تراژدی تخریب
بینش سبز – شماره 5 – فروردین 1381/ ناصر پورپیرار
طوفان انقلاب 57 ، درآمیختگی عظیمی در لایه های اجتماعی ایران پدید آورد.نمایندگان فعال آن نسل ، در رده های مختلف فرهنگی،اقتصادی،اجتماعی و سنی، خود را در میان صفوف نمایش آن اعتراض تاریخی سراسری می یافتند. تقریبا درباره پتانسیل پنهان آن اقدام پردامنه هنوز چیزی گفته نشده است.به گمان من بند ناف دراز نوزاد انقلاب 57 ، به طول 2500 سال به عقب کشیده می شد و رگه هایی از بیان هرگونه نارضایتی بنیانی، به صورت تخریب نمادهایی درآمد که نام هایی از کورش و انوشیروان را تا محمد رضا شاه و مکان هایی چون بانک و سینما و آب جو فروشی را برخود داشت.
روشنفکری ایران، در میان آن آشفتگی آشکار، سپرده شده به امواج تاریخ، روزانه به این سو و آن سو پرتاب می شد و بیگانگی آنها با بنیان آن برانگیختگی، چندان وسیع بود که نه فقط از رخدادها تبعیت میکردند، بل علی رغم ناباوری و تردید، به تایید رهبری آن خیزش وسیع وادار شدند . وگویی ناظر نمایشی ناآشنا بودند، که به زبان قابل درک آنان اجرا نمیشد.آنها تا همین امروز، با همان حد از آشفتگی نخستین، در تبیین آن اقدام در می مانند و برای علل بروز چنین انقلابی هیچ توضیح و تامل مستقلی ندارند. آنچه را از زبان آنان ، جسته و گریخته میشنویم ، در یک جمله ، توصیف آن ماجرای دوران ساز، با صفاتی چون " فریب تاریخ" بوده است.
در حال حاضر نیز این روشنفکران، همه جا ، به صورت ها و در لباس های مختلف ، در حاشیه جمهوری اسلامی ، در حالی که دندان برهم می سایند، به این یا آن شکل راه میروند،خدمت میکنند، نان می خورند و چشم به راه رخ داد موهومی در آینده نا معینی هستند که نه فقط صورت آشکاری از آن را در ذهن ندارند، بل قادر به تعیین جایگاه خویش در آن میانه نیز نیستند.آینده برای این روشنفکری، درست به اندازه حال، مبهم، ترس آور و تشویش آفرین است.اینک روشنفکری ایران به میانه پلی رسیده است که پایه ندارد و بی شک در کام دره تاریخ ،بدون هیچ رد پایی ، بلعیده خواهدشد.
وسعت و خلوص حضور عناصر اجتماعی، در نمایش انقلاب 57، اعلام نیاز عمومی به بازسازی بنیانی در تمام سطوح زیربنایی بود که فقدان یک بینش مدون و راهبردی و یک مدیریت ماهر، تا امروز آن نیاز را بی پاسخ گذارده و چنان که تاریخ این انقلاب سخن گفته ، غالب مدعیان و راهبران آن و تمام سرکردگان اجتماع ، یک سرو گردن از تقاضاهای مردم حاضر در آن دگرگونی،کوتاه تر دیده میشوند.
روحانیت تشیع، در 150 سال گذشته، تحت تاثیر عوامل متعدد داخلی و جهانی ، و به دلیل ماهیت معترض و هوشمندی فطری و تاریخی، به درخواستهای اجتماعی نوین کشیده شد، پرچم خود را به عنوان علی البدل ایدئولوژیک برافراشت و ده ها و ده ها عنصر اجتماعی تاثیرگذار معرفی کرد، که در هر چرخش تند تاریخ معاصر ایران نقش بی اندازه محوری بازی کرده اند. با این همه ، گزیدگان و میان داران روحانیت نیز از یک الگوی واحد یا حتی مشابه پیروی نکرده اند و در واقع هرچند از زمان غائله سید علی محمد باب ، روحانیت شیعه هویت تازه ای از خود عرضه می کند، با زبان اعتراض سخن میگوید و به ویژه در هدایت تلاطمات اجتماعی دوران مشروطه توان تاریخی نخبه ای ارائه میدهد، اما هنوز در عرضه یک مانیفست جامع ، و یک استراتژی چاره ساز، ناکام مانده است.
توانایی های روحانیت شیعه ، لااقل در هدایت دو انقلاب بزرگ مشرق زمین ، انقلاب مشروطه و انقلاب بهمن 57 ، به وجهی باورنکردنی به اثبات رسید و حتی در انقلاب مشروطه، از مجموعه روشنفکری غول آسا و نیروهای عظیم طبقات میانه روسیه تزاری قدرتمندتر عمل کرد. زیرا درخواست های اجتماعی را ، در دو کشور ایران و روسیه، نه فقط همزمان، بل هم عنوان میشناسیم و تقاضای عمومی در هر دو کشور، محدود کردن قدرت امپراطور و برقراری نرمش های حکومتی بود. و در حالی که اتحادی از روشنفکری، طبقات میانی ، دهقانان و نیروی کار روسیه، در محدود کردن قدرت تزار ناکام ماند، اما روحانیت شیعه، دربار قاجار را به تسلیم در برابر درخواست های مردم و استقرار مشروطه ونهادهای قانون گذار وادار کرد.
با این همه چه در انقلاب مشروطه ،که روحانیت پس از پیروزی، اداره اجتماعی را به عناصر مورد وثوق خود واگذارد و چه در انقلاب 57، که خود در جای امپراطوری فروریخته قرار گرفت، نه فقط درخواست های اجتماعی را جدی نگرفت، بل حتی در تربیت مدیران جدید، که بنیان استقرار نوین او را تقویت کند،عاجز ماند.
زور آزمایی بی نظیر مشروطه،چندان پی گیر و نیرومند بود، که در پایان آن، تقریبا تمام عناصر درگیر در آن را تجزیه کرد.روحانیت که با پی گیری خون آلود،از آن رزم بیرون آمد، در جبهه گیری آن جنگ عظیم تاریخی،چندان لایه لایه شد که برقراری اتحاد و همدستی مجدد بین آنها تا امروز نیز نا میسر بوده است.
فعال ترین لایه روحانیت، در آن انقلاب کبیر،لایه انقلابی آن بود. نمایندگان برجسته این لایه، شیخ محمد خیابانی، آیت الله لیلاوایی و میرزا کوچک خان جنگلی، همدوش و همراه با بنیانی ترین درخواست های اجتماعی، با ارتجاع جنگیدند و جان باختند.تصویر این لایه از روحانیت از مشروطه تا کنون تکرار شده است.که آخرین آنها شیخ محمود طالقانی بود.دومین لایه روحانیت ، واقع بین ترین آنها به زمان جنبش مشروطه بود. با نمایندگانی چون بهبهانی و طباطبایی.آنها که به یک توافق رسمی با دربار تسلیم شده و با تقسیم بالمناصفه قدرت قانع میشدند، پس از امضای فرمان مشروطیت خواستار پایان انقلاب بودند و با به دست آوردن جایی در مسند نهادهای نوین قانون گذاری پیروزی خود را کامل می دیدند. رد پا و نمایندگان این گونه روحانیت رسمی و درخواست های آنان را در فاصله دو انقلاب مشروطه و بهمن 57 می شناسیم، که آخرین آنها آیت الله شریعتمداری بود.
سومین لایه روحانیت را ،خواستاران حکومت اسلامی می ساختند. آنها بازگشت به دوران اقتدار خلفا و قبضه هر دو قدرت سیاسی و مذهبی را طلب می کردند. و شریعت را جایگزین مناسبی برای سلطنت میدانستند. پی گیرترین نماینده این لایه ، شیخ فضل الله نوری بود، که در ریختن خون وی تمام دیگر لایه های روحانیت متهم اند.اعدام او پایه چنان شکافی در بین روحانیت گذارد، که مبنای بسیاری از تلافی جویی های پس از انقلاب بهمن شد.برگزیدگان و پایه گذاران جمهوری کنونی، بدون هیچ پرده پوشی خود را دنبال کنندگان راه شیخ فضل الله نوری می دانند.
بالاخره لایه چهارم روحانیت ، از نظریه پردازان و نه عمل گرایان تشکیل میشد.آن ها بدون قبول مسئولیت و بدون حضور در هر گونه اقدامی، راه ورود به جهان جدید را پیشاپیش موکول به توضیح منطقی و ارائه رساله های جدید اجتماعی میدانستند. پیشگام و پیش آهنگ خردمند این لایه، نمونه بسیار برجسته و افتخار تشیع نوین ، حاج میرزا حسین نائینی است، که کتاب «تنبیه » او، انقلابی در نگاه روحانیت به پیچیدگی های اجتماعی شناخته میشود. علامه طباطبایی و حتی شریعتی و سروش، ادامه راه او را از حضور در غائله های اجتماعی، معتبرتر دیده اند.
برقراری هر گونه همزبانی حتی موقت در میان این چهار لایه روحانیت تشیع ، که در انقلاب مشروطه متولد شد.، نه فقط نا میسر بود، بل این شکاف تا انقلاب 57 ، پیوسته عمیق و عمیق تر شده است و آنگاه که نیاز های ملی ، بار دیگر روحانیت را به کارگردانی خیزش 57 فراخواند،لایه پیروز آن در واقع دو جبهه را فتح کرده بود.: جبهه ستیزداخلی روحانیت با یکدیگر و جبهه خارجی ستیز عمومی و ملی با شاه و وابستگان بین المللی.
آنچه را بلافاصله پس از پیروزی 22 بهمن شاهد بوده ایم، تا آنجا که به ستیز درونی روحانیت مربوط میشود، باز پس گیری انتقام خون شیخ فضل الله نوری است.از بقایای لایه های مسئول در آن طناب اندازی، که تاریخ معاصر را در تبعات خود در خون بسیاری از نیروهای بالقوه ملی فروبرد. آینده این سرزمین را، نتیجه این ستیز رو به وسعت معین خواهد کرد.آیا نوبت به اتحادی از دو لایه دیگر روحانیت خواهد رسید، که هنوز کسب قدرت را تجربه نکرده اند؟
تجربه 23 ساله جمهوری موجود به طور کامل ثابت کرد که تفاهم و همدلی و همکاری بین لایه های روحانیت برقرار نخواهد شد. این لایه ها در پروسه پس از انقلاب و عمدتا به خاطر خشونت های غالبا بی مورد، فقط از یکدیگر دورتر شده اند و با تمام توان برابر یکدیگر ایستاده اند. پیروزی روحانیت سنتی در انقلاب بهمن 57، که فرمان تردید ناپذیر و محتوم تاریخ و برآمد نهایی تلاطم ها و تجارب سیاسی- اجتماعی سده اخیر بود( و از آنجا که این فشرده به قصد نتیجه گیری دیگری بیان می شود، پس تفصیل و تشریح آن به بعد و احتمالا به ادامه مجموعه بررسی های بنیانی تاریخ ایران موکول است.)آنگاه که روحانیت را بر مسند بلامنازع اداره کامل نهادهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی گمارد، تاثیر مخرب نبود هم اندیشی بین لایه های روحانیت، به صورت کارشکنی های داخلی و ستیز و تنازع بروز کرد و تربیت یک مدیریت هماهنگ، که با نیازهای شرایط جدید منطبق باشد، غیرممکن شد.
جمهوری اسلامی، در پی پیروزی، همراه با امواج آن در هم آمیختگی عظیم لایه های اجتماعی که خواست های تاریخی و قشری نامحدودی را دنبال می کرد، به علت محرومیت از مدیریت کنترل کننده توانا، پیوسته از این سو به آن سو کشیده می شود و تا همین امروز بدون فرصت پرداختن به زیربنای اقتدار خویش ، همراه گسترش تقاضاهای رو به افزایش ملی ، پایگاه های اجتماعی خودرا، تنها از طریق برآوردن نیازهای مادی عناصر و اقشار درونی آن حفظ می کند. روحانیت و مرکز فرماندهی حوزه، نه فقط در محدوده اداری و دیوانی ، بل بدتر از آن در پرداختن به ایدئولوژی و احکام التیام بخش اجتماعی ، به کلی ناکام مانده است.هنوز هم، در هر خطابه ای، ماجرای خاموش کردن شمع بیت المال و نامه های امام علی به مالک اشتر، عمده ترین الگوی پیشنهادی روحانیت برای دعوت به تقوی و تزکیه است، که عملا گوش شنوایی پیدا نمی کند.مثال آشکار این ناتوانی ، دقت به گردش کار در آموزش و پرورش و نهادهای قضایی است.روحانیت تمام مذاهب آسمانی و زمینی ، در شرق و غرب ، از آغاز و پیوسته ، دو هرم اصلی آموزش و پرورش و قضاوت را در اداره اجتماعی به دست داشته است: کرسی قاضی القضاتی و سرکردگی واحدهای آموزشی از مکتب خانه تا عالی ترین مراکز یادگیری ، تا همین اواخر پیوسته با ردای کشیش ها، خاخام ها، ملاها و شامان های بودایی پوشیده بوده است و روحانیت را به طور سنتی در اداره این دو نهاد پر اهمیت جوامع، خبره و کارآزموده دیده ایم.اما بیست و سه سال پس از پیروزی انقلاب ، در عین بهره برداری کامل روحانیت شیعه از امکانات ملی، در حال حاضر، پس از تجارب و برنامه ریزی های متعدد، هنوز آشفته ترین و بی آینده ترین حصه امور دیوانی ایران، درست در همان دو مرکزی نمود می کند که حیطه اقتدار سنتی روحانیت بوده است. هر تجربه ای در نظام آموزشی پی در پی فرو می ریزد و هنوز واحدهای اولیه تنظیم تظلم اجتماعی معین نیست. اگر روحانیت از برقراری روابطی در خورتلاطم و تغییرات نوین اجتماعی در این دو عرصه آشنا، ناموفق بوده است، پس در موارد دیگر فقط ناظری از دور می نماید. در واقع روحانیت حاکم شده، بیش ترین آسیب را نه از مخالفین ایدئولوژیک داخلی و خارجی، بل از دیدگاه های مختلف دینی و مذهبی درونی دیده است.اختلاف این دیدگاه ها چندان متنوع و مختلف و گسترده است که روحانیت صاحب مقام پس از انقلاب نتوانسته است از میان نزدیک ترین عناصر وابسته به خود نیز مدیران شایسته مورد نیاز را تربیت کند.از سوی دیگر روحانیت حاکم شده کنونی در رفتار اجتماعی نیز اندک اندک شان و شایستگی سنتی خود را به فراموشی می سپارد. قریب یکی دو سال پیش یک فیلم خبری از تلویزیون ایران پخش شد درباره سفر آقای خاتمی به شیراز که از مزار حافظ بازدید می کرد و دوربین های تلویزیونی داخلی و خارجی برروی ایشان متمرکز بود . آنگاه برابر چشمان ناباور خویش دیدیم که رئیس جمهوری کشور ، به توصیه همراهان، از دیوان حافظ فال گرفت.با خود گفتم اگر یک روحانی عالی مقدار، که در عین حال صاحب کرسی ریاست رسمی بر مردم است، چنین الگویی را برابر دیدگان خودی و بیگانه تبلیغ می کند، پس باید منتظر ظهور سایه های بیش تری در فرهنگ کشور بود.چنین نشانه هایی آشکار می کند که الگوی استراتژیک رفتاری، که با هویت دیرینه روحانیت منطبق باشد، برای مدیران کنونی کشور تعریف و توصیه نشده است. کمبود چشمگیر مدیرانی که لااقل با زیربنا و هماهنگی ارتباطات کنونی دولتی آشنا باشند، موجب بروز دو پدیده از بنیان نامناسب و ویرانگر شده است.اول اینکه مدیران کنونی حتی با اثبات حداکثر ناتوانی نیز،به علت فقدان جانشین ،از جای جنبانده نمیشوند و دوم، ظهور و رسوخ مدیران جدید در سیستم های اداری و دیوانی کشور است ، که کاملا به بدنه همان روشنفکری متعلق اند که اندازه توان علمی و هویت دیرین آن ها ، در گفتار پیش روشن شد.
اینک و به خصوص پس از دوران جدیدی که به حاکمیت اصلاح طلبان موسوم است، امور دیوانی جمهوری به دست همان مدیران ناتوان پیشین اداره می شود، که اجازه یافته اند برای رفع ضعف خود، به روشنفکران پیش گفته متوسل شوند.این امر البته نه فقط از وسعت این ناتوانی نمی کاهد، بل کین توزی رسمی و عدم هماهنگی ایدئولوژیک تکنوکرات های جدید، با دولت و جمهوری، موجب شده است که اینک با یک «تراژدی تخریب» در تمام سطوح دیوانی کشور روبه رو باشیم .اوج این تراژدی در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی می گذرد، که تشریح آن نیازمند گفتار دیگری است
توجه!
این متن عینا از بخش نظرات وبلاگ آقای ناصر پورپیرار برداشته شده است که صحت و اصالت آن طی تماس تلفنی تایید شده است. در بخش پست های وبلاگ هم به این نشانی موجود است :
ضمنا به عنوان بخش سوم از مجموعه مقالاتی به نشانی زیر در دسترس است:
http://purpirar.blogsky.com/intellectualstop