خود بپندارد.

خبر شد که سام نریمان بمرد، همی دخمه سازد ورا زال گرد

وزان سخت شادان شد افراسیاب، بدید آن که بخت اندر آمد ز خواب

بیامد چو پیش دهستان رسید، برابر سراپرده ای بر کشید

سپه را که دانست کردن شمار، تو شو چارصد بار بشمر هزار

بجوشید گفتی همه ریگ و شخ، سراسر بیابان چو مور و ملخ

ابا شاه نوذر صد و چل هزار، همانا که بودند جنگی سوار

افراسیاب از اندک شماری نفرات دشمن مشعوف می شود و پیش از خواب، هیونی که تا این جا هنوز نمی دانیم منظور چه پدیده ای است و از کار آن نیز همانند شخ سر در نمی آوریم، می افکند و نامه ای به مژده نزد پشنگ می نویسد که بر لشکر نوذر غلبه خواهد کرد، به خصوص که سام نریمان که همه از او هراسان بودند، مرده و زال هم به جای تدارک جنگ در حال ساختن ستودان است که معنای این یکی را هم نمی دانیم. افراسیاب در نامه از شماساس می گوید که با تاجی گیتی فروز در نیمروز نشسته و آماده کارزار است تا فرصت پیش آمده از دست نرود و بالاخره همان هیون را که پر در آورده با نامه به سوی پشنگ می فرستد.

به هر کار هنگام جستن نکوست، زدن رای با مرد هوشیار دوست

چو کاهل شود مرد هنگام کار، ازین پس نیاید چنین روزگار

هیون دلاور برآورد پر، بشد نزد سالار خورشید فر

رزم بارمان با قباد و کشته شدن قباد

صبح روز بعد، دو لشکر در دو فرسنگی یکدیگر آرایش گرفتند. احتمال یا در زمان فردوسی فرسنگ ها با حالا خیلی تفاوت داشته و مثلا صد متر بوده و یا اگر بخواهیم فرسنگ را ۶ کیلومتر حساب کنیم، پس باید احتمالا تمام سپاهیان را با دوربین زایس مجهز کرده باشند. یکی از ترکان با نام بارمان از چادر برون می آید، به خفته ها بیدار باش می دهد و سپاه اندک و سرا پرده ی نوذر را بر انداز می کند. حریف را ضعیف می بیند و احساس قدرت می کند. بارمان نزد سالار سپاه توران یعنی افراسیاب می رود که شاه نامه می گوید بیدار بوده و می گوید هنگام هنر نمایی است و می خواهد مانند شیر به جنگ ایرانیان برود تا همه دستبرد او را ببینند، که این جا لابد معنایی به جز دزدی می دهد!

یکی ترک بد نام او بارمان، همه خفته را گفت بیدار مان

بیامد سپه را همه بنگرید، سرا پرده ی شاه نوذر بدید

بشد نزد سالار توران سپاه، نشان داد ازان لشکر و بارگاه

وزان پس به سالار بیدار گفت، که ما را هنر چند باید نهفت؟

به دستوری شاه من شیروار، بجویم ازان انجمن کار زار

ببینند پیدا ز من دستبرد، جز از من به گیتی ندانند گرد

اغریرث هوشمند که گویی به پیروزی بارمان اطمینان ندارد و از طرفی چشم امید مرزبانان را، که باز هم معلوم نیست چه کسانی را می گوید، دوخته به بارمان می داند، به افراسیاب هشدار می دهد که نباید به بارمان اجازه نبرد بدهد، زیرا اگر شکست بخورد دل مرزبانان هم می شکند!!! و صلاح می داند که ابتدا یک جنگ جوی بی نام و نشان تر را به میدان بفرستند.

چنین گفت اغریرث هوشمند، که گر بارمان را رسد زین گزند

دل مرزبانان شکسته شود، و بر انجمن کار بسته شود

یکی مرد بی نام باید گزید، که انگشت و لب را نباید گزید

بلافاصله به قبای افراسیاب بر می خورد. رو ترش می کند و همان بارمان را روانه میدان می کند و می گوید که کار به افسوس خوردن و انگشت گزیدن نخواهد رسید.

پر آژنگ گشت بد روی پور پشنگ، ز گفتار اغریرث آمدش ننگ

به روی دژم گفت با بارمان، تو جوشن بپوش و به زه کن کمان

تو باشی بر آن انجمن سر فراز، به انگشت و دندان نیاید نیاز

بارمان به میدان می رود و قلدرانه قارن را خطاب می کند که دلاور نام داری را به جنگ با او بفرستد. قارن به سپاه می نگرد سرداران ایرانی جا می زنند و از میان سپاه فقط قارن پیر به جنگ با بارمان داوطلب می شود. قارن از این بز دلی سرداران گشن سپاه اش خشمناک می شود و چون معنی گشن هم معلوم نیست، از قضاوت قارن نسبت به گردن کلفتان سپاه اش هم بی خبر می مانیم.

ز خشمش سرشک آمد اندر به چشم، ازان لشکر گشن بد جای خشم

ز چندان جوان مردم جنگجوی، یکی پیر دارد سوی جنگ روی

قارن خشمگین به قباد که در این ابیات معلوم می شود برادر اوست، تشر می زند که با این سن و سال بهتر است جنگ را به جوانان بسپارد و البته خشم او نسبت به سپاه پیزری و لطف اش به برادر فرتوت چندان نیست که خود به جای برادر روانه میدان شود. قارن مصصلحت خوانی برای برادر را ادامه می دهد و می گوید که تو بزرگ و امید و مشاور شاه هستی و اگر موی سپیدت به خون آغشته شود دلیران نا امید خواهند شد. لکن قباد که گویا به قول خودش از زمان منوچهر منتظر درگیری با ترکان است، بحثی فیلسوفانه پیش می کشد که مرگ سرنوشت محتوم تمام آدم هاست و فهرستی از انواع مرگ های ممکن در آن زمان را به ثبت می رساند.چنین داد پاسخ مرو را قباد، که این چرخ گردان مرا داد داد

بدان ای برادر که تن مرگ راست، سر نامور سودن ترک راست (؟!!!)

ز گاه خجسته منوچهر باز، بدین روز بودم دل اندر گداز

کسی زنده بر آسمان نگذرد، شکارست و مرگش همی بشکرد

یکی را بر آید به شمشیر هوش، بدانگه که آید دو لشکر به جوش

سرش نیزه و تیغ برنده راست، تنش کرکس و شیر درنده راست

یکی را به بستر سر آید زمان، همی رفت باید سبک بر کران

سپس وصیت می کند که پس از مرگ برای او دخمه ای خسروانی بسازند، مهربانی کنند، سرش را با کافور و مشک و گلاب بشویند و بدنش را در جای خواب ابدی قرار دهند.

اگر من شوم زین جهان فراخ، برادر به جای است با برز و شاخ

یکی دخمه ی خسروانی کنید، پس از رفتنم مهربانی کنید

سرم را به کافور و مشک و گلاب، تنم را بدان جای جاوید خواب

سپارید ما را وایمن شوید، به یزدا دادار ایمن شوید

پس از این وصیت است که نیزه اش را بر می دارد و راهی میدان جنگ می شود. (ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۲)

  رزم بارمان با قباد (ادامه)

قباد پس از وصیت، نیزه به دست، راهی میدان جنگ با بارمان می شود و پس از رد و بدل کردن دو سه کلام فیلسوفانه در اطراف مرگ و زندگی، با یکدیگر گلاویز می شوند، تا یکی از مضحک ترین صحنه های نبرد در روزگار کهن ساخته شود. صحنه ای که آدمی را به یاد تصاویر جنگ در فیلم های صامت و چاپلینی هالیوود می اندازد: 

به فرجام پیروز شد بارمان، به میدان جنگ اندر آمد دمان

یکی خشت زد بر سرین قباد ، که بند کمرگاه او برگشاد

ز اسپ اندر آمد نگونسار سر، شد آن شیر دل پیر سالار فر

تردیدی نیست که فردوسی در این جا قصد تمسخر موضوع را کرده است. زیرا می گوید که بارمان خشتی را چنان بر ماتحت قباد می کوبد، که کمر بندش پاره می شود و با همان حالت در حالی که از اسب آویزان مانده، جان می سپارد و راهی دنیای دیگر می شود! یا باید گمان کنیم که در این زبان سرکه شیره ای و شیرین فارسی در زمان فردوسی خشت معنای دیگری داشته و یا باید روح فردوسی را احضار و سئوال کنیم وسط میدان جنگ خشت از کجا به چنگ بارمان افتاده است؟ باری بارمان ذوق کنان نزد افراسیاب می رود، خبر کشته شدن قباد را می دهد و خلعتی می گیرد که به قول شاهنامه هیچ مه تری نظیر آن را به زیر دستش نبخشیده است.

بشد بارمان نزد افراسیاب، شکفته دو رخساره با جاه و آب

یکی خلعتش داد کاندر جهان، کس از که تران آن ندید از مهان

لشکر قارن که گویا برای آغاز جنگ، منتظر مرگ قباد بودند غیرتی می شوند و به میدان می تازند دو لشکر بنا بر معمول مانند دو دریای چین به جان هم می افتند با این تفاوت که در اثر تلاقی این دو دریا، گرد و خاک بزرگی به پا می شود! گرسیوز از سویی و قارن از جناح دیگر به معرکه می تازند و قارن با حدتی اسب می دواند که هر کجا سم اسبش می رسد، آهن چون آذرگشسب که نمی دانیم چیست، تافته می شود.

چو او کشته شد قارن رزمجوی، سپه را بیاورد و بنهاد روی

دو لشکر به سان دو دریای چین، تو گفتی که شد جنب جنبان زمین

بیامد دمان قارن رزمزن، از آن سوی گرسیوز پیل تن

از آواز اسبان و گرد سپاه، نه خورشید پیدا نه تابنده ماه

درخشیدن تیغ الماس گون، سنان های آهار داده به خون

به گرد اندرون همچو پر عقاب، که شنگرف بارد بر آن آفتاب

پر از ناله ی کوس شد مغز میغ، پر از آب شنگرف شد آب تیغ

به هر سو که قارن بر افکند اسپ، همی تافت آهن چو آذرگشسپ

افراسیاب که شاهد بزن بهادری قارن است، به سوی او می تازد و جنگ تا شب بی این که آتش کین شان سرد شود، ادامه می یابد و بالاخره نیمه شب قارن لشکرش را بر می دارد و به دهستان باز می گردد. به خیمه نوذر می رود و در سوگ برادر، های های های می گرید. ضجه مویه ی او اشک نوذر را هم در می آورد و می گوید که از هنگام مرگ سام تاکنون این قدر پریشان نشده بود. سپس برای خشنودی روان قباد دعا می کند و به قارن تذکر و تسلی می دهد که چرخ گردون همواره به کام و مراد ما نمی گردد و عاقبت همگی خواهیم مرد و تن به خاک خواهیم سپرد.

ورا دید نوذر فرو ریخت آب، از آن مژه ی سیر ناخورده خواب

چنین گفت کز مرگ سام سوار، ندیدم روان را چنین سوگوار

چو خورشید بادا روان قباد، تو را زین جهان جاودان بهره باد

جهان را چنین است آیین و شان، یکی روز شادی و دیگر غمان

به پروردن از مرگمان چاره نیست، زمین را به جز گور، گهواره نیست

قارن هم عقب نمی ماند و در پاسخ می گوید که او هم از هنگام تولد، همواره آماده و در معرض مرگ بوده و اینک از سوی فریدون مامور کین خواهی جدشان ایرج است. برادرش قباد مرده و می داند که او نیز خواهد مرد. پس سلام و درودی به نوذر می فرستد و در توجیه بازگشت از میدان جنگ توضیح می دهد که وقتی اوضاع جنگ وخیم و بحرانی شد و افراسیاب بخشی از سپاهیانش را از دست داد، نیروی ذخیره را، که فردوسی آسودگان نام می گذارد، به میدان آورد و چون در دست او گرز گاو رویی می بیند، نزدیک می آید و چشم در چشم وی، جادویی می کند که چشم قارن دیگر چیزی را نمی بیند. سرانجام در تاریکی شب، خسته و کوفته و از روی اجبار، خود و سپاهش راه بازگشت پیش گرفته و آمده اند.

برادر شد آن مرد هنگ و خرد، سرانجام من هم برین بگذرد

انوشه بزی تو که امروز جنگ، به تنگ اندر آورد پور پشنگ

چو از لشکرش گشت لختی تباه، از آسودگان خواند چندی سپاه

مرا دید با گرزه ی گاو روی، بیامد به نزدیک من جنگجوی

به رویش بر آن گونه اندر شدم، که با دیدگانش برابر شدم

یکی جادویی ساخت با من به جنگ، که بر چشم روشن نماند آب و رنگ

شب آمد جهان سر به سر تیره گشت، مرا بازو از کوفتن خیره گشت

تو گفتی زمانه سر آمد همی، هوا زیر ابر اندر آمد همی

ببایست برگشتن از رزمگاه، که مانده سپه بود و شب شد سیاه

این فرصت البته نمی تواند مورد توجه باستان پرستان ما قرار گیرد چرا که مجبور می شوند اعتراف کنند که افراسیاب قدرت هیپنوتیزم داشته است ولی چون از دیدگاه آنان جز پارسیان، دیگر مردم روی زمین قادر به ارائه هیچ علم و توانایی نیستند پس شاید به زودی مدعی شوند که افراسیاب این قدرت هیپنوتیزم را در همان میدان جنگ ابتدا از قارن یاد گرفته و بعد به خودش تحویل داده است!!! ( ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۳)

رزم افراسیاب با نوذر دیگر بار

روز بعد دوباره ایرانیان، که دیگر معلوم نیست خطاب به چه کسانی است، برای جنگ به صف می شوند و بار دیگر کوس و نای ها به تاپ و توپ می افتند. افراسیاب هم در برابر، صفی از لشکریانش می چیند، دو سپاه رو به رو می شوند و از هر دو گروه «دهاده» بر می آید که لابد نوعی سرود جنگ در زمان فردوسی بوده و ظاهرا چنان قدرتی داشته که فردوسی می گوید در اثر آن، تشخیص تفاوت میان بیابان و کوه  مشکل می شده است! اما اگر کسی مایل باشد که دهاده را قرقر هم معنی کند، زبان شیرین و بی در و پیکر فارسی این اجازه را باو خواهد داد.

چنان شد ز گرد سواران جهان، که خورشید گفتی شد اندر نهان

دهاده بر آمد ز هر دو گروه، بیابان نبد هیچ پیدا ز کوه

دو لشکر با هم گلاویز می شوند تا چون رود روان خون بریزند. به خصوص قارن و افراسیاب هر جا می روند زمین چون رودی از خون به حرکت در می آید. به راستی که شاهنامه یک صفحه ناآغشته به خون ندارد و هیچ مقدمه ای در آن چیده نمی شود مگر برای شروع یک خون ریزی بی سبب دوباره. حالا چرا و چگونه و با کدام دیدگاه انسانی کسانی این خون نامه را سند هویت ایرانیان فرض کرده اند، پاسخی جز این ندارد که یهودیان علاقمند بوده و هستند تا برای کشتار پوریمی خود شریکی دست و پا و آدم کشی را امری عادی قلمداد کنند. بالاخره نوذر از قلب سپاه خود را به افراسیاب می رساند، با او رو به رو می شود و چنان مسابقه نیزه بازی بی سابقه ای به راه می اندازند که فردوسی می گوید مارها هم این گونه به یکدیگر نمی پیچند!

چنان نیزه بر نیزه انداختند، سنان یک به دیگر برافراختند

که بر هم نپیچد از آن گونه مار، جهان را نبود این چنین یادگار

تا شب این جنگ طول می کشد، سرانجام افراسیاب بر قارن غلبه می کند و ایرانیان خسته به سراپرده های خود باز می گردند. نوذر که هوا را پس می بیند، رو ترش می کند و می گوید که که روزگار خیال دارد تاج اش را به گرد و خاک بیالاید! پس پسران اش توس و گستهم را احضار می کند که با لب و لوچه ی آویزان و روانی غمگین به حضور نوذر می رسند.

دل نوذر از غم پر از درد شد، که تاج اش از اختر پر از گرد شد

چو از دشت بنشست آوای کوس، بفرمود تا پیش او رفت توس

بشد توس و گستهم با او به هم، لبان پر ز باد و روان پر ز غم

نوذر با آن ها درد دل می کند، می گرید و به یاد پیش گویی پدر درباره حمله ترکان و چینیان به ایران و شکست بعدی می افتد و از پسران اش می خواهد که به سوی پارس بروند، شبستان را بیاورند، سپس به زاوه کوه بروند و گروه را به البرز کوه برسانند، بعد هم بی خبر از لشکر و مخفیانه به ری و اصفهان بگریزند! هیچ موجود دوپای صاحب اندیشه ای قادر نخواهد شد از این آدرس پر پیچ و خم که نوذر به فرزندان اش برای فرار می دهد، سر در آورد، چنان که عقل از سر نپریده ای نداریم که بتواند توضیح دهد در میان آن جنگ سرنوشت ساز، شبستانی که باید از فارس آورده شود، چه دردی از نوذر دوا می کرده و اصولا چه گونه انتقال شبستانی از فارس به میدان جنگ میسر بوده است؟ مگر این که این جا نیز شبستان زمان فردوسی را مثلا چند بار جو معنی کنیم نه شبستانی که امروز می شناسیم! سرانجام و از آن جا که مربوط کردن این مهملات از من بر نمی آید، اشعار شاهنامه را عینا می آورم تا خودتان تکلیف تان را با آن ها روشن کنید. 

شما را سوی پارس باید شدن، شبستان بیاوردن و آمدن

وز آن جا  کشیدن سوی زاوه کوه، بر آن کوه البرز بردن گروه

کنون سوی ری و صفاهان روید، وزین لشکر خویش پنهان شوید

ز تخم فریدون مگر یک دو تن، برد جان ازین بی شمار انجمن

اگر کسی از حضار در این وبلاگ از اشعار فوق چیزی فهمید، ندایی بدهد تا تاریخ ایران به این مطالب چرس کشیدگان مربوط نشود. توس و گستهم که ظاهرا از گریز خوش حال بوده اند، نمی پرسند تاثیر این نقل و انتقالات چیست و چرا باید این همه آدم را این سو و آن سو، از این شهر به آن شهر و از این کوه به آن کوه کشید و سرانجام هم آن ها را قال گذارد و بی خبر به ری و اصفهان گریخت؟ تنها توضیحی که شاه نامه در باب این پریشان نویسی می آورد این است که نوذر با فراری دادن توس و گستهم خیال داشته است نسل فریدون را نگهداری کند.

ز تخم فریدون مگر یک دو تن، برد جان از این بی شمار انجمن

ندانم که دیدار باشد جز این، یک امشب بکوشیم دست پسین

استغفروالله! هنوز از گیجی ابیات بی معنای پیش در نیامده، باید بیهوده و بی سرانجام به دنبال مفهوم «بکوشیم دست پسین» بگردیم که شبانه انجام می شود! کار این پرت و پلاها بالاخره به آن جا ختم می شود که نوذر به فرزندان ذخیره ی فریدون اش، باز هم معلوم نیست با چه هدف، تکلیف می کند که چند کار شناس و کارآگاه استخدام و شب و روز رایزنی کنند تا اگر خبر قتل عام سپاه و زوال شاهنشاهی ایران به آن ها رسید، خم به ابرو نیاورند و دل چرکین نشوند که سرنوشت این گونه رقم خورده است و گاه چرخ گردون طوری می گردد که یکی از تخت به زیر افتد و دیگری شادمانه کلاه کیی بر سر گذارد. و آن گاه که مرگ فرا می رسد کشته شدگان جنگ با مردگان در بستر یکسان خواهد شد.

شب و روز دارید کار آگهان، بجویید هشیار کار جهان

ازین لشکر ار بد دهند آگهی، که تیره شد این فر شاهنشهی

شما دل مدارید بس مستمند، که ما را چنین است چرخ بلند

یکی را به خاک اندر آرد زمان، یکی با کلاه کیی شادمان

تن کشته با مرده یکسان شود، تپد یک زمان بازش آسان شود

باری پس از واریز تمام گناه ها به گردن چرخ گردون، نوذردو فرزند را در آغوش می گیرد، کمی خون گریه می کنند، توس و گستهم به چاک می زنند و نوذر با دلی غمگین باقی می ماند.

( ادامه دارد)


 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۴)

جنگ نوذر با افراسیاب، بار سوم

باری، دو لشکر دو روز در مرخصی می گذرانند و روز سوم، شاه درمانده، فرمان از سر گیری جنگ را صادر می کند. دو سپاه با یکدیگر رو به رو می شوند، از درگاه شاه صدای بوق و زنگ هندی و تبیره بر می آید، کلاه کاسکت سر می گذارند و طبق معمول جنگ های سریالی شاهنامه، گرد و خاک به پا می کنند. لشکر افراسیاب تا صبح، چشم روی هم نگذارده و کوه تا کوه چندان جوشنور و گرز دار کنار هم چیده اند که کوه و ریگ و شخ هم، که نمی دانیم چیست، دیده نمی شود. سپس از این دریا تا آن دریا، نخ می کشند! حتی اگر دو دریا نیز در میان آن زمین و کوه و ریگ و شخ بتوان فرض کرد، هرگز نمی توان دریافت که در آن گرماگرم زد و خورد برای چه بین این دو دریا نخ کشیده اند!؟ اگر منظور را از دو دریا دو لشکر هم بگیریم، که تمثیل مصطلح شاهنامه است، باز سئوال ما بی جواب خواهد ماند. خدا شاهد است که بی سر و ته تر از این کتاب شاهنامه در ادبیات جدید و قدیم هیچ ملتی سراغ نمی توان گرفت. اشکال بزرگ و عمده این کتاب، در شعر بودن آن است که سراینده را مجبور می کند که مثلا برای یافتن قافیه ای مناسب شخ به سراغ نخ برود که هرکدام به نوعی در سرگردانی خواننده سهم دارند.  

تبیره بر آمد ز درگاه شاه، نهادند بر سر از آهن کلاه

به پرده سرای رد افراسیاب، کسی را سر اندر نیامد به خواب

همه شب همی لشکر آراستند، همان تیغ و ژوپین بپیراستند

زمین کوه تا کوه جوشنوران، برفتند با گرزهای گران

نبد کوه پیدا نه ریگ و نه شخ، ز دریا به دریا کشیدند نخ

در سمت مقابل هم، قارن مشغول آرایش لشکر است و محافظانی دور تا دور شاه می چیند تا ستونی برای تکیه کردن داشته باشد. تیلمان نامی را که مثل دیگر نام های شاهنامه مطلقا بی معنا است، در سمت چپ و شاپور را محافظ سمت راست او بر می گمارد و بالاخره او هم موفق می شود سپاهی را بیاراید که یک بار دیگر کوه و دشت و هامون پوشانده شود!؟ دراین جا فردوسی هیجان جنگ را در بیتی بسیار زیبا و بدیع، نمایش می دهد و می گوید که نبض شمشیرها در نیام می زد و زمین زیر سم اسبان به ناله درآمده بود.

بیاراست قارن به قلب اندرون، که تا شاه باشد سپه را ستون

چپ شاه گرد تلیمان بخواست، چو شاپور نستوه بر دست راست

ز شبگیر تا خور ز گنبد بگشت، نبد کوه پیدا نه هامون نه دشت

دل تیغ گفتی ببالد همی، زمین زیر اسبان بنالد همی

کوتاه مدتی پس از این همه مقدمه چینی، زمانی که نیزه ها سایه بر زمین می اندازند، و احتمالا منظور شاعر بعد از ظهر بوده، لشکر شهریار شکست می خورد و ترکان بر اوضاع مسلط می شوند. شاپور، محافظ سمت راست نوذر را می کشند و مرگ او روحیه لشکر را در هم می شکند. نام داران سپاه ایران یا کشته و یا مجروح و خسته اند و شاه و مشاورش قارن، صلاح را در فرار می بینند و رو به دهستان عقب می نشینند، حصاری گرد دهستان می کشند و جنگ در محل نا معلوم گذرگاه، چند شبانه روز دیگر ادامه می یابد. آن گاه شاهنامه می نویسد چون نوذر در حصار بود و قدرت مانور سواران را نداشت و افراسیاب کسی را در مقابل خود نمی دید، شبانه سپاهی به سر کردگی سپهبد کروخان ویسه نژاد مامور می کند تا برای تصرف بنه ایرانیان روانه فارس شود.

چو نوذر فروهشت پی در حصار، فرو بسته شد جای جنگی سوار

سواران بیاراست افراسیاب، گسی کرد لشکر به هنگام خواب

یکی نامور ترک را کرد یاد، سپهبد کروخان ویسه نژاد

سوی پارس فرمود تا برکشید، به راه بیابان سر اندر کشید

کزان سو بد ایرانیان را بنه، بجوید بنه مردم بد بنه

دنبال معنی برای مصرع آخر ابیات بالا نباشید و نخواهید بفهمید که غرض شاعر از بیان «بجوید بنه مردم بد بنه» چه بوده است، زیرا ظاهرا فردوسی در شاهنامه به سبب وفور صحنه های جنگ، در تصویر کردن و توصیف میدان های رزم و کاربرد لوازم زد و خورد کارکشته است و در بیش تر موارد که نیازمند توضیحی در مراتبی معمول است، گفتاری مبهم و پیچیده دارد، که مصرع بالا یکی از آن هاست. شاهنامه می گوید قارن از شنیدن خبر رفتن شبانه ترکان به پارس دل تنگ می شود، به گلایه نزد نوذر می رود و خشمگین و غیرتی شده حرف هایی می زند که بالاخره خواننده شاهنامه در می یابد که منظور فردوسی از شبستان، در ابیات گذشته، حرمسرای سلطان بوده، که گویا در فارس نگه می داشته اند! حالا شاهی، که بنا بر ظواهر امر، مرکز حکومت اش در سیستان و آن حوالی است، چرا حرم سرای اش را به فارس برده، شاید به این سبب بوده که نوذر به چشم پاکی اهالی بلوچستان و زابل و سیستان چندان اطمینان نداشته و شاید هم غرض از فارس در شاهنامه نه آن اقلیمی است که امروز گمان می کنیم!

چو قارن شنید آن که افراسیاب، گسی کرد لشکر به هنگام خواب

شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ، بر نوذر آمد به سان پلنگ

که توران شه آن ناجوانمرد مرد، نگه کن که با شاه ایران چه کرد

سوی روی پوشیدگان سپاه، سپاهی فرستاد بی مر به راه

شبستان ما گر به دست آورد، برین نامداران شکست آورد

به ننگ اندرون سر شود ناپدید، مرا سر سوی کوه باید کشید

قارن استدلال می کند که اگر دست سردار افراسیاب به «روی پوشیدگان» سپاه نوذر برسد، پس دیگر انگیزه جنگ را از دست می دهند و شکست می خورند و اجازه می خواهد تا برای ممانعت، در پی سپاه کروخان روانه فارس شود. در این جا برای مالاندن گوش باستان پرستانی که به گمان خود اسلام را به سبب اعمال محدودیت در پوشش زنان، ارتجاعی می دانند، فرصتی است تا ابیات بالا را چند بار بخوانند و ببینند که فردوسی زنان عهد عتیق و دوران باستان ایران را نیز «روی پوشیده» خطاب می کند! باری قارن به نوذر می گوید که آب و نان تو فراهم است و در اطرافت سربازانی مطیع و فرمان بر جمع اند، پس نهراس که اوضاع به کام و روزگار به مرادت خواهد شد و آن جا که شجاعت و جسارت لازم است شجاع و دلیر باش.

تو را خوردنی هست و آب روان، سپاهی به مهر از بر تو نوان

همی باش و دل را مکن هیچ تنگ، که آسان شود مر تو را کار جنگ

بکن شیری آن جا که شیری سزد، که از شهریاران دلیری سزد

نوذر که بر اثر اوضاع نا به سامان جنگ، خود را باخته، التماس می کند که قارن پیش او بماند و بهانه می آورد که پیش تر گستهم و توس را برای حفاظت از شبستان فرستاده است. در این جا شاه نامه درهای یک شبستان یدکی دیگر را به روی نوذر و دلیران سپاه او می گشاید، که ظاهرا در همان میدان جنگ و در دهستان دایر بوده و می گوید که نوذر و یلان و بزرگان در شبستان برای عرق خوری و رفع دل تنگی جمع می شوند و نوذر پس از گرم شدن کله اش، بی اعتنا به دیگران، با دلی پرکینه، به اتاق خواب می رود.

رسیدند اندر شبستان فراز، یلان و بزرگان گردن فراز

نشستند بر خوان و می خواستند، زمانی دل از غم بپیراستند

چو سرمست شد نوذر شهریار، به پرده درون رفت دل کینه دار

سواران ایران، گوان دلیر، ز درگه برون آمدند خیر خیر

پس آنگه سوی خان قارن شدند، همه دیده چون ابر بهمن شدند

از دو بیت آخر معلوم می شود که یلان و بزرگان سپاه پس از رفتن نوذر به داخل خوابگاه در حرمسرای میدان جنگ، در حالی که از فرط حیرت «خیر خیر» شده بودند، که باید معنای چهار تا شدن چشم را بدهد، گریه کنان دور قارن جمع می شوند و درخواست می کنند که بی توجه به رای نوذر، که معتقد به ماندن آن هاست، برای نجات زن و حرمسرا باید همان شبانه رهسپار فارس شوند، زیرا گرفتار شدن زنان به دست ترکان، درست مانند این است که دل شان را بدون جنگ پر از پیکان کنند و از پس آن دیگر برای کسی دل و دماغی باقی نخواهد ماند که برای جنگ نیزه ای بردارد.

سخن را فکندند هر گونه بن، بران بر نهادند یکسر سخن

که ما را سوی پارس باید کشید، نباید ازین رای هیچ آرمید

چو پوشیده رویان ایران سپاه، اسیران شوند از بر کینه خواه

زن و زاده در بند ترکان شوند، ابی جنگ، دل پر ز پیکان شوند

که گیرد برین دشت نیزه به دست، که را باشد آرام و جای نشست؟

باری، پس از این که شیدوش و گشواد و قارن، سه سردار عمده ی لشکر نوذر، که برابر معمول نام های بی معنا دارند، برای رفتن به پارس همرای می شوند، نصفه شبی به راه می افتند، قارن لشکری بر می دارد  و به سپید دژ می رسند که دژداری با نام عجیب و غریب و باز هم بی معنای «گژدهم» دارد. از آن طرف هم بارمان که از موضوع با خبر می شود، شبانه با پیل و سپاه سر راه آن ها را می گیرد. قارن که به سبب مرگ برادر از قارن دل خوشی ندارد، برای تعیین تکلیف با او، لباس رزم می پوشد.

چو شیدوش و کشواد و قارن به هم، زدند اندر این رای بر بیش و کم

چو نیمی گذشت از شب دیر باز، دلیران به رفتن گرفتند ساز

شبانگه رسیدند دل ناامید، بدان دژ که خواندندی آن را سپید

بدین روی دژدار بد گژدهم، دلیران بیدار با او به هم

وزان روی دژ بارمان با سپاه، ابا پیل و گردان نشسته به راه

کز او قارن رزم زن خسته بود، به خون برادر کمر بسته بود

بپوشید قارن سلیح نبرد، چو بایست کار سپه راست کرد

سرانجام قارن و بارمان وسط های شب به هم می پرند و احتمالا در حالی که نور افکن های باستانی ایرانیان صحنه را روشن می کرده، قارن که روز روشن از سپاه ترکان شکست خورده بود، معلوم نیست به مدد چه معجزه ای و شاید هم به خاطر غیرت مواظبت از شبستان، نیزه ای بر کمر بارمان می زند، او را از اسب می اندازد تا سرانجام با مرگ بارمان راه باز شود و بزرگان لشکر نوذر برای حفاظت از حرمسرا به سمت پارس بتازند!

شد آگه از او بارمان دلیر، به پیش اندر آمد به کردار شیر

چو قارن مر او را چنانتیز دید، به پیکار در گرد خون ریز دید

برآویخت چون شیر با بارمان، سوی چاره جستن ندادش زمان

یکی نیزه زد بر کمر بند اوی۷ که بگسست بنیان و پیوند اوی

نگون اندر آمد زپشت ستور، شده تیره زو چرخ تابنده هور

سپهبد سوی پارس بنهاد روی، ابا نامور لشکر جنگ جوی

(ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۵)

گرفتار شدن نوذر به دست افراسیاب

باری، نوذر از رفتن قارن آگاه می شود و به تعبیر زیبای شاهنامه، چنان که گویی از روز بد می گریزد، دمان در پی او می افتد. از طرفی خبر رفتن نوذر به افراسیاب می رسد، سپاهی تدارک می بیند و با سرعتی که گویا برای سر آوردن می رود، به سوی نوذر می تازد و سرانجام به او می رسد. یک روز با هم گلاویز می شوند، مطابق معمول، گرد و خاکی به پا می کنند که جهان تیره و تار می شود و بالاخره نوذر با هزار و دویست نام دار همراهش به چنگ افراسیاب می افتد.

شب تیره تا شد بلند آفتاب، همی گشت با نوذر افراسیاب

ز گرد دلیران جهان تار شد، سرانجام نوذر گرفتار شد

خود و نامداران هزار و دویست، تو گفتی که شان در جهان جای نیست

بسی راه جستند و بگریختند، به دام بلا بر بیاویختند

چنان لشکری را گرفته به بند، بیاورد با شهریار بلند

در این جا فردوسی نفسی می کشد، پای را از میدان جنگ بیرون می گذارد و به بهانه ی شکست نوذر، اندرزهای اش را آغاز می کند، از بازی های روزگار، فراز و نشیب عمر و گردش چرخ و فلک می گوید که هرگز بر یک منوال نبوده و نیست و هشدار می دهد که بر داد و دهش های گاه و بی گاه و پنهان و آشکار زمانه نه خشنودی جایز است و نه ترشرویی.

اگر با تو گردون نشیند به راز، نیابی هم از گردش او جواز

همو تاج و تخت و بلندی دهد، همو تیرگی و نژندی دهد

به دشمن همی ماند و هم به دوست، ازو مغز یابی گهی، گاه پوست

که گیتی یکی نغز بازیگر است، که هر دم ورا بازی دیگر است

سرت گر بساید بر ابر سیاه، سر انجام خاک است ازو جایگاه

افراسیاب، سرمست از به اسیری گرفتن شاه ایران و اطرافیان اش، فرمان می دهد کوه و غار و بیابان و دریا را وجب به وجب به جستجوی قارن و سپاهش بگردند. اطرافیان خبر می گویند که قارن، آشفته و پریشان از احوال اهل شبستان، رفته و در راه شبستان است. افراسیاب، بارمان را می طلبد تا چون شیر ژیان در پی او افتد. لکن زمانی که از مرگ بارمان خبردار می شود، غضب می کند و با تحریک عواطف پدرانه،  ویسه را بر می انگیزد که با لشگری گران به انتقام مرگ پسر، به دنبال قارن برود و معلوم نیست افراسیاب که تا کنون جز ضعف و زبونی از قارن ندیده از چه رو تصویر و تصوری چنان قهرمانانه از او می سازد که می گوید اگر آهنگ نبرد کند، پلنگ از سنان او به وحشت می افتد.

وزان پس بفرمود افراسیاب، که تا بارمان راند اندر شتاب

پس قارن رزمزن همچو شیر، بگیرد مر او را، برآرد دلیر

بگفتند با بارمان او چه کرد، چگونه برآورد ز اسپش به گرد

غمی گشت ازان کار افراسیاب، برو تلخ شد خورد و آرام و خواب

چنین گفت با ویسه ی نامور، که دل سخت گردان به خون پسر

کجا قارن کاوه جنگ آورد، پلنگ از سنانش درنگ آورد

تو را رفت باید ز بهر پسر، ابا لشکری ساخته پر هنر

کشته یافتن ویسه پسر خود را

حالا جنگ دیگری در شاهنامه آغاز می شود که باید آن را جنگ در جنگ در جنگ گفت. این چه تاریخ مسخره ای است که در آن جز خون ریزی دیده نمی شود و کسانی که با خواندن این خون ریزی ها دچار لذت ملی می شوند، آیا به پزشک معالج نیاز ندارند؟ ویسه، سالار ترکان به راه می افتد و در راه، جسد فرزندش بارمان، درفش پاره و پوره، کفن لاله گون و روی به رنگ سندروس در آمده اش را می بیند، که هنوز هم نمی دانیم چه رنگی است! ویسه قدری بر پیکر بی جان فرزند و بخت واژگون سپاه تار و مار شده اش آب نرم از دیده فرو می ریزد که احتمالا استعاره از گریستن آرام بوده است! بالاخره زاری و مویه تمام می شود و ویسه شوری به جهان می اندازد و گرم رو به سوی قارن می گذارد.

بشد ویسه، سالار ترکان سپاه، ابا نامور لشکر رزمخواه

ازان پیش تر کو به قارن رسید، گرامیش را کشته افکنده دید

دریده درفش و نگونسار کوس، ز لاله کفن روی چون سندروس

دلیران و گردان توران سپاه، بسی نیز با او فکنده به راه

چو ویسه چنان دید غمناک شد، دلش گفتی از غم به دو چاک شد

ببارید از دیدگان آب نرم، پس قارن اندر همی راند گرم

دوان گشته ویسه چو ابر روان، فتاده ازو شور اندر جهان

به قارن خبر می رسد که ویسه در پی او می آید، بی توجه به ماموریت رسیدگی به اوضاع شبستان در فارس، ظاهرا دست به کارهایی می زند که حتی فردوسی هم نمی تواند از آن سر در آورد: اوضاع شبستان را از یاد برده، راه سپاه را کج می کند و از پارس به سوی نیمروز می فرستد و خود با حالتی گیتی فروز! پس آن ها به راه می افتد که البته گویا صفت و لقب گیتی فروز به سردار و سپاهی اعطا می شده که دلاورانه از دشمن می گریخته اند!

ز ویسه به قارن رسید آگهی، که آمد به فیروزی و فرهی

سواران تازی سوی نیمروز، گسی کرد و خود رفت گیتی فروز

چو از پارس قارن به هامون رسید، ز دست چپ اش گردی آمد پدید

دریافت اوضاع جغرافیایی و موقعیت محلی جنگ بین قارن و ویسه، از طریق این چند بیت، تا ابد ناممکن خواهد ماند. ظاهر ابیات می گوید قارن زمانی که از نیت ویسه با خبر می شود،  سواران را به سمت نیمروز می فرستد و خود به گیتی فروز یا گیتی فروزانه به سمت نامعینی می رود که در شعر جا به جایی از پارس به هامون معرفی می شود! از آن جا که قبلا قرار رفتن به نیمروز، یا همان سیستان در شاهنامه نبوده و نیز معلوم نیست چرا در زمانی چنین حساس که قارن به لشکریان اش نیاز داشته آن ها را راهی نیمروز می کند، اثبات می شود که کتاب شعر شاهنامه، چیزی جز شعر نیست. باری، قارن به هامون می رسد و از جانب چپ، گرد و غبار سم اسبان و درفش سیاه ترکان را می بیند که به سوی او هجوم می آورند. ویسه از میان سپاه فریاد می زند و به قارن خبر می دهد که تاج و تخت و بزرگی نوذر به باد رفته و اینک از قانوج، که نمی دانیم کجای دنیا است، تا مرز کابلستان و غزنین و زابلستان در اختیار ماست. و بر ایوان ها نقش اورنگ ما را زده اند و در حالی که شاه اسیر ماست تو نیز راه فرار نداری.

ز قلب سپه ویسه آواز داد، که شد تاج و تخت بزرگی به باد

ز قانوج تا مرز کابلستان، همان نیز غزنین و زابلستان

همه سر به سر پاک در چنگ ماست، بر ایوان ها نقش اورنگ ماست

کجا یاقت خواهی تو آرامگاه، ازان پس کجا شد گرفتار شاه

قارن دست و پای خود را جمع می کند و پاسخ می دهد که من قارنم و در آب روان گلیم می اندازم، که لابد در آن زمان کار بزرگ و افتخار آمیزی بوده است! از ترس فرار نکرده ام، آمده بودم تا حساب پسرت را برسم حالا که تکلیف او یکسره شده نوبت توست و وعده می دهد دستبرد خود را به او نشان خواهد داد که این یکی هم احتمالا به زمان فردوسی معنایی جز دزدی داشته است!

چنین داد پاسخ که من قارنم، گلیم اندر آب روان افکنم

نه از بیم رفتم نه از گفتگوی، به سوی پسر آمدم جنگجوی

چو از کین او دل بپرداختم، کنون جنگ و کینه تو را ساختم

نمایم تو را هم یکی دستبرد، چنان چون نمایند مردان گرد

دو سپاه، که معلوم نیست قارن پس از فرستادن لشکرش به نیمروز از کجا جمع کرده بود، با یکدیگر درگیر می شوند و جوی خون به راه می اندازند. با این تعبیر ها و تعریف ها که شاهنامه می گوید سرزمین ایران همواره موطن وحشی ها و غداره بندها بوده و هرگز روی آرامش به خود ندیده است. باید از آن ها که خود را دنباله ی نسلل و نژاد متین و فرهیخته آریایی می دانند بپرسیم که این تاریخ بی وقفه خون ریزی که روی وایکینگ ها را هم سفید کرده، چه مراجعه ای دارد و کاش لااقل همین حرف های مفت بی سر و ته نیز اساس و صحتی داشت. هیچ آدمی که اندک بهره ای از درک و شعور برده باشد، آیا ممکن است مشتی دروغ پر از خون را به ریش اجداد خویش ببندد؟ رویارویی قارن و ویسه که تا کنون برای هم شاخ و شانه می کشیدند در این حد خلاصه می شود که قارن به سوی ویسه می آید اما ویسه روی می گرداند و فرار می کند. این بار قرعه شکست به نام سپاه ویسه می افتد. فراوان کشته می دهند و  به سوی افراسیاب باز می گردند، بی این که قارن کاری به کارشان داشته باشد. راستی که کتاب مضحکی است، این شاهنامه!

 بزد ویسه را قارن رزم جوی، ازو  ویسه در جنگ برگاشت روی

فراوان ز جنگاوران کشته شد، در آوردگه ویسه سر گشته شد

چو بر ویسه آمد ز اختر شکن، نرفت از پسش قارن رزمزن

بشد ویسه تا پیش افراسیاب، ز درد پسر دیدگانش پر آب

(ادامه دارد)


 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۶)

تاخت کردن شماساس و خزروان به زابلستان

باری شماساس و خزروان از اهالی شهر ارمان، به سوی زابلستان لشکر می کشند. شماساس از کنار رود جیحون به سوی سیستان می آید و خزروان با سی هزار شمشیر زن خنجر گزار ترک، که هر کدام تیغ یا گرز و نیزه بلند در دست گرفته اند به هیرمند می رسند. زال هنوز در ماتم پدر در گورابه دخمه زده و زانوی غم به بغل گرفته است. پیش تر در شاهنامه ضمن تشریح حکایت ازدواج زال و رودابه، گفته بودند گورابه جایی بوده که برای می گساری و جشن و سرور به آن می رفتند و مراسم ازدواج آن دو نیز در گورابه برگزار شده بود! 

و دیگر که از شهر ارمان بدند، به کینه سوی زابلستان شدند

شماساس کز پیش جیحون برفت، سوی سیستان روی بنهاد تفت

خزروان ابا تیغ زن سی هزار، ز ترکان، بزرگان خنجر گزار

برفتند بیدار تا هیرمند، ابا تیغ و با گرز و نیزه ی بلند

ز بهر پدر زال با سوگ و درد، به گورابه اندر همی دخمه زد

به شهر اندرون گرد مهراب بود، که روشنروان بود و بی خواب بود

مهراب گرد، بی آن که لحظه ای چشم بر هم گذارد به رتق و فتق امور شهر می رسد. پس قاصدی نزد شماساس می فرستد و مراتب بندگی و ارادت خود را نسبت به شاه توران زمین اعلام می کند. مهراب می گوید از نژاد ضحاک است و از پادشاهی و تاج و تخت کنونی راضی نیست و اگر تن به وصلت با ایشان داده، از سر ناچاری و برای حفظ جان بوده است. خبر می دهد که زال هنوز ماتم زده در دخمه نشسته و به کولی بازی برای مرگ پدر سر گرم است و زار می زند. او نیز از دیدن مصیبت زدگی زال دلش خنک شده و آرزو دارد که هرگز دوباره چشمش به او نیفتد و اینک در غیاب زال اختیار کامل امور زابلستان را به دست دارد.

فرستاده ای آمد از نزد اوی، به سوی شماساس بنهاد روی

به پیش سراپرده آمد فرود، ز مهراب دادش فراوان درود

که بیدار دل شاه توران سپاه، بماناد تا جاودان با کلاه

ز ضحاک تازیست ما را نژاد، بدین پادشاهی نیم سخت شاد

به پیوستگی جان خریدم همی، جز این نیز چاره ندیدم همی

کنون این سرای نشست من است، همه زابلستان به دست من است

از ایدر چو دستان بشد سوگوار، ز بهر ستودان سام سوار

دلم شادمان شد به تیمار اوی، بر آنم که هرگز نبینمش روی

پس به شماساس خبر می دهد که قصد دارد پیکی به نزد افراسیاب بفرستد و راز دل خود را بی واسطه به او بگوید و هدایایی پیشکش بدهد و اگر افراسیاب اراده و او را احضار کند آماده است پادشاهی زابلستان را به او بسپارد.

زمان خواهم از نامور پهلوان، بدان تا فرستم سواری دمان

یکی مرد بینا دل پر شتاب، فرستم به نزدیک افراسیاب

مگر کز نهان من آگه شود، سخن های گوینده کوته شود

نثاری فرستم چنان چون سزاست، جزین نیز هرچ از در پادشاست

گر ایدون که گوید که نزد من آی، جز از پیش تختش نباشم به پای

همه پادشاهی سپارم بدوی، دل خویش را شاد دارم بدوی

تن پهلوانان نیارم به رنج، فرستمش آکنده هر گونه گنج

با این وعده ها از طرفی اعتماد شماساس را جلب می کند و از دیگر سو نوندی برمی افکند، که مانند لغات بسیاری در شاهنامه معنای مشخصی ندارد و بر مبنای بیت در این جا می توان قاصد شناخت. نوند مهمور میشود تا به زال خبر دهد که دو پهلوان ترک، به این سو آمده اند و فعلاٌ مهراب با وعده و وعید و دینار معطل شان کرده  و اگر زال لحظه ای در بازگشت درنگ کند دو لشکر جنگی که تا  هیرمند رسیده اند دمار از روزگار همه بیرون خواهند کشید. و اگر کسی از من بپرسد دمار در این جمله ی آخر به چه معنا است که با منظور جمله وفق دهد، شرمندگی خواهم کشید. از خصوصیات زبان بی در و پیکر فارسی یکی هم این است که می توان در آن کلمات بی معنی را هم به کار برد!

ازین سو دل پهلوان را ببست، وزان سوی بر چاره یازید دست

نوندی بر افکند نزدیک زال، که پرنده شو باز کن پر و بال

به دستان بگوی آن چه دیدی ز کار، بگویش که از آمدن سر مخار

که دو پهلوان آمد ایدر به جنگ، ز ترکان سپاهی چو پشت پلنگ

دو لشکر کشیدند بر هیرمند، به دینارشان پای کردم به بند

گر از آمدن دم زنی یک زمان، بر آید همه کامه بد گمان

فرستاده نزدیک دستان رسید، به کردار آتش دلش بر دمید

رسیدن زال به مدد مهراب

زال که تاکنون زانوی غم بغل گرفته بود ناگه به خود می آید و با لشکری جنگجوی که معلوم نیست از کجا فراهم می کند، به یاری مهراب می آید و وقتی مهراب را همچنان وفادار و هوشیار و پابرجا می بیند نیشش باز و دلش گرم می شود. به مهراب می گوید که خود، شبانه به سپاه دشمن خواهد زد و به زودی پیروز و سرخوش باز خواهد گشت. با این که تاکنون اشاره ای به خبرگی زال در تیر اندازی نشده بود، کمانی سخت و تیری مانند شاخ درخت! برمی گیرد تا به شکار دلیران و گردان ترک برود. نزدیک اردوگاه ترکان می رسد و سه تیر بر سان شاخ درخت به سه نقطه نامعلوم می افکند که مشخص نیست به هدفی می خورد یا نه ولی به هر حال، فریاد دار و گیر از لشکر خزروان می خروشد.

 به مهراب گفت ای هشیوار مرد، پسندیده ای در همه کار کرد

کنون من شوم در شب تیره گون، یکی دست یازم بر ایشان به خون

شوند آگه از من که باز آمدم، دل آکنده و کینه ساز آمدم

کمانی به بازو در افکند سخت، یکی تیر بر سان شاخ درخت

نگه کرد تا جای گردان کجاست، خدنگش به چرخ اندرون راند راست

بینداخت سه جای سه چوبه تیر، بر آمد خروشیدن دار و گیر

صبح روز بعد سپاه ترکان تیرهایی را که شب گذشته زال به سوی آنها انداخته نگاه می کنند و معلوم نیست از کجا می فهمند که این تیر اندازی کار زال بوده. شماساس که گویا می فهمد از مهراب رو دست خورده اند و وعده ی گنج و پادشاهی دروغ بوده است و انتظار رویارویی با زال را نیز نداشته رو به خزروان زبان می گشاید که هرگز رزم را چنین خیر خیر نکرده. باید ببینیم مفسران و مروجان داستان های شاهنامه، این بار برای کلمه خیر خیر چه معنایی دست و پا خواهند کرد؟!

چو شب روز گشت انجمن شد سپاه، بدان تیر کردند هر کس نگاه

بگفتند کاین تیر زال است و بس، نراند چنین در کمان هیچ کس

شماساس گفت ای خزروان شیر، نکردی چنین رزم را خیرخیر

نه مهراب ماندی نه لشکر نه گنج، نه از زال بودی بدین گونه رنج

خزروان در پاسخ می گوید که زال فقط یک انسان است و آهرمن یا آهن نیست و نمی بایست از جنگ با او بترسند. زال سوار بر اسب، مهیای رزم می شود و لشکریانش پشت سر او بر زین ها می نشینند و خم به ابرو می آورند و با دلی پر زکین، راهی می شوند. دو لشکر در هامون به هم می رسند و بدون معطلی و برابر الگو گرد و خاک به پا می کنند. خزروان عمودی برمی گیرد و بر پهلوی زال می زند که جوشن اش می شکند و بعد هم شاهنامه می نویسد برفتند گردان کابلستان که معلوم نیست منظورش فرار این گردان است و یا حرکت شان برای حمایت از زال؟ !

خزروان دمان با عمود و سپر، یکی تاختن کرد بر زال زر

عمودی بزد بر بر روشنش، شکسته شد آن نامور جوشنش

چو شد تافته شاه زابلستان، برفتند گردان کابلستان

باری، زال گبر می پوشد که تا کنون فکر می کردیم عنوان دیگر و کهن تر زردشتیان است، اما این جا به مدد خصلت بی در و پیکر و فقدان ریشه برای لغات زبان فارسی، می فهمیم که گبر را به ضرورت می توان پوشید و به جنگ رفت!! رسم شاهنامه خوانان و فردوسی شناسان چنین بوده که هرکجا لغتی در اشعار این کتاب بیابند، برای آن به نیاز بیت معنی بتراشند و کاری به ریشه و پیشینه ی لغت نداشته باشند و سر شناسان این سر تراشی های ادبی، معنی من در آوردی را در لغت نامه ای ظبط می کنند و از بی هویتی نجات می دهند! باری زال گبر را گبر می پوشد و گرز پدر در دست می گیرد و با سری پر خشم و دلی پرخون به میدان جنگ بازمی گردد.

یکی گبر پوشید زال دلیر، به جنگ اندر آمد به کردار شیر

به دست اندرون داشت گرز پدر، سرش گشته پر خشم و پر خون جگر

بار دیگر خزروان سراغ او می آید لکن این بار زال با گرز گاورنگ خود بر سر او می کوبد و زمین را از خون او همچو پشت پلنگ می کند. مشکل ما این جاست که نمی دانیم گاو رنگ را چه رنگی فرض کنیم چون راست اش همه رنگی گاو در در و دشت دیده می شود. شاید هم به زمان فردوسی بعضی رنگ ها را گاو رنگ می گفته اند که باز هم نمی دانیم از گروه کدام رنگ ها بوده است. بعد به سراغ شماساس می رود. شاهنامه به طعنه می گوید که رگ غیرت شماساس نمی جنبد و در همان جایی که بوده، قایم می شود و بیرون نمی آید.

دمنده چنان بر خزروان رسید، برفراخت آن گرز را چون سزید

بزد بر سرش گرزه ی گاورنگ، زمین شد ز خون همچو پشت پلنگ

شماساس را خواست کاید برون، نیامد برون کش نجوشید خون

زال که شماساس را نمی یابد در آن گرد و خاک غلیظ، کلباد را می بیند و پولاد را که احتمالا تیغ تیزش بوده می کشد و به سوی او می رود. کلباد که گرز و سنان زال را می بیند فرار را بر قرار ترجیح می دهد. زال تیری در کمان می گذارد و بر کمربند کلباد می زند و کمرش را به زین می دوزد و آه از نهاد همه بلند می شود. شماساس از ترس رنگ می بازد و فرار می کند و سپاه چون گوسفندان در روز بارانی پراکنده می شوند. پس دلیران زابلستان با شاه کابلستان به سختی از میان اجسادی که روی زمین افتاده بودند برای خود راه باز می کنند و می روند! از نشانه های استادی فردوسی در سرودن شاهنامه یکی هم این است که یک لشکر پیروز را به چشم بر هم زدنی به خاک شیاه می نشاند و بر عکس!

پس اندر دلیران زابلستان، برفتند با شاه کابلستان

چنان شد ز بس کشته آوردگاه، که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه

شماساس و عده ای از سربازان به سوی افراسیاب می روند و در راه به قارن برمی خورند که از نبرد با لشکر ویسه باز می گردد. قارن ایشان را می شناسد و در نای رویین می دمد و راه بر سپاه می بندد. لشکرش را فرمان می دهد که با نیزه به جنگ با سپاه شماساس بپردازند و دمار از ایشان برآورند. سپاه قارن همچون پیلان مست دست به نیزه می برند و دشت را به نیستان تبدیل می کنند و تمام ترکان را می کشند. اما باز هم شماساس جان سالم به در می برد و با چند نفر دیگر از میدان می گریزند..

همه هر چه بد لشکر ترک خوار، بکشت و بیفکند در رهگذار

برآن لشکر خسته و گشته خورد، به خورشید تابان برآورد گرد

گریزان شماساس با چند مرد، برفتند ازان تیره گرد نبرد

(ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۷)

 کشته شدن نوذر به دست افراسیاب

باری، خبر قتل عام لشکر ترکان به افراسیاب می رسد. افراسیاب از این که نوذر در زندان اسیر اوست و سپاه ایران، لشکر ترکان را تار و مار کرده، غضب می کند و چاره را در قتل نوذر و بر انگیختن کینه ای نو! می بیند. پس سراغ نوذر را می گیرد تا ویسه از او انتقام بکشد. دژخیم را خبر می کند که نوذر را بیاورد. نوذر آگاه می شود و درمی یابد که مرگ او نزدیک است. سپاهی پرخروش راه می افتند و نوذر را، سر و پا برهنه و کشان کشان نزد افراسیاب می آورند.

سوی شاه ترکان رسید آگهی، که از نامداران جهان شد تهی

دلش گشت پر آتش از درد و غم، دو رخ را ز خون جگر داد نم

چنین گفت کین نوذر تاجدار، به زندان و یاران من گشته خوار؟

چه چاره ست جز خون او ریختن، یکی کینه از نو برانگیختن!

برآشفت و گفتا که نوذر کجاست، کزو ویسه خواهد همی کینه خواست

به دژخیم فرمود کو را بیار، ببر تا بیاموزمش کارزار 

افراسیاب برای نوذر ناراحتی های پیشین را باز می گوید، ماجرای سلم و تور را به میان می کشد، رسم پادشاهی را زیر پا می نهد، که بر مبنای شاهنامه جز سربری نبوده است، شمشیر می کشد و سر نوذر را با دست خود از گردن می پراند و بدین ترتیب، سرزمین ایران بی صاحب می شود. در این جا نیز فردوسی موقع را مناسب می بیند تا با روزگار از زبان خود درد دل کند و مردم زمانه را از دل بستگی به دنیا و جاه و مقام برحذر دارد.

ایا دانشی مرد بسیار هوش، همه جامه ی ارجمندی مپوش

که تخت و کله چون تو بسیار دید، چنین داستان چند خواهی شنید

رسیدی به جایی که بشتافتی، سرآمد کزو آرزو یافتی

چه جویی ازین تیره خاک نژند، که هم باز گرداندت مستمند؟

بعد هم بستگان را که احتمالا منظور اسیران بوده اند را خوار می کنند، که همگی زینهار می خواهند. دل اغریرث به رحم می آید، بددامان افراسیاب می آویزد که ریختن خون اسرای بی سلاح، بیرون از میدان رزم صلاح نیست و قول می دهد اگر آن ها را نکشد آن ها را در غاری زندانی و چند هوشیار را به نگهبانی آنها بگمارد.

چو اغریرث پر هنر آن بدید، دل اندر بر او یکی بردمید

بیامد خروشان به خواهشگری، بیاراست با نامور داوری

که چندین سرافراز گرد و سوار، نه با ترک و جوشن نه در کارزار

گرفتار کشتن نه والا بود، نشیب است آن جا که بالا بود

سزد گر نیاری به جانشان گزند، سپاری همیدون به منشان به بند

بر ایشان یکی غار زندان کنم، نگهدارشان هوشمندان کنم

به زاری و خواری برآرند هوش، تو از خون بکش دست و چندین مکوش

افراسیاب از او تأثیر می گیرد، از کشتن اسیران منصرف می شود، آن ها را با غل و زنجیر به ساری تبعید می کند و سپس خود از دهستان عازم ری می شود، و بی توجه به این که خواننده شاهنامه از این همه پریشانی جغرافیایی در شاهنامه نزدیک است سر به کوه و بیابان بگذارد، کلاه کیانی بر سر می گذارد، دینار می بخشد و پادشاهی ایران را به دست می گیرد.

ببخشودشان جان به گفتار اوی، چو بشنید زاری و پیکار اوی

بفرمودشان تا به ساری برند، به غل و به مسمار و خواری برند 

چو این کرده شد ساز رفتن گرفت، زمین زیر اسپان نهفتن گرفت

ز پیش دهستان سوی ری کشید، از اسپان به رنج و به تک خو کشید

کلاه کیانی به سر بر نهاد، به دینار دادن در اندر گشاد

به شاهی نشست اندر ایران زمین، سری پر ز جنگ و دلی پر ز کین

آگاهی یافتن زال از مرگ نوذر

خبر به گستهم و توس می رسد. سر و روی خود را چنگ می زنند و زاری می کنند و با دل و پیراهنی چاک چاک رو به سوی زابلستان می نهند و نزد زال می رسند. مرثیه سرایی سوزناکی سر می دهند که نام و نشان فریدون به نوذر در جهان زنده بود و اینک می بایست همه جوشن بپوشیم وکین بجوییم که سپهر و گردون در این ماتم با ما همصدا ضجه می زند و خون می گرید! روضه خوانی آن ها اشک و آه همه را در می آورد. زال زر مجلس گرم می کند و جامه می درد و بر خاک می افتد و دستان زال، که گویا می پندارد عمر جاودان دارد، سوگند یاد می کند که تا قیامت، شمشیر در نیام نخواهد نهاد! قدری رجز خوانی و نوحه سرایی می کند و پرت و پلا می گوید تا دیگران مجاب می شوند به خون خواهی نوذر برخیزند و بدین ترتیب به مقدمات جنگ بعدی در شاهنامه وارد می شویم که سراسر همین به هم پریدن های مهمل و بی سر و ته است که گروهی فاقد عقل و آدمیت، این شمشیرکشی های بی دلیل را که نه فقط  منطق و مورد تاریخی، بلکه حتی موقعیت جغرافیایی درستی هم ندارد، در جای هویت و هستی مردم در پوریم به خاک مالیده شده ی این مرز و بوم قرار می دهند! 

بدرید جامه به تن زال زر، بموئید و بنشست بر خاک بر

زبان داد دستان که تا رستخیز، نبیند نیام مرا تیغ تیز

همان چرمه در زیر تخت من است، سنان دار نیزه درخت من است

رکیب است پای مرا جایگاه، یکی ترگ تیره سرم را کلاه

برین کینه آرامش و خواب نیست، به مانند چشمم به جوی آب نیست

روان چنان شهریار جهان، درخشنده بادا میان مهان

شما را به داد جهان آفرین، روان تازه بادا به آرام و دین

ز مادر همه مرگ را زاده ایم، بر اینیم و گردن ورا داده ایم

به راستی که شاهنامه مملو از رجز خوانی های بدیع و خون ریزی های بی پایان است و فردوسی در آراستن صحنه ی جنگ و در سرودن لغز خوانی های خالی بندانه استاد مطلق است، اما در تنظیم روابط و موجبات جنگ به کلی درمانده می نماید و از طرح ریزی ضرورت هایی که باید سرانجام به جنگی ختم شود، سخت عاجز است. هر لشکری می تواند از زمین سبز و ساعتی پیروز و ساعتی دیگر شکست خورده معرفی شود و گاه صحنه آرایی های مقدماتی این جنگ ها چندان بی مایه و پوچ و بی خردانه و نادرست و غیر ممکن است که به هزالی شبیه تر می شود، که یکی از آن ها هم جوک نامه ای است که در سطور بعد می خوانید. باری پس از آن اشتلم های پر شور و پر سوز و گداز، شال و کلاه می کنند و راه می افتند. اسیران در ساری، آگاه می شوند که سپاه ایران هیون به این سو و آن سو پراکنده و دست از عیش و نوش کشیده، به راه افتاده اند که انتقام بگیرند. از بیم افراسیاب از خواب و خوراک می افتند. پس یکایک به اغریرث پیغام بندگی و اطاعت می فرستند و اظهار عقیده می کنند که زال و مهراب و کشواد و قارن و چند نام بی معنای جدید همچون خراد و برزین که در عرصه ی شاه نامه نو ورودند، جز گردن کلفتانی نیستند که چنگ های دراز بر ایران انداخته اند و به راحتی دست نمی کشند. و اگر رو به این سو گذارند، افراسیاب خشمگین می شود و فرمان قتل ما بی گناهان را صادر خواهد کرد.

چو گردان سوی کینه بشتافتند، به ساری سران آگهی یافتند

که ایرانیان راه را ساختند، هیونان به هر سو بر انداختند

فراز آوریدند بی مر سپاه، ز شادی بریدند و آرامگاه

از ایشان بشد خورد و آرام و خواب، پر از ترس گشتند از افراسیاب

وزان پس به اغریرث آمد پیام، که ای پر منش مه تر نیک نام

که ما یک به یک مر تو را بنده ایم، به گیتی ز گفتار تو زنده ایم

تو دانی که دستان زابلستان، به جایست با شاه کابلستان

چو برزین و چون قارن رزمزن، چو خراد و کشواد لشکر شکن

یلانند با چنگ های دراز، ندارند از ایران چنین چنگ باز

چو تابند گردان ازین سو عنان، به چشم اندر آرند نوک سنان

ازان تیز گردد رد افراسیاب، دلش گردد از کین ما پر شتاب

سر یک رمه مردم بی گناه، به خاک اندر آرد ز بهر کلاه

سپس از اغریرث خواهش می کنند ایشان را آزاد کند تا در جهان پراکنده شوند و نزد بزرگان جهان بروند، مجیز گوی کس دیگری شوند و نیایش یزدان کنند! اغریرث پیشنهاد آن ها را نمی پذیرد زیرا می پندارد که این اقدام موجب کینه و خشم افراسیاب خواهد شد. تصمیم می گیرد هرگاه سپاهان ایران نزدیک ساری برسد، اسیران را به ایشان بسپارد و سر خود را در آمل گرم کند و ننگ را به جان بخرد و با ایرانیان رو به رو نشود. شاهنامه برای تمام این تحولات غیر معمول که یکی از سرداران افراسیاب به این سهولت اسیرانی را برای تقویت سپاه دشمن آزاد می کند، دلیلی نمی آورد و سبب دل خوری اغریرث از افراسیاب را روشن نمی کند و ناگهان و بی سبب سرداری از سپاه افراسیاب را که پیش تر سر و جان اش را در راه ترکان می داده به خائنی درجه اول تبدیل می کند.

چنین گفت اغریرث پر خرد، کزین گونه چاره نه اندر خورد

ز من آشکارا کند دشمنی، بجوشد سر مرد آهرمنی

یکی چاره سازم دگرگونه زین، که با من نگردد برادر به کین

گر ایدون که دستان شود تیز چنگ، یکی لشکر آید بر ما به جنگ

چو آرد به نزدیک ساری رمه، بدیشان سپارم شما را همه

بپردازم آمل نیایم به جنگ، سرم را ز نام اندر آرم به ننگ

اسیران گفتار اغریرث را می پسندند. مدتی رخساره به خاک می سایند و سپس نوندی از ساری بر می افکنند و پیامی به زال می فرستند که جهاندار ما را بخشید و اغریرث هوای ما را دارد و از او پیمانی سخت گرفتیم که اگر زال زر با سپاهش به جنگ با او بیاید، آمل را واگذارد و به ری برود. البته تا آنجا که خواندیمّ قرارشان این بود که اغریرث در آمل بماند! و می گویند شاید به این ترتیب، مردم بی چاره جهان از این اژدها که نمی دانیم منظورشان افراسیاب است یا اغریرث، در امان باشند! به راستی که فردوسی در این قسمت از قصه های کلثوم ننه باستانی سخت به اراجیف بافی می افتد و از آن که فاقد الگو و اسناد تاریخی است، در به هم آوردن سر و ته موضوع عاجز است. 

چو از آفرینش بپرداختند، نوندی ز ساری برون تاختند

بیامد به نزدیک دستان سام، بیاورد ازان نامداران پیام

که بخشود بر ما جهاندار ما، شد اغریرث پر خرد یار ما

یکی سخت پیمان فکندیم بن، بران بر نهادیم یکسر سخن

کز ایران اگر زال زر با دو مرد، بیایند و جویند با او نبرد

گرانمایه اغریرث نیک پی، سپه را گذارد از آمل به ری

مگر زنده از دست این اژدها، تن یک جهان مردم آید رها

هرچند که فهم کردن درست این چرندیات غیر عاقلانه از عهده هیچ عقلی بر نمی آید، اما به هر حال قاصد به نزد زال می رسد و پیغام می گوید. دستان، یلان و بزرگان را فرا می خواند و ماجرا را می گوید. حالا که اطمینان دارد با حقه و نیرنگ، پیشاپیش پیروز این میدان است، شیر می شود و با کلامی شورانگیز و حماسی از ایشان می پرسد که کدام یک از شما به حد کافی سیاه دل و مایل به شرکت در این جنگ و سر ساییدن به خورشید است!!!

چو پوینده بر زابلستان رسید، سراینده نزدیک دستان رسید

بزرگان و جنگاوران را بخواند، پیام یلان پیش ایشان براند

وزان پس چنین گفت کای یاوران، پلنگان جنگی و نام آوران

کدام است مردی کنارنگ دل، به مردی سیه کرده در جنگ دل؟

خریدار این جنگ و این تاختن، به خورشید گردن برافراختن

کشواد گرد، نخستین مرد جنگی و دلاور و سیاه دل است که چراغ اول این معرکه ی مفرح را روشن و زال زر او را تشویق می کند. باری، سپاهی از گردان پرخاشجوی که از پیش می دانند جنگی در کار نیست و به مقصود خواهند رسید از زابل به آمل می روند. یکی دو منزل از راه طی می کنند که خبر به اغریرث می رسد. اغریرث، طبق وعده، در نای رویین می دمد و اسیران را در ساری می گذارد و می رود. کشواد به ساری می رسد و کلید بندهای اسیران را که احتمالا اغریرث به او تقدیم کرده بر می دارد، بندها را می گشاید، هر اسیر را سوار اسبی می کند و به زابل باز می گرداند!!! دستان از آمدن کشواد خبر دار می شود. گنج ویژه ای به درویش و جامه ای به مطرب می بخشد. باری، زال زر به نیکویی به استقبال منجی اسرای در بند اجانب می آید. بر اسیران سختی کشیده می گرید و ماتم نوذر را می گیرد. اسیران را با افتخار به شهر می آورند و جشن و سروری بر پا می کنند و بدین ترتیب صحنه بسیار مهوع و بی ارزش دیگری از این کتاب خیس از خون به پایان می رسد بی این که هیچ عایدی شخصی و جمعی و ملی از آن حاصل کسی شده باشد! واقعا که در هیچ کتاب دیگری تا به این حد داستان های بی سر وته کودکانه و بیمار گونه نیامده و هیچ ملتی چنین افتضاحی را به فرهنگ و تاریخ خود نبسته و نبالیده که باستان پرستان و روشن فکران بی اندیشه ی ما، برای آن سینه چاک می کنند بی آن که احتمالا سطری از این موهومات را فهم کرده باشند. (ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۸)

کشته شدن اغریرث به دست برادر

باری، اغریرث از آمل به ری می رسد و افراسیاب که از خیانت او آگاه شده بود، قدری مواخذه اش می کند که کار را خراب کرده و شهد را به حنظل آمیخته است. به یاد او می آورد که پیش تر فرمان قتل اسیران را صادر کرده و تذکر داده بود که مصلحت اندیشی و گذشتن از خون سپاه دشمن، جایز نیست. در این جا، فردوسی چند بیتی حول مرام و کردار جنگ و کین خواهی و جنگ جویان می گوید در این معنی که هرگز ردی از خرد ورزی و عاقبت اندیشی در مجموعه سپاهیگری و سپاهیان دیده نمی شود.

به دانش نیاید سر جنگجوی، بیابد به جنگ اندرون آبروی

سر مرد جنگی خرد نسپرد، که هرگز نیامیخت کین با خرد

این از شاه بیت های شاه نامه است که به گمان من در زمره برترین نمونه های ستیزه پنهان، زیرکانه و خردمندانه فردوسی با شاه نامه قرار می گیرد. چند واژه ای است، با عمق بسیار، که در آن کین توزی و سپاه آرایی را با خرد مغایر می داند و از آن که سراسر شاه نامه جز کین خواهی و جنگ آوری نیست، پس این قضاوت فردوسی را با متن شاهنامه تطبیق دهید، تا عیار این کتاب را حتی از قول سراینده اش نیز به دست آورید. باری اغریرث در جواب افراسیاب مطالبی می گوید که موید آن اشاره ای است که در یادداشت قبل تذکر دادم و آن این که فردوسی برای برگشتن اغریرث از برادر و آزاد کردن اسیران اش علتی ندارد و این صحنه ی از شاه نامه، جز پریشان بافی به قصد بزک داستان نبوده است.

چنین داد پاسخ به افراسیاب، که لختی بشاید هم از شرم و آب

هر آنگه که آید به بد دسترس، ز یزدان بترس و مکن بد به کس

که تاج و کمر چون تو بیند بسی، نخواهد شدن رام با هر کسی

چو بشنید افراسیاب این سخن، نه سر دید پاسخ مر آن را نه بن

ارزیابی افراسیاب از پاسخ اغریرث همان است که پیش تر بیان کردم: بی سر و ته! زیرا که معلوم نیست چرا و بر اساس چه عاملی اغریرث، که خود یک شعله برافروز اصلی جنگ است، برادر را بی شرم و آبرو می خواند! سرانجام دو برادر به تفاهم نمی رسند، از موضع خود کوتاه نمی آیند و کار به ساده ترین راه حل شاه نامه ای یعنی دست گرفتن و توسل به شمشیر می رسد. فردوسی هم که در میان این داستان بی سر و ته و پوچ اسیر مانده، بار دیگر نیش زبان خود را به کار می اندازد و بدون موضع گیری معین در میان آن دو، همین قدر می گوید که عدم تفاهم میان دو برادر از آن بود که یکی ستیزنده و دیگری صاحب خرد بوده است.

یکی پر ز آتش یکی پر خرد، خرد با سر دیو کی برخورد؟

بالاخره افراسیاب با شمشیرش برادر را به دو نیم می کند. خبر قتل اغریرث به زال می رسد. زال رجز می خواند که بخت افراسیاب برگشت و زمان ویرانی تخت و تاج او فرا رسید. لشکری آراسته و برابر تشبیه مکرر شاه نامه چون چشم خروس تدارک می بیند و به سوی پارس به راه می افتد تا مقدمات خون ریزی دیگری برای پر شدن چند صفحه ای دیگر از شاهنامه را فراهم کند و عجیب تر از این نیست که این بار زال می خواهد به بهانه ی خون خواهی اغریرث به جنگ افراسیاب برود، که لابد نفوذی خودش بوده است!!! از این طریق حد سر در گمی و یاوه سرایی و پریشان نویسی شاه نامه سازان و شاه نامه شناسان و شاه نامه پسندان را میان افسانه های پای کرسی شاهنامه در می یابیم. افراسیاب که از لشکر آرایی زال آگاه می شود به نوبه ی خود سپاه اش را به «خوار ری» می برد! این جا نیز به صورتی دیگر از بی بنیانی شاهنامه با خبر می شویم و در می یابیم که شاهنامه سازان هیچ تصویر روشنی از ایران در ذهن نداشته اند، ری و پارس شان یکی و در کنار هم بوده، زیرا میان زال به پارس رفته و افراسیاب به ری سپاه کشیده، نبرد شدیدی در جریان است، که دو هفته طول می کشد!!!

سپهبد سوی پارس بنهاد روی، همی رفت پر خشم و دل کینه جوی

چو بشنید افراسیاب آن سخن، که دستان جنگی چه افکند بن

بیاورد لشکر سوی خوار ری، بیاراست جنگ و بیفشرد پی

طلایه شب و روز در جنگ بود، تو گفتی که گیتی به یک رنگ بود

مبارز همی کشته شد بر دو روی، همه نامداران پرخاش جوی

برآمد دو هفته برین روزگار، پیاده بمانده ز کار و سوار

زو تهماسب، پادشاهی او پنج سال بود

ناگهان جنگ زال و افراسیاب به خود رها می شود و سخن از پادشاهی به میان می آید به نام مضحک «زو طهماسب» که ظاهرا یک نام کیانی و برابر معمول بی معنی است! داستان نامه بی بنیان شاهنامه می گوید، یک نیمه شبی که معمولا موقع خواب است زال بدون این که مخاطب اش معلوم باشد، شروع می کند مقدمه بافتن که بله گرچه نام داران و پهلوانان هم به درد می خورند ولی مملکت شاه خسرو نژاد پیروز بخت با فره ایزدی و بلند تخت و از تخم فریدون می خواهد و مثال می زند که سپاه به کشتی می ماند که باد و بادبانی به نام شاه دارد. حالا سلطنت طلبان به گردو شکنی با دم مشغول می شوند که ببینید فردوسی می گوید که مملکت بدون شاه بادبان ندارد! یکی نیست از فردوسی و زال و بقیه دست اندر کاران ساخت شاهنامه بپرسد که اگر مملکت شاه خسرو نژاد و فلان و فلان می خواهد پس خود زال تاکنون در میان این شلم شوربای تاریخ شاهنامه ای چه می کرده است؟ جدا که فردوسی استاد و خبره بی بدیل تمسخر داستان ها و قهرمانان شاهنامه است و با سرودن ابیات ابتدایی سرفصل پادشاهی زوطهماسب می خواهد بگوید که زال یعنی پدر رستم از بی سر و پایان بی اصل و نسب بوده است!!! باری، مدت ها به دنبال آدمی با خصوصیات مورد نظر می گردند و بالاخره زو فرزند تهماسب را پیدا می کنند که نمی گویند تاکنون کجا می چریده، به چه کار مشغول بوده و با کدام واسطه ها به تخم و تخمه ی فریون وصل می شده است؟!

شبی زال بنشست هنگام خواب، سخن گفت بسیار از افراسیاب

همی گفت هر چند کز پهلوان، بود بخت بیدار و روشن روان

بباید یکی شاه خسرو نژاد، که دارد گذشته سخن ها به یاد

به کردار کشتی است کار سپاه، همش باد و هم بادبان پادشاه

اگر داردی توس و گستهم فر، سپاهست و گردان بسیار مر

هر آن نامور کو نباشدش رای، به تخت بزرگی نباشد سزای

نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت، بباید یکی شاه پیروز بخت

که باشد بدو فره ی ایزدی، بتابد ز گفتار او بخردی

ز تخم فریدون بجستند چند، یکی شاه زیبای تخت بلند

ندیدند جز پور تهماسب زو، که زور کیان داشت فرهنگ گو

بدون این که شاهنامه در این میان تکلیف افراسیاب را که در حال جنگ با زال بود و سلطنت ایران را با جنگ به دست آورده و شکم برادرش را هم در این راه دریده بود، معلوم کنند، قارن و چند موبد و مرزبان و سپاهی از گردان، نزد زو مژده پادشاهی می برند. زو در هشتاد سالگی و در روزی همایون، که تقویم آن قطعی نیست تاج بر سر می گذارد و پنج سال دادگرانه سلطنت می کند. سپاه را از تجاوز و بد کاری بر حذر می دارد و به اصلاح امور می پردازد. لکن خشک سالی پدید می آید و مردم مجبور می شوند نان را با درم بر کشند، که منظور رسیدن بهای نان تا حدی است که برابر وزن هر درم همان قدر نان می داده اند! در این جا ناگهان سخن از رویارویی دوباره دو لشکر به میان می آید و ظاهر امور حکایت می کند که زال پس از ماموریت شاه تراشی به میدان جنگ باز گشته است. پنج ماه هر روزه به سختی می جنگند. سرانجام تار و پود لشکر از هم می پاشد و از گرسنگی و تشنگی، به فلسفه بافی می افتند کهکه این رنج و سختی، سزای اعمال و رفتار خود ما است. هر دو سپاه که ناگهان در همه چیز به توافقی برادرانه رسیده اند قاصدی به گلایه نزد زو تهماسب می فرستند که بیا دست از گناه و سرکشی برداریم، یکدیگر را ببخشیم و خود را اصلاح کنیم. این هم از آن صلح های شاهنامه است که دلیلی جز درماندگی شاعر در رساندن عاقبت جنگ به جایی معین ندارد! نامداران گرسنه به راه می آیند، دست از جنگ می کشند و تصمیم می گیرند دیگر یاد و عقده ی گذشته و گذشتگان را پیش نکشند و هر کس به دنبال کار خویش برود!  در پی این انقلاب فرهنگی، یکی از دو طرف دعوی که نمی دانیم کدام جناح بوده، از جیحون تا مرز روم و تا چین و ختن و مرزی را که رسم خرگاه بود و دست زال از آن کوتاه، به دیگری می بخشد و قرار می شود ترکان از این سو تجاوز نکنند. هنوز محدوده ی صحیح و دقیق این بخش بندی توافقی که می بایست مرز ایران و ترکان را مشخص کند معلوم نیست و این خود نشان روشن دیگری از نادانی شاهنامه نسبت به محدوده های ایران است تا آن جا که حتی نمی تواند این سرزمین موهوم ایران نام را با زبانی قابل فهم بین دو طرف تقسیم کند! زو تهماسب به سوی پارس باز می گردد و علی رغم کهولت سن، جهان را نو و تازه می کند. زال هم راه زابلستان را در پیش می گیرد و بدین ترتیب، جهان و شاهنامه برای مدت کوتاهی سر و سامان می گیرد.

ز تنگی چنان شد که چاره نماند، ز لشکر همی پود و تاره نماند

سخن رفتشان یک به یک همزبان، که از ماست بر ما بد آسمان

ز هر دو سپه خاست فریاد و غو، فرستاده آمد به نزدیک زو

که از بهر ما این سرای سپنج، نیامد به جز درد و اندوه و رنج

بیا تا ببخشیم روی زمین، سراییم بر یکدگر آفرین

سر نامداران تهی شد ز جنگ، ز تنگی نبد روزگار درنگ

بران بر نهادند یکسر سخن، که در دل ندارند کین کهن

ببخشند گیتی به رسم و به داد، ز کار گذشته نیارند یاد

ز جیحون همی تا سر مرز روم، ازان بخش گیتی به آباد بوم

روا رو چنین تا به چین و ختن، سپردندشاهی به آن انجمن

ز مرزی کجا رسم خرگاه بود، ازو زال را دست کوتاه بود

وزین روی ترکان نجویند راه، چنین بخش کردند تخت و کلاه

سوی پارس لشکر برون راند زو، کهن بود ولیکن جهان کرد نو

سوی زابلستان بشد زال زر، جهانی گرفتند یک سر به بر

در این جا بار دیگر فردوسی از قصه های شاهنامه بیرون می زند و به گمان من به دو بیتی مشغول رد شاهنامه می شود چرا که می گوید اگر مردم نهاد پلنگی نداشته باشند و هی به سر و کله هم نپرند، روزگار بر آن ها سخت نخواهد گرفت و اضافه می کند که کلید تمام فراخی ها و تنگی های جهان به دست خداوند است.

چو مردم ندارد نهاد پلنگ، نگردد زمانه برو تار و تنگ

فراخی که از تنگی آمد پدید، جهان آفرین داشت آن را کلید

باری زو تهماسب، سران را جمع می کند، سپاس یزدان می گوید، جشن و سروری به راه می افتد و کین و نفرین را از دل ها می شویند. پنج سال را به خوبی و خوشی می گذرانند. سرانجام خورشید عمر این پادشاه بی آزار و بی تاثیر در شاهنامه، در هشتاد و شش سالگی غروب می کند و بخت ایرانیان، کندرو می شود، که خدا عاقبت اش را به خیر کند. 

چو سال اندر آمد به هشتاد و شش، بپژمرد سالار خورشید فش

بشد بخت ایرانیان کندرو، شد آن دادگستر جهان دار زو

(ادامه دارد) 

 

 http://wwww.naria.ir/view/14.aspx?id=672

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد