این یادداشت ها، 42 بخش بوده که به صورت 3 بخش 14 جزئی ارائه می گردد:
فردوسی بیرون از شاهنامه (۱)
استاد پورپیرار در کتاب پلی بر گذشته، بخش اول از کتاب برآمدن اسلام، در کنار سایر مداخل غنی و پر مایه که حاصل پژوهش و تامل عمیق و مستدل ایشان است فصلی را به بررسی شاهنامه و فردوسی اختصاص داده و به درستی گفته اند که:
گفتگوی این مدخل کاملا نو بیان، که به شناخت تازه ای از شاهنامه و فردوسی منجر خواهد شد، خلاف تلقینات پیشین، شاهنامه را از این منظر بررسی می کند که فردوسی نه مولف و مدون شاهنامه بل فقط سراینده آن بوده است و آن اندیشه و افسانه که در تاریخ گویی و خلق و خو تراشی برای ایران و ایرانیان در شاهنامه می گذرد، نه حاصل برداشت و تتبع فردوسی، بل برآمده توصیه و تزریق سفارش دهندگان شاهنامه به فردوسی، یعنی شعوبیه بوده است. (ناصر پورپیرار، پلی بر گذشته، بخش اول، 231 )
و پس از ارائه توضیحاتی، وعده داده بودند که در فرصتی به احوال شخصی فردوسی رسیدگی خواهند کرد:
آن انسانی که این هنر برآورده، حکیم ابوالقاسم فردوسی است که به هر فرصتی در افسانه های کتاب، جلوه می کند. به هشدار، به تحذیر، به دعوت بر آدمی شدن، به تعقل، به مردانگی، به خرد، به مروت، به شجاعت، به انسانیت، به نیکی و به آزادگی و بی تعلقی. پیوسته وسوسه شده ام آن فردوسی را – که درفراغت های حماسه سرایی و تاریخ سازی، کلامی می گوید از گوهر پاک هستی و هویت خویش و از بری که تجربه روزگار بر او نشانده است – از شاهنامه و از چکاچک شمشیرها و زوزه زوبین ها و گرد و گریز اسب ها و لاف و گزاف های لشکریان بیرون کشم و به دفتری جدا از شاهنامه نشانم تا ببینیم بی او و مفردات بیرون از قصه اش، چگونه نور و غرور و عظمت و انسانیت از شاهنامه می گریزد و افسانه ای خشک می ماند که نه درست و نه حتی دل نشین است! (همان، 233 – 232)
بارها از استاد تقاضا کردم به وعده خود وفا کنند، لیکن در پاسخ گفتند که به دلیل مشغله فراوان و تدارک تحقیقات مربوط به کتاب های پر بها و ارزشمندشان فرصت کافی برای انجام این کار ندارند. پس با رخصت و موافقت ایشان، دست به کار می شوم تا شاید از عهده برآیم و بتوانم غبار فراموشی و نسیان از چهره در لفافه مانده و مورد سوء استفاده قرار گرفته فردوسی بزدایم و به حد بضاعت حق سراینده اثر از نظر ادبی عظیم شاهنامه را، که تا کنون کسی به احوال او نپرداخته، به جا آورم. به این منظور، ضمن یادداشت هایی که شاید شمار آن ها از ده ها فزون شود، گفتگویی با عنوان کلی «فردوسی بیرون از شاهنامه» را آغاز می کنم :
این گفتار به احوال شاعری می رسد که شخص اش، در پس سخن از افسانه های تاریخی دربست نادرستی که در شاهنامه آمده، پوشیده مانده و اشتغال به لغت و قافیه پردازی مقرر، التفات به احوال این صاحب خرد فرهیخته را معطل گذارده است، هرچند که دغدغه ی اصلی شاعر، به فرصت های کوتاه تنفس در تنظیم قافیه و قول، بیان حمد و احدیت خداوند، وعظ و اندرز خلق و گریز از قالب راوی بی اختیاری بوده است که کلام خویش را زینت بیان بی بنیان قصه های سفارش دهندگان گرفته است. در پس این گونه ابیات معلمانه فردوسی اندیشمندی صبور، صاحب سیرتی سخنور و سلامت اندیش و نیک پنداری مسلمان نشسته است که به هر فرصت گویی روح خود را از قیود شرح شمشیرکشی ها می رهاند، از تو به توی سرایندگی ماجور، بیرون می دود و به ندایی غالبا کوتاه، به شکفتن درون مایه و ستایش خرد دعوت می کند.
فارغ از تعارفات متداول و شیرین گویی های معمول، ارزش گذاری ادبی شاهنامه فردوسی امری خطیر و دشوار است. او مکلف بوده محتوای شاهنامه را که حاصل تحقیق و پژوهش او در احوال پیشینیان یا رجال عهد خود نبوده، به زبان فارسی بسراید که در زمان وی زبانی نو پدید محسوب می شده و اشاعه آن در قالب نظم، سهل تر می نموده است. در واقع امر، فردوسی شاهنامه را به زبان و لحنی تصنعی و نو پا سروده که نه مایه موانست با انبوه مردم و نه جلای عرضه ی منثور را داشته است! دشواری و ارزشمندی کار فردوسی آن جا آشکار می شود که کتاب اش بر مبنای دانسته های تاکنون، شناسنامه تولد رسمی زبانی است که پیش از او نشانه حیات ندارد و فردوسی الگویی برای کاربرد الفاظ و ترتیب کلام کنار دست خویش نداشته است. لحن و شیوه گفتار در سراسر شاهنامه یکدست و هموار نیست. ابیات آن، گاه در نهایت فصاحت و ساده سرایی است و گاه به وجهی غریب، از بی اسلوبی و بی علاقگی شاعر آسیب دیده می نماید. فردوسی در شاهنامه بر ذوق و طبع شاعرانه خود، ناگزیر لباسی از واژه های شاذ و بی جلا و جلوه پوشانده که در مجموع شاهنامه را به صورتی ملال آور یکنواخت و در مقایسه با متون ادب قرون بعد نافاخر کرده است به ویژه آن که شاید هم به قید سفارش دهندگان برای ترویج اندک لغات نوساخته فارسی، شاهنامه از گنجینه ی لغت عرب کمتر برداشته است.
فردوسی در نخستین بیت های شاهنامه، ابیاتی در حمد و ثنای خداوند می آورد، بی بضاعتی آدمی در درک و ستایش خداوند را متذکر می شود و وجود آفریدگار را فراتر و دست نایافتنی تر از حد غایت استعداد و اندیشه بشر می شمارد. به رای شامخ شاعر، خداوند هرچند خالق و صاحب جان و خرد است، اما در قالب و از خلال این هر دو قابل معرفت نیست.
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده ره نمای
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه، جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را، چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد او
در اندیشه سخت کی گنجد او؟
ابیات بالا اشاره دارد که فردوسی وجود الهی را فراتر از مشهودات و مسموعات آدمی می داند و دانش و آگاهی انسان نسبت به مفاهیم و مجردات را، که فی الجمله در سلطه تجربیات اوست، مشمول ذات باری تعالی نمی گیرد که وراء محسوسات آدمی است. به عقیده فردوسی خرد آدمی بر مبنای آشنایی دیداری به وصف قادر می شود و پس توصیف و ستایش خداوند که دیده نمی شود ناممکن است. بنابراین انسان که او را یارای شناخت و معرفت صحیح و کامل خداوند نیست می بایست دست از جدل و لجاجت بکشد و کمر همت به ستایش خداوند نادیده و ستودنی بر بندد:
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی کار یک سو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به فرمان ها ژرف کردن نگاه
سپس در ستایش پروردگار و ذکر نعمت های بی حساب او، خرد را سرآمد سایر نعمت های الهی و راهنمای بشر بر می شمرد و سعادت و شقاوت انسان را در هر دو جهان فانی و باقی، در گرو تدبیر و خرد ورزی او می داند:
خرد برتر از هر چه ایزدت داد
ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی ازویت غم است
ازویت فزونی ازویت کم است
تویی کرده کردگار جهان
شناسی همی آشکار و نهان
همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار
در بخش بعدی، فردوسی در باب فراهم شدن مایه و مقدمات شاهنامه گزارشی آورده که معلوممان می کند سرودن شاهنامه نه حاصل اندیشه او و سایر کسانی که دستی بر تصنیف آن بر آورده اند بل سفارش کسانی بوده که اصرار اکیدی بر به نظم در آوردن محتوای متون مکتوب معین و انتشار آن در افواه عوام داشته اند. بدین ترتیب به تصریح، سفارشی و غیر اختیاری بودن محتوای آن را گوشزد کرده و نیز به ظرافت و در لفافه، شانه از مسئولیت صحت و سقم ماوقع کشیده است:
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان
پراکنده در دست هر موبدی
ازو بهره ای برده هر بخردی
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده روزگار نخست
گذشته سخنها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد کین نامه را گرد کرد
بپرسیدشان از نژاد کیان
وزان نامداران فرخ گوان
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدر به ما خوار بگذاشتند
بگفتند پیشش یکایک مهان
سخنهای شاهان و گشت جهان
ماجرایی که فردوسی در بخش «گفتاری اندر بنیاد نهادن کتاب» نقل کرده چنین است که پس از قتل دقیقی، آخرین سفارش گیرنده شاهنامه سرایی پیش از فردوسی، به دست خدمتگزارش، سرودن شاهنامه به تعویق افتاده اما سفارش دهندگان آن ظاهراً التفاتی به فردوسی نداشته اند تا ادامه کار را به او بسپارند. همین نکته آشکار می کند که تا آن روز فردوسی از نام و آوازه ای در شاعری نصیب نمی برده و به چشم نمی آمده است. او که در جست و جوی ممر گذران به سرودن شاهنامه متوجه و مایل شده بود، پس از زمانی تردید و تحقیق و اختفای اشتیاق و نیز از آن جا که سرودن آن کتاب را معطل و در خود توان قبول کار را می دیده، سرانجام عقده دل نزد دوستی می گشاید و بر قضا او را موافق رای خود می بیند:
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بی شمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همان رنج را کس خریدار نیست
برین گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من یکی پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامه پهلوی
به پیش تو آرم مگر نغنوی
بدین ترتیب و چنان که فردوسی خود روایت می کند، از طریق و به واسطگی این دوست در یک پوست سرودن شاهنامه را می پذیرد، از اتلاف قریحه و تنگدستی می رهد و به راهی قرار می گیرد که خود پایان آن را محروم ماندن از اجر مادی می گوید و به ملامت گویی نفس و غبطه بر عمر از دست رفته و پشیمانی و رنجیدگی خاطر می رسد، اما به هر حال شاه نامه ای از خود باقی می گذارد که حد اکثر توان بیان زبان فارسی از آغاز تاکنون بوده است.
بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود گردنفراز
مرا گفت کز من چه باید همی
که جانت سخن بر گراید همی
به چیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم، نیازت نیارم به کس
به کیوان رسیدم ز خاک نژند
ازان نیکدل نامدار ارجمند
( ادامه دارد...)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (2)
ابوالقاسم فردوسی که قریحه سخنوری و لطیف گویی وی، زینت و نرم کننده داستان ها و افسانه های بی بار و بر و سراسر خشک و ساختگی شاهنامه است، به تکرار و اصرار، از محتوای سفارشی و اغلب دور از تعقل شاهنامه برائت می جوید، چنان که در مطلع نخستین داستان شاهنامه، پادشاهی کیومرث، با اشاره ای مستقیم، اعتراف دارد که آنچه را بر زبان خواهد راند نه حاصل تتبع و پژوهش شخصی، که تکرار و تصنیف مطالبی است که در گوش وی زمزمه و بر او دیکته کرده اند و جز دستمزدی اندک و بعدها معوق، سهم و نصیب دیگری نبرده است:
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که تاج بزرگی به گیتی که جست
پژوهنده نامه باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کایین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه
آن کیومرث که فردوسی در کار معرفی او است، مقام دار و قدرتمندی از دیار ایران است که در تخیلی یکسره مستانه فرمانروای سراسر جهان و کاشف و مخترع آلات و ابزاری بی سابقه و ناشناس است. او به امر و اراده خداوند به کدخدایی جهان می رسد و بر بر و بحر و کوه و دشت فرمان می راند و جانوران و دد و دام تمام نواحی، سر به ارادت و اطاعت او فرو می آورند. حکایت فرمانبری حیوانات از کیومرث، ماجرای سلیمان نبی، از رسولان یهودی را به ذهن متبادر می کند که او نیز چنان که در اقوال تاریخی و دینی شنیده و خوانده ایم، زبان جانوران را می دانست و قادر بود با آنها سخن بگوید و حیوانات عالم تحت امر و حاضر به خدمت او بودند. کیومرث در شاهنامه نمونه ای ایرانی از سلیمان نبی و فرمانروای گروه جانوران است. دد و مرغ و پری که بر حد محبت کیومرث نسبت به یگانه فرزندش، سیامک، واقف بودند در ماتم کشته شدن او به دست دیو پلید به سوگواری نشستند. سپس هوشنگ، فرزند سیامک و نوه کیومرث، در معیت جدش به خونخواهی پدر، دیو پلید را هلاک کرده و پس از مرگ کیومرث به فروانروایی نایل می شود. در پایان داستان پادشاهی کیومرث و پس از ذکر غلبه هوشنگ بر دیو پلید، شخص فردوسی فارغ از گرد و درد میدان رزم، روزنه ای لطیف می گشاید و به ضرب ملایم گفتاری از پیری پخته و جهاندیده اشارتی ظریف بر فسون و فسوس بازی های دوران می زند که:
جهان سر بسر چون فسانه ست و بس
نماند بد و نیک بر هیچ کس
سپس به نقل داستان پادشاهی هوشنگ می رسیم که سراسر، تذکر نابخردانه ی کشفیات و ابزار سازی و شیرین کاری های او است. اما داستان وی حتی به مدد ارفاق های فراوان و یا دستکاری های مصلحانه، با موازین عقلی و اعتباری نسبتی ندارد و شگفتا که طبق همین روایت بی مایه و معنا، در مراسم جشن باستانی سده، ایرانیانی را به پایکوبی و فخاری مشغول و به رویای کشف آتش توسط هوشنگ دلخوش می بینیم که مدعی اند به سبب نژاد و تبارشان، صاحبان بلا عزل خرد و اندیشه اند. لکن گویا هرگز از فرط سرمستی اجداد پرستانه، دمی را به مداقه نگذرانده اند که چگونه همین هوشنگ، شاه کاشف آتش، پیش از کشف و بهره بری از آتش قادر به آهنگری و شمشیر سازی بوده است؟!! در پایان شرح پادشاهی و اختراعات و ابداعات وی که مایه مباهات کسان بسیاری است، سراینده را در کار مرثیه گویی هوشنگ و گلایه از دگرگونگی چرخ گردون و ناسازی کوک تقدیر با بخت و مراد این شاه صاحب مقام و کرامت می بینیم. اینک فردوسی را مجالی دست می دهد که با کلامی موزون و معلمانه به بی بنیادی و ناپیدایی گردش زمانه و ناپایداری مال و جاه دنیا اشاره کند که:
نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر
پس از هوشنگ نوبت به فرزندش تهمورث می رسد که می بایست با کشف و تعلیم خط و نگارش، مایه و میراث فرهنگی ایرانیان باستان را به اعتلا و تکامل برساند! ماجرای آشنایی تهمورث با خط و نگارش این طور است که وی پس از مدتی شب زنده داری و نیایش و تهذیب نفس، قدرتی الهی و سرشار می یابد و به جنگ با اهریمن رفته و به نیروی جادو و افسون، او را اسیر و در بند کرده است. سپس بر لشگر دیوان تاخته و ظفر یافته، زانوان دیوان از مشاهده رشادت و قدرتمندی او سست شده به بهای نجات جان خود پادشاه را با دانش و نگارش و انواع خطوط سغدی، چینی و پهلوی آشنا می کنند. به بیان ساده تر به عقیده سفارش دهندگان شاهنامه، خلاف تذکرات الهی که دانش و نگارش را موهبتی الهی و مسیری میسر در رستگاری و راهبرد بشر می داند، خواندن و نوشتن، میراث دیوان پلید به آدمیان بوده که در خور تامل است! کیومرث و هوشنگ و تهمورث، پدر و پسر و نوه ای بودند که امکانات و ابزار مادی و معنوی ضروری را برای مردم جهان به ارث باقی گذاردند. اما پس از مرگ تهمورث که جهان را به علوم و فنون اولیه مجهز می بینیم، سالیان عمر و پادشاهی شاهان و فرمانروایان بعدی، بیست تا پنجاه برابر افزون می شود. یکباره جمشید، فرزند تهمورث، در برابر پادشاهی سی ساله پدر، فرمانروایی چهل ساله پدر بزرگ و امارت سی ساله کیومرث، حدود هفتصد سال را به فرمانروایی گذرانیده است!!! در پایان نقل دوران پادشاهی تهمورث، فردوسی را نشسته در سایه سار خرد و دل بریده و بی اعتنابه دنیا، چنین می سراید:
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود؟
بر آری یکی را به چرخ بلند
سپاریش ناگه به خاک نژند
در مکتب و مرام فردوسی، نیک سرشت و دور اندیش و خوب کردار و جنگ آور و ستم کش و طغیانگر و با فرهنگ و دارا و توانا و دد منش و دیو اندیش و زیبا و زشت، همه یکسره و سرانجام مقهور شعبده هستی و رهسپار نیستی اند و عجیب این که فردوسی در غالب موارد به این حاصل گردش روزگار با چشم حسرت و افسوس و داغدارانه می نگرد و این خود گواه است که فردوسی زندگی و مظاهر روزگار و آدمی و نفس هستی را دوست داشته و طالب جاودانی آدمی با بر جای نهادن نام نیک است. (ادامه دارد...)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (3)
آن ابیاتی که در این یادداشتها، از اشعار فردوسی گزیده می شود، بی افزوده و کاست، تمام آن چیزی است که حکیم ابوالقاسم، در هر فرصت، از گمان خود و بیرون از مسیر داستان سروده است. ابیاتی که تنها دست مایه و مستند ما در کشف و شناخت شخصیت مجرد فردوسی است که میان چکاچک شمشیر، عر و تیز سلاطین و خلوت گزینی دلدادگان شاهنامه پنهان مانده و کسی هشدار و تنبیه و تحذیر او را دنبال نکرده است تا روحیات و اعتقادات او شناخته شود.
در امتداد حکایات شاهنامه به جمشید و حشمت او می رسیم که فرزند تهمورث است و همچون نیاکانش کاری بجز عدالت گستری و ابداعات استثنایی ندارد و سفارش دهندگان شاهنامه ساخت آلات جنگی، مانند خود و جوشن و زره را، همسان تقسیم عدل و دین و دسته بندی اصناف، یادگار خلاقیت جمشید می گویند! او که به سیاق پدر، نیروی فوق معمول دیوان را در اختیار دارد، به ساختن خانه و کاخ و گرمابه می پردازد، عطر عنبر و کافور می پراکند، یاقوت و مروارید را بدرخشش وا می دارد، گلاب می کشد، عطاری تاسیس می کند و با کشتی به سیاحت و دیدار کشورهای همسایه می رود! سپس با نشستن بر تخت و تاج گذاری، روز و سال را نو میکند که معلوم نیست چرا باستان پرستان ما خیال میکنند آن «روز نو»، با اول فروردین، آغاز بهار و «نوروز» مصادف بوده است؟!!
تا سیصد سال پس از این تاجگذاری، که مرگ و غم به سراغ مردم این ملک نمیآمده، ناگهان غرور و ناسپاسی، جمشید را وا می دارد تا لاف یکتایی و خدایی زند و مردم از او بیزار شوند. پس فردوسی متاثر از گردنکشی جمشید و بیراهه گردی خلق، از شاهنامه بیرون میگریزد و زبان به ملامت و اندرز می گشاید که:
هر آن کس ز درگاه برگشت روی
نماندی به پیشش یکی نامجوی
هنر چون نپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و بر بست کار
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
باری پادشاهی جمشید به شاهنامه هفتصد سال ثبت است و فردوسی که ظاهرا سلطنت و عمری به این دراز زمانی را قبول ندارد و نمی پسندد، در پایان ماجرای جمشید به اعتراض و تمسخر این سلطنت طولانی و با خروج از قصه شاهنامه می سراید:
چه باید همی زندگانی دراز
که گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گویی که گسترد مهر
که خواهد نمودن به من مهر چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی
همه راز دل برگشایی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد
به دلت اندر از درد خون آورد
دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان ز رنج
سپس نوبت ضحاک است تا از اوراق شاهنامه سرک بکشد. او که به جبر و جهل جوانی، روح و جانش را به ابلیس واگذارده، با دست آلوده به خون پدر، دیهیم فرمانروایی بر سر می نهد. مصیبت و وقاحت پدر کشی و ناسپاسی ضحاک، نزد فردوسی چنان عظیم و نابخشودنی جلوه می کند که بار دیگر سراسیمه شاه نامه سرایی را به کناری مینهد و تلخ کامی و اعتراض خود را ضمن دو بیت گزنده و درد آلود ابراز می کند:
چنان بد کنش شوخ، فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی
که فرزند بد گر بود نره شیر
به خون پدر، هم نباشد دلیر
بوسه ابلیس بر دو دوش ضحاک، دو مار گزنده و گرسنه را بر آن مکان می نشاند که خوراکی جز مغز سر جوانان ندارند. داستانی که با تفاسیر مختلف، زبانزد و موجب رنجش خاطر تمام کسانی است که نقل و نامی از شاهنامه شنیده اند. اما خوالیگران خورشخانه ضحاک، پس از چندی، در جای دو جوان، یک جوان را کشته و مغزش را با مغز گوسفند می آمیختند و به مارها می خوراندند و آن دیگری را فراری می دادند. در شاهنامه نوشته است که از تخمه کسانی که از خورشخانه ضحاک به چاک زده اند، نسلی به وجود آمده که «کرد» گفته می شوند و معلوم نیست شاه نامه سازان با این کردان چه دل ناخوشی داشته اند که سراچه ی دل های این کردان را از بیم و تقوای یزدان تهی می گویند؟! احتمالا آن کردان که امروز خود را آریایی میگویند و به تقدیس شاهنامه دل خوش و سرگرم اند، هنوز این فصل از شاهنامه را نخوانده اند!!!
پادشاهی ضحاک در رویای شاه نامه خواهان هزار سال بوده است. چهل سال مانده به پایان، شبی ضحاک کابوس موهشی در خواب می بیند که موبدان و معبران، به ظهور شخصی فریدون نام تعبیر می کنند که تاج و تخت ضحاک را بر هم خواهد زد. ضحاک فرمود تا نوزاد به آن نشانی ها را بیابند و بکشند. داستانی که تقریر کنندگان شاهنامه از تورات و ماجرای خواب فرعون و دستور نوزاد کشی او برگرفته اند، به زمان تقریر شاهنامه به روزگار ضحاک برده اند و به زمان ما و با جعل تواریخی به نام هرودوت به خواب آستیاگ پدر بزرگ کورش و فرمان نوه کشی او کشانده اند. فریدون که از پدری به نام آبتین و مادری فرانک نام پدید آمده، درست همانند کورش، به امین خردمندی سپرده می شود تا در کوه البرز که سفارش دهندگان شاهنامه آن را از ارتفاعات هندوستان گفته اند، پرورش یابد. فریدون به شانزده سالگی نزد مادر برمی گردد و از ماجرای کشته شدن پدر به دست ضحاک آگاه می شود. آن گاه در اثر شتاب ناشی از غرور جوانی کمر به هلاک ضحاک می بندد و مسیر داستان را به گونه ای دیگر می راند. فردوسی دوراندیش که خام خیالی و ناپخته کاری دوران شباب را بر باد دهنده زندگانی می داند، بار دیگر و به این بهانه از داستان سرایی دست میکشد و ندای هشدار سر می دهد که:
جز این است آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین
که هر کو نبیذ جوانی چشید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر به باد
ترا روز جز شاد و خرم مباد
ضحاک که پیوسته از آسیب فریدون در اندیشه بود، در صدد بسیج لشکر و در عین حال تطهیر تاریخی خود برمیآید، جمعی از بزرگان و صاحب منصبان را گرد میکند تا به درد مظلومین رسیدگی و در طوماری در تایید انصاف و عدالت گستری او امضا بگیرند! از جمله کاوه آهنگر، که مستخدمین ضحاک مغز هفده پسر جوان او را خوراک مارهای دوش پادشاه کرده بودند و اینک آخرین فرزند او را هم در انتظار نوبت به اختیار داشتند، با بخشیدن این آخرین فرزند، کاوه را به امضای گواهی عدم سوء پیشینه برای ضحاک دعوت میکنند. کاوه سر باز میزند، با فرزند از مهلکه میگریزد و مردم را به مقابله و مبارزه با ضحاک دعوت میکند. جماعت به پرچم داری کاوه و فریدون به جنگ ضحاک میروند و ناگهان شاهنامه به درس نامه ای جغرافیایی بدل میشود که ناآشنایی سراینده و سفارش دهنده را با اقلیم ایران باز میگوید. فریدون در گذر از رود اروند، که فردوسی یادآوری میکند که در گویش تازیان، دجله خوانده می شود، کشتی بانی که می بایست سپاه فریدون را از رودخانه بگذراند مشکل جواز عبور از راه دریا و احتمالا از صدام حسینی کهن را مطرح می کند و سپاهیان خشمگین تصمیم می گیرند با اسب از رودخانه دجله بگذرند!!! در این جا سفارش دهندگان شاهنامه، بیت المقدس را در ساحل دجله و درون شهر بغداد میبرند که در گویش پهلوانی سپاه فریدون، گنگ دژهوختش نام دارد که به ادعای شاهنامه، نه منصور عباسی که ضحاک ستمکار بنیان گذارده است.
فریدون به کاخ ضحاک میرود و در آنجا با دختران جمشید رو برو می شود که قریب دو هزار سال پیش، اجبارا به حرم سرای ضحاک برده بودند، تا آگاه شود که ضحاک از بغداد به هندوستان گریخته است!!! کندرو، از کارگزاران ضحاک، به دیدار فریدون میرود و با او علیه ضحاک طرحی میریزد و سپس سوار بر اسب تا هندوستان به نزد ضحاک میشتابد. سرانجام این داستان و معلوم نیست چگونه فریدون ضحاک را به اسیری در کوه دماوند زنجیر میکند. این مجالی است که فردوسی را وامیدارد تا برای رفع سرسام و استراحت، از ادامه روایت شاهنامه بگریزد و خلق را به ناپایداری مواهب دنیا هشدار دهد:
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشته ست و بسیار خواهد گذشت
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مر تو را پایدار
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار مایه مدار
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی
از این کنایه فردوسی بر می آید که داستان فریدون را جز اشاره و استعاره ای به نفس نیکوکار و خوش سرشت و مایه عبرت خلق نمیداند. چنان که سرانجام و بار دیگر فردوسی را در فضای باز بیرون از شاهنامه پیدا می کنیم در حال گلایه از روزگار بد عهد که آدمی را وامیدارد تا مال و اندوخته و عیش و عشرت را وانهد و عازم سرای دیگر شود و چنین یاد آوری می کند:
جهانا چه بد مهر و بد گوهری
که خود پرورانی و خود بشکری
نگه کن کجا آفریدون گرد
که از پیر ضحاک شاهی ببرد
برفت و جهان دیگری را سپرد
بجز حسرت از دهر چیزی نبرد
چنینیم یکسر که و مه همه
تو خواهی شبان باش و خواهی رمه
( ادامه دارد...)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (4)
حکایت پادشاهی پانصد ساله فریدون بر جهان، با تاج گذاری او در نخستین روز ماه مهر و البته نمی دانیم در چه سالی شروع می شود!!! خواننده خردمند شاهنامه با حیرت از خود می پرسد که اگر این گونه امور تاریخ، تا اندازه تعیین روز و ماه دقیق است، پس چرا سال و سده آن مشخص نیست؟!!! همین قدر معلوم می شود که به یمن قدوم پر برکت شاه نو به عرصه تاریخ ایران، غم و اندوه و ناکامی در جهان غروب می کند و در جای آن خوش گذرانی و تن پروری قرار می گیرد که فردوسی آن را در زمره عادات و آیین مهر پرستان می گوید:
پرستیدن مهرگان دین اوست
تن آسانی و خوردن آیین اوست
کنون یادگار است از او ماه مهر
به کوش و به رنج ایچ منمای چهر
به راستی که فردوسی استاد تمسخر نه چندان آشکار آن داستان هایی است، که اجیر شعر کردن آنها بوده است. در این جا می سراید که اصولا مهر ماه یادگار فریدون شاه است و کوشش و کار و رنج بردن در آن ماه را معمول نمی داند! شاعر که گویی یا التذاذ از مواهب دنیا را چندان نچشیده و یا به جد نمی گرفته، از غوغای جشن و سرور و وصف عیش و نوش فریدونیان کنار می نشیند، به اشارتی تلخ و طعنه آلود، اطوارهای این گونه هیاهوها را به استهزا می گیرد و آدمی را، که به اقتضای طبیعت زیاده خواه و لذت طلب است، از وسواس و آز دستیابی به نیک بختی کامل که جز سراب و بی نصیبی نیست، باز می دارد:
جهان چون برو بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و انده مخر
نماند چنین دان جهان بر کسی
در او شادکامی نیابی بسی
باری، مادر فریدون پس از آگاهی از شاه شدن فرزندش به خاک بوسی درگاه او می رود و فریدون که پس از پنجاه سال صاحب سه پسر شده، «جندل» نامی را، که برابر معمول نام های اشخاص در شاهنامه، معنای اسم او را هم نمی دانیم، مامور می کند تا در جهان بگردد و سه خواهر از یک خون و زیبا و مناسب دربار و درگاه را برگزیند تا به همسری پسرانش درآیند. جندل که در سراسر ایران دختران دلخواه شاه را پیدا نمی کند، به دیدار دختران شاه یمن می رود، که عرب نژاد معرفی می کند، تا معلوم شود که باستان پرستان ما که این همه داد و ادای نژادی سر می دهند، و شاهنامه را کتاب مقدس خود می گیرند از یاد نبرند که لااقل از سوی مادر به عرب وابسته اند و چون یهودیان اصالت خون را به مادر می دهند و جماعت نادان باستان ستای ما نیز در همه چیز پیرو و پرچم نگهدار یهوداند، پس بهتر است که پرخاش به عرب را بس کنند که روح مادر بزرگ شان در گور آسیب نبیند و آزرده نشود! باری، فردوسی زمان ذکر از مجلس خواستگاری را فرصتی فراهم می بیند تا از شاهنامه بگریزد، در وصف مهر و پیوند پدر و فرزند نقلی بخواند و فرزند را برتر و گرامی تر از دیدگان و مایه خرمی و نشاط زندگانی بداند:
که شیرین تر از جان و فرزند چیز
همانا که چیزی نباشد به نیز (!!!)
پسندیده تر کس ز فرزند نیست
چو پیوند فرزند، پیوند نیست
گرامی تر از دیده آن را شناس
که دیده به دیدنش دارد سپاس
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
کجا داستان زد ز پیوند نغز
که پیوند کس را نیاراستم
مگر کش به از خویشتن خواستم
اما شیرین زبانی و وعده پراکنی جندل نتیجه ای نمی دهد و شاه یمن که نه یارای رد درخواست فریدون و مقابله با او را داشت و نه به جدایی از دخترانش راضی بود، پس از رایزنی با بزرگان و دلاوران دربار، به جندل پیام داد که نخست باید دامادانش را ببیند تا تصمیم بگیرد. پسران فریدون به ملاقات شاه یمن می روند و عروسی سر می گیرد. سه داماد شاه یمن در مجلس عروسی به شادی می نشینند و از می ناب سرمست می شوند. در این جا هم برای فردوسی، که گویا با میخوارگی و شراب نوشی به حد زوال عقل، موافق نیست، فرصتی است تا در مذمت مستی و بی خودی و مدهوشی، به تک بیتی هشدار دهد:
بدانگه که می چیره شد بر خرد
کجا خواب و آسایش اندر خورد
و چنان تحت تاثیر این خواستگاری قرار می گیرد که رنج شوهر دادن و تاب دوری از فرزند را در جان خود حس می کند، که احتمالا حاصل تجربه شخصی او بوده و با زبانی طعنه زن و بی مهار، آسودگی را مختص و مخصوص خانه ای می گوید که در آن فرزند دختر نباشد!
به اختر کسی دان که دخترش نیست
چو دختر بود، روشن اخترش نیست
و کمی بعد، چنان که این زیاده روی در اظهار نظر عام را نپسندیده و یا صلاح ندیده باشد و شاید هم پس از شمردن پیشکش های پسران فریدون به شاه یمن، با تصحیح و تغییر در رای پیشین، فرزند صالح و سر به راه را، دختر باشد و یا پسر، موهبت و کرامت الهی می شمارد و می سراید:
چو فرزند باشد به آیین و فر
گرامی به دل بر، چه ماده چه نر!
عجیب است که فرزندان فریدون تا زمان دامادی نیز، درست همانند دختران شاه یمن، هنوز نام گذاری نشده اند! شاهنامه این نداشتن نام را برای دخترانی که قرار است عروس فریدون شوند، شرط می شمارد، نوعی تعصب موجه و مطلوب در حفظ دست نخوردگی و ناشناختگی و بکارت دختر می داند و از زبان فریدون بیان می کند که عروسان شاه باید بدون نام باشند تا حتی اسم آن ها نیز بر زبان غریبه ای گذر نکرده باشد.
بدو گفت بر گرد گرد جهان
سه دختر گزین از نژاد مهان
به خوبی سزای سه فرزند من
چنان چون بشایند پیوند من
پدر نام نا کرده از نازشان
بدان تا نخوانند به آوازشان
از جمله دیگر مزایای عروس در نزد فریدون «پوشیده رویی» بوده است تا معلوم شود که باستان پرستان ما هنگامی که دم از عقب ماندگی اسلام به علت سفارش حجاب می کنند پیش از همه باید که فریدون را مرتجع بخوانند که نه فقط عروس پوشیده روی بلکه حتی بدون نام می پسندد!!! آدمی به یاد رفتار یک قهرمان دیگر باستان پرستان و بیماران به انگل و آمیب ناسیونالیسم بی علاج دچار شده، یعنی ابومسلم خراسانی قلابی می افتد که پس از حمل عروس به خانه اش، دستور می دهد قاطر حامل زن اش را با زین و برگ بسوزانند، تا مبادا مرد دیگری بر همان محل و بر همان استر بنشیند که زمانی زن او را حمل می کرده است؟!!!
کجا از پس پرده پوشیده روی
سه پاکیزه داری تو ای نام جوی
مر آن هر سه را نوز (هنوز) نا کرده نام
چو بشنیدم این شد دلم شاد کام
که ما نیز نام سه فرخ نژاد
چو اندر خور آید نکردیم یاد
باری عروسی سر می گیرد و فریدون به صرافت آزمایش قدر و قدرت فرزندان اش می افتد، تا پس از آزمایش ارزش و استعدادشان، سهم و نام هر یک از آن ها را از میراث سلطنت معلوم کند. همین جاست که یکی از کهن ترین و مضحک ترین تآترهای روحوضی تاریخ بازی می شود. فریدون خود را به صورت اژدهایی می آراید و با دهانی آتش فشان خود را بر یک یک فرزندان اش نمایش می دهد:
بیامد به سان یکی اژدها
کز او شیر گفتی نیابد رها
خروشان و جوشان به جوش اندرون
همی از دهانش آتش آمد برون
چو هر سه پسر را به نزدیک دید
به گرد اندرون کوه تاریک دید
برانگیخت گرد و برآورد جوش
جهان گشت از آواز او پر خروش
بیامد دمان سوی مهتر پسر
که او بود پر مایه و تاجور
حاصل این بالماسکه شایسته تمسخر این می شود که فرزند بزرگ تر فریدون، گرچه پیش تر «پر مایه و تاجور» خوانده شده بود، از مترسک یک اژدها نیز می رمد و پای به گریز می گذارد. و آن گاه فریدونی که به صورت اژدها درآمده، متوجه پسر میانی می شود و خود را به او نشان می دهد:
پسر گشت با اژدها روی جنگ
نبیند خرد یافته مرد هنگ
سبک پشت بنمود و بگریخت زوی
پدر زی برادرش بنهاد روی
پسر میانی پس از دیدن آن اژدهای کارناوالی، تیری در کمان می گذارد که شاهنامه تکلیف رها کردن یا نکردن آن را معین نکرده و نگفته است که اگر پسر میانی تیر را به سوی فریدون به صورت اژدها درآمده، رها کرده چه سرانجامی به بار آورده و اگر رها نکرده پس چرا تیر را به کمان گذارده است؟!!!
میانه برادر چو او را بدید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
چنین گفت گر کارزار است کار
چه شیر دمنده چه جنگی سوار
و از همه فانتزی تر و مضحک و مسخره تر زمانی است که فرزند کوچک تر با آن اژدهای پوشالی آتش فشان رو برو می شود. او پس از دیدار اژدها و چنان که به خالی بندی و نیرنگ پدر پی برده باشد، زبان به نصیحت اژدها می گشاید، رجز خوانی می کند و اژدها را به سر به راهی در پیشگاه فرزندان فریدون دعوت می کند!!!!
چو کهتر پسر نزد ایشان رسید
خروشید کان اژدها را بدید
بدو گفت کز پیش ما باز شو
پلنگی تو در راه شیران مرو
گرت نام شاه آفریدون به گوش
رسیده است با ما بدین سان مکوش
که فرزند اوییم هر سه پسر
همه گرزداران پرخاشگر
گر از راه بی راه یک سو شوی
وگر نه نهمت افسر بد خوی
فریدون فرخ چو بشنید و دید
هنرها بدانست و شد ناپدید
برفت و بیامد پدروار پیش
چنان چون سزاید به آیین و کیش
به راستی که برای دور انداختن و تبری جستن از مهمل نامه شاهنامه همین افسانه فرا کودکانه اژدها شدن فریدون و واکنش پسرانش کافی است، که داستانی بنیادین از آن متن بی بنیان است. باری فریدون، که شاهنامه می گوید با این آزمایش فرزندان خود را شناخته است، لباس اژدها را از تن در می آورد، به آیین همیشگی بر تخت می نشیند و بر مبنای تجربه به دست آورده از توانایی های فرزندان اش، به تعیین نام برای فرزندان و عروسان و تقسیم جهان میان آنان مشغول می شود! فردوسی که احتمالا از ردیف کردن این همه ترهات در موضع گیری نسبت به موضوع خود را ناتوان و سرگردان می بیند، از زبان فریدون پیغامی برای مردمان می گذارد که خواندنی است:
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر
باید که باستان پرستان ما سپاس گذار خداوند باشند که اژدهای آزمایش فریدون واقعی نبوده و گرنه با چنان فرزندان بز دلی که داشته و این اظهار نظر، که شخص فریدون را نیز از فرزندان اش جان دوست تر معرفی می کند، نسل باستان ستایان ما همان در آغاز راه برکنده شده بود و اینک مجبور نبودیم برای اثبات بی خردی مالیخولیا وار آن ها، این همه دفتر و دستک سیاه کنیم! (ادامه دارد)
فردوسی بیرون از شاهنامه (5)
باری، در فراغت پس از عروسی، فریدون به نام گذاری فرزندان داماد شده اش مشغول می شود، که مردم عادی و عاقل، پس از زایمان زنشان انجام می دهند!!! و احتمالا به خاطر گریز به سلامت پسر بزرگ تر از چنگال اژدها، که به ضرورت شعر ناگهان نهنگ می شود، نام او را سلم می گذارند که برگرفته از لغت عرب است، تا معلوم شود عروس آوردن از یمن و میان اعراب، در همین مدت ناچیز، چه تاثیر مثبت فرهنگی بر فریدون باقی گذارده بود تا لااقل گزینش نامی با مسما برای یکی از فرزندان اش بر او میسر شود!!!
تویی مهتر و سلم نام تو باد
به گیتی بر، آگنده نام تو باد
که جستی سلامت ز چنگ نهنگ
به گاه گریزش، نکردی درنگ
شاهنامه می گوید که چون جندل، واسطه خواستگاری، در سراسر ایران و جهان دختر شایسته و خردمند و روشندل و پاک تن و مناسب همسری فرزندان شاه نیافت، برای این که پسران فریدون بی زن نمانند، ناگزیر به یمن رو کرده است! عجیب این که در دوران ما نیز، رضا خان قلدر که بنیان گذار ایران باستان و شاهنامه ستایی بود نیز، شاید به تقلید از فریدون و به سبب همین نیاز و ناگزیری، برای پسر بزرگش محمد رضا، از قاهره و میان اعراب همسر گزیده بود!!! به راستی که سراسر این لغو نامه ای که شاهنامه می خوانند، جز به کار مسخرگی نمی آید و می ماند که باستان ستایان ما، که این همه سنگ اشعار بی سر و ته این کتاب را به سینه می زنند، تکلیف خود را با این تهمت شاهنامه به دختران ایران روشن کنند!!!
به هر کشوری کز جهان مهتری
به پرده درون داشتی دختری
نهفته بجستی همه رازشان
شنیدی همه نام و آوازشان
از ایران پر مایه کس را ندید
که پیوسته آفریدون سزید
خردمند و روشندل و پاک تن
بیامد بر سرو شاه یمن
سپس پسر میانی را، که تیر بی هدفی به سوی آن اژدهای قلابی انداخته بود، تور نام می گذارند، که نه فقط معنا و ریشه ی آن، همانند دیگر اسامی فارسی شاهنامه، ناپدید و مجهول است، بل توضیحی که شاهنامه به عنوان سبب انتخاب این نام می آورد، بر کلاف بی سر و بی معنای نام تور گره دیگری اضافه می کند.
ورا تور خوانیم، شیر دلیر
کجا زنده پیلش نیارد به زیر
هنر خود دلیریست بر جایگاه
که بد دل نباشد خداوند گاه
آیا به زمان فردوسی «شیر دلیر» را تور می گفته اند، پس چرا پای «هنر» به میان می آید و غرض از اشاره به آن «بد دل» چیست و کیست؟ آن گاه نوبت کوچک ترین پسر می رسد، تا بر او که در آن روز آزمایش، رجز خوانده و نام آوری نیاکان اش را به رخ اژدها کشیده بود، ایرج نام گذارند، که باز هم بی معنا است و باز هم توضیح شاه نامه برای معنا تراشی برای نام او، بی حاصل می ماند و بر ابهام قضیه می افزاید. در این جا فریدون کوچک ترین فرزند خود را هم می ستاید تا معلوم شود که نزد وی گریز و ستیز و وراجی یکی بوده است و ما را مجبور می کند بپرسیم پس اصولا فریدون آن «اژدها بازی» را با چه نیازی به راه انداخته بود؟
ز خاک و ز آتش میانه گزید
چنان کز ره هوشیاران سزید
دلیر و جوان و هشیوار بود
به گیتی جز او را نباید ستود
کنون ایرج اندر خور نام اوی
در مهتری باد، فرجام اوی
از انک او به آغاز شیری نمود
به گاه درشتی دلیری نمود
پس به گفته شاهنامه ایرج نام مناسب کسی است که از آغاز «شیری» و به گاه درشتی «دلیری» کند!!! نخست که هیچ عقل سالمی از این تکه پرانی نامفهوم چیزی به دست نمی آورد و دیگر که لااقل در آن آزمایش اژدها ندیدیم که ایرج شیری یا دلیری کند!!! تمام این سخت گیری های کلامی از آن رو است که فرزندان این اقلیم بدانند با چه یاوه نامه ای سرگرمشان کرده اند! پس از نام گذاری پسران، نوبت به عروسان می رسد، که بی هیچ آزمایش اژدها و موشی، زن سلم را آرزوی، زن تور را به نیاز قافیه، «ماه آزاده خوی»!!! و زن ایرج را سهی می نامند. پرده بعدی این نمایش بنجل تاریخی، طالع بینی پسران فریدون است. اختر شناسان را می خوانند تا به طالع سلم، مشتری کمان دار، به طالع تور، خورشید و به طالع ایرج، ماه ببینند که شاه نامه نشان جنگ و آشوب و بد بیاری تفسیر می کند.
چو کرد اختر فرخ ایرج نگاه
کشف دید طالع خداوند ماه
از اختر بدین سان نشانی نمود
که آشوبش و جنگ بایست بود
پس از مراسم طالع بینی، فریدون به کار تقسیم جهان میان فرزندان مشغول می شود که به روم و ترکستان و چین و ایران محدود بوده است! در این سهم بندی فوری جهان میان فرزندان، که بی شباهت به اسفار اولیه ی تورات نیست، روم و خاور، که نمی دانیم کجاست، به سلم می رسد، ترکستان و چین سهم تور می شود و ایرج را پادشاه ایران می کنند! اشکال کار در این است که شاهنامه نمی گوید که جایگاه خود فریدون در کجای جهان است و این حاتم بخشی مضحک در کدام نقطه و اقلیم صورت می گیرد. به گمان من لااقل در بخشش ایران به ایرج، محاسبه تاریخی دقیقی صورت گرفته است، زیرا ایرج که در آن روز نبرد با اژدها نشان داد جز وراجی دهن گشادانه و جز فخر به اجداد کار دیگری از او بر نمی آید، شایسته ترین کسی است که نیای باستان پرستان و شاهنامه ستایان امروز قرار دهیم، که شبانه روز گوش جهانیان را از تفاخر به اجداد ناشناس خود می آزارند!!!
باری، سالیان می گذرد، اثری از نیروی جوانی در فریدون نمی ماند و برای فردوسی فرصتی فراهم می شود تا در انتهای این ماجراهای مطلقا بدون بنیان و فوق ابلهانه، به بی حاصلی و عاقبت کار توجه کوچکی دهد:
برین گونه گردد سراسر سخن
شود سست نیرو چو گردد کهن
ناگهان ورق زمانه بر می گردد، فرزندان فریدون دبه در می آورند و تقسیم جهانی پدر میان فرزندان را ناعادلانه تشخیص می دهند!!! سلم، که گویا پادشاهی بر روم و سرزمین موهومی به نام خاور را به مذاق و مقام خویش نمی پسندد و مناسب و درخور نمی بیند، به سودای قبضه سهم کوچکترین برادر و تصرف ایران دچار می شود! قاصدی به بارگاه تور می فرستد و گلایه می کند که پدر در تقسیم جهان آنان را فریفته است. سرانجام برادر میانی یعنی تور را، که سلطان چین و ترکستان است و شاهنامه او و فریدون را بی مغز می خواند، با خود همراه می کند و هر دو برادر پیامی برای پدر می فرستند و اعتراض می کنند که چرا برادر کوچک تر را به مقام پادشاهی ایران رسانیده و مقام آن ها را پایین تر از او قرار داده است!
سزد گر بمانیم هر دو دژم
کز این سان پدر کرد بر ما ستم
که ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد، روم و خاور به من
سپارد تو را دشت ترکان و چین
که از ما سپهدار ایران زمین (؟!!!)
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
به مغز پدرت اندرون رای نیست
هیونی فرستاد و بگذارد پای
بیامد به نزدیک توران خدای
به خوبی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی مغز پر باد کرد
(ادامه دارد)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (6)
اینک و به ضرورت مباحث آتی و گرچه سطور زیر با تیتر این رشته نوشته ها بی مناسبت است، اما از آن که شاهنامه را ابزاری چند وجهی برای اشاعه ی تعصبات فارس پرستی قرار داده اند، ذکر چند جمله ای را برای زمینه سازی و سهولت بیان در مباحث بعدی لازم شناخته ام.
افزون بر پروراندن افسانه هایی مناسب نقالی های قهوه خانه ای- که به کاربران منقل احساس دوگانه خوش آیندی می بخشد تا وارفتگی خود را با داستان رستم و اسفندیار علاج کنند و در پوست شیر، نه شیره ای، فروروند- شاهنامه به فرآوری یک زبان مناسب تحریرات کاغذ نویسی و نه کاربرد ملی، نیز مشغول است تا فرهنگ سده های اولیه اسلامی را دچار تشتت و تعدد ابزار حضور و ظهور کند و برای زبان قدرتمند قرآن شریک دولتی بسازد. به همین دلیل اشعار شاهنامه را مشحون از معدود واژگانی نامرغوب و بی معنا می یابیم که هر کنکاش مجدانه و مستمر برای ریشه یابی درخور، فراتر از گمانه های مصطلح و مهمل موجود، به جایی نمی رسد و آدمی اگر مدهوش باده ناباب ایران پرستی افراطی نباشد و در اطراف کلام، خود را معتقد و متعهد به دقتی بداند، از قبول قدیم و بومی بودن الفاظ شاهنامه پرهیز می کند.
شاهنامه، که نخستین شناسنامه رسمی تولد زبان نو پا و بی سابقه فارسی است، به انتشار واژگانی مشغول است که پیش از این اشعار پیشینه و نشانه کاربردی ندارد و هزار سال پس از رسوخ مصنوعی آن، در روابط رسمی و دیوانی و نه ملی و بومی، هنوز و با امکانات دانشگاهی امروز هم قادر نیستیم برای هیچ یک از الفاظ آن یک اتیمولوژی قانع کننده که وصله های سغدی و چینی و هندی و دورغوز آبادی نداشته یاشد، فراهم کنیم.
مضحک ترین صورت تحقیقاتی اینک در شناسایی ریشه ی واژگان زبان فارسی بروز کرده است، هنگامی که از دیرینه ی مصرف یک لغت فارسی می پرسیم، رجوع به شاهنامه را آدرس می دهند، اما اگر سئوال کنیم که شاهنامه از چه مکتب و منبعی این یا آن لغت را به خدمت گرفته است، تمام گریبان چاک دهندگان زبان فارسی، با صورت های باد کرده از نادانی و ناتوانی، سکوت می کنند و یا ما را به دیدار و گفت و گو با مردم هند و تبت و ماوراء بحار می فرستند! اینک زبان فارسی، که در مبادلات لفظی کم تر کلنی بومی ایران رسمیت و کاربرد دارد، مقابل پرتگاهی از تردیدات از وحشت سقوط به خود می لرزد و جرات نگاه به زیر پا و یا فراز سر خود را ندارد. این عجیب ترین زبان جهان، که ظاهرا از دستور بیان و نحو استوار و ریشه شناسی الفاظ بی نیاز است و خود را مجاز می بیند که کسری های اجرایی را، بی هیچ محدوده و مبانی، آن هم طلبکارانه، از دارایی های دیگران مصادره کند، معلوم نیست چرا به صرف سرودن چند دیوان شعر، که غالبا در لغت و تکنیک بدهکار زبان عرب است، از لوازم افتخار و اقتدار و همبستگی ملی شناخته می شود!!! و چرا کشک سابان باستان ستا پیش خود گمان دارند که این زبان مشحون از لغات ترک و عرب را، از عهد کورش خزری ذخیره داشته اند؟!!!
باری از آن که همزمان در تدارک مقدمات و ملزومات دفتری جداگانه ام که به بررسی مو به موی کلمات شاهنامه می رسد و واوی را از قلم نمی اندازد تا معلوم شود دست پخت پارسی سازان دوازده قرن پیش، به کام جویای حقیقت و ذات و نفس بری و بیگانه با تعصب، طعم بازچشی محققانه را ندارد.
و اینک نمونه ای از مسیر آن مقصد را عرضه کنم تا معلوم شود که در تدارک چه کارم و قصدم از ساخت دفتری در باب شناسایی اتیمولوژیک و ارزش گذاری لفظی بر لغات شاهنامه چیست و چرا ما موظفیم که برای زبان ناتوان امروزین مان، که در لفافه ای از روکش قندی و رنگی کودک فریب پیچیده اند، راه اصلاحی بجوییم تا این همه در بیان ملی و بین المللی و فنی و حکمی درنمانیم.
مثلا در شاهنامه، مشتقات مصدر ساختگی و بی معنای آژدن در چند بیت و با چند معنای مختلف آمده که جز به کار ترمیم شکاف ادای منظور در ابیات شعر نمی آید و اگر بپرسیم در کدام متن به اصطلاح فارسی پیش از شاهنامه، آژدن را لااقل به یکی از معانی و منظوری که فردوسی رعایت کرده، به کار برده اند؟ موضوع را به گریبان و غیره درانی مشتی هیاهوگر بی مایه می کشانند!
به داغ جگرشان کنی آژده
که بخشایش آرد بدیشان دده
زبان را نگه دار باید بدن
نباید روان را به زهر آژدن
میندیش ازان کان نشاید بدن
که نتوانی آهن به آب آژدن
نگه داشتن کار درگاه را
به زهر آژدن کام بدخواه را
به آتش بوی ناگهان سوخته
روان آژده، چشمها دوخته
به باژ اندر آمد به آتشکده
دلش بود یکسر به درد آژده
بزد نیزه ای بر میان دده
که شد سنگ خارا به خون آژده
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ گشت آژده
کنون بر کشیدم سپه را رده
هوا شد چو دیبا به زر آژده
ولف، که فرهنگ عظیم شاهنامه فردوسی را به زبان آلمانی تهیه و تنظیم کرده، برای این لغت بی هویت، که نه پدر و مادر دیروزش را می شناسیم و نه امروز به هیچ صورتی کاربرد دارد، معلوم نیست چه گونه، چند معنای مختلف، که احتمالا از مضمون و منظور ابیات به حدس درآورده، عرضه می کند که سوراخ کردن، محکم کردن و آمیختن را هم شامل می شود، تا هرکدام بر زخم بد نمای بی معنایی مطلق یکی از ابیات در نمونه های بالا مرهمی گذارد. حال اگر بپرسید که این آژده ملون المزاج و متعدد المنظور را فردوسی از کدام متن پیش از خویش اختیار کرده و در کدام کتاب ما قبل شاهنامه با یکی از این معانی به کار رفته است، فورا شما را کافر به افتخارات ملی و مستحق دوزخ «انیرانی» می دانند، بس که به سبب دست تنگی، از فرهنگ جست و جو و پرسش هراس زده می شوند! (ادامه دارد)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (7)
پیشاپیش از تاخیر چند روزه ای که در نصب یادداشت جدید پیش آمد، از دوست و دشمن، پوزش می خواهم و خداوند را برای ادامه و اجرای این وظیفه ی زمان بر و نه چندان سهل، به یاری می خوانم.
باری، ایرج که شاهنامه از او نماد و مظهر نمایش خلق و خوی مهذب و از دنیا بریده و عارف و حکیمی بی تقصیر و کم سال می سازد، به قصد دلجویی و تجدید و تحکیم پیوند خونی و خویشی، نزد برادران می رود. سلم و تور در مجلسی با او در اطراف بی عدالتی و نیرنگ پدر در تقسیم و توزیع اقالیم جهان مجادله می کنند که سرانجام کار را به خنجرکشی می کشاند و همین جاست که این اسوه ی شهامت باستان پرستان و کهن ترین صاحب کتابی ایران، بلافاصله به چنان لابه و ناله ی سوزناک و رقت انگیزی زبان می گشاید و خود را در برابر مرگ تا اندازه ای ناچیز و لاعلاج و ترس خورده نشان می دهد، که هنوز هم نمونه ی الحاح و التماس برای رد و نهی حقیر آزاری شمرده می شود:
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین، خوش است
راستی که فردوسی با گذاردن این شعر بر زبان ایرج، تمام داستان سلطنت و اقتدار و جبروت دربار چندین قرنه فریدون را، در حد مور شمردن فرزند فریدون ساقط کرده است! باری عجز و التماس برادر کوچک تر، عواطف و احساسات و اخوت و مرحمت سلم و تور را بر نمی انگیزد، سر را از تن ایرج جدا می کنند و به نزد پدر می فرستند. فردوسی که چنین بی مروتی ها را نمی پسندد و با بازی های جهان چند چهره آشناست، عنان سخن را به بهانه مرگ ایرج در سوگ و نفرین ناسازگاری چرخ گردون و بد اقبالی و بخت برگشتگی ایرج می گرداند و به موعظه می سراید که:
جهانا بپروردیش بر کنار
وزان پس ندادی به جانش زینهار
نهانی ندانم تو را دوست کیست
بدین آشکارت بباید گریست
تو نیز ای به خیره خرف گشته مرد
ز بهر جهان، دل پر از داغ و درد
چو شاهان به کینه کشی خیره خیر
از این دو ستمکاره اندازه گیر
توصیف داغ دیدگی فریدون هم، فرصتی است تا فردوسی بار دیگر، زبان شکایت از رسم و آیین ناسازگار و بازی های ناگاه و ناپیدای جهان بگشاید و چنان که هرگز دنیا را به کام خویش و دیگران ندیده باشد، مهلتی می یابد تا به طعنه ی چند بیت گزنده، از رنج و درد درونی بکاهد، آدمی را از اعتنا و امید به دنیای دون باز دارد و یاد آوری کند که عجوز هزار داماد روزگار، کامی به کس نبخشیده، هرچند که کابینش بهای سنگین سرآمدن عمر است:
بر این گونه گردد به ما بر، سپهر
بخواهد ربودن چو بنمود چهر
چو دشمنش گیری، نمایدت مهر
و گر دوست خوانی، نبینیش چهر
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
فریدون چند صد ساله، که یارای خون خواهی فرزند ندارد، ظاهرا به امید پدیدار شدن نسلی از ایرج، که به انتقام خون پدر قیام کند، ساکت می نشیند و از آن که سرانجام کنیزکی به نام ماه آفرید، که از ایرج بار داشت، دختر می زاید، فریدون دلسرد می شود. اما زمانی که دختر ایرج، که شاهنامه سازان نام تراشی برای او را فراموش کرده اند، به بلوغ می رسد، به ازدواج پشنگ نامی، از نسل جمشید، که برابر معمول آدم های شاهنامه نامی خالی از معنا دارد، در می آورند. از این وصلت پسری به نام منوچهر حاصل می شود که به خون خواهی پدر بزرگ بر می خیزد.
سلم و تور، برادران ایرج، چنان از وجود این نوه هراسان می شوند، که چاره را در قتل او می بینند، پس قاصدی نزد فریدون می فرستند و با چرب زبانی و پوزش، می خواهند که پدر منوچهر را به بارگاه آنان بفرستد. فریدون در بلوغ و احتمالا در هزار سالگی خود، دم به تله نمی دهد و به قاصد پاسخ می فرستد که منوچهر، همراه لشکری به قصاص پدر بزرگ قصد پیکار دارد. قاصد به نزد سلم و تور، که گرچه یکی شاه خاور و دیگری شاه باختر است، اما در چادری به انتظار بازگشت اویند، می رسد.
بار دیگر کار به جنگ واگذار می شود، سلم و تور به ایران لشکر می کشند و سپاهیان دو جناح، در دشت رو به رو می شوند. روز نخست را رجز می خوانند و اعقاب خود را می ستایند و در پایان روز، قارن، از پیش کاران و سرداران سپاه ایرج و فریدون، به سپاهیان بشارت می دهد که کشته شدگان در این نبرد مستقیما به بهشت می روند!!! روز بعد، شعله ی چنان نبردی بالا می گیرد که مشغول شدن به شرح و بسط و شمارش لشکریان و وصف ساز و برگ جنگی آن، برای فردوسی تنها مهلت کوتاهی برای تنفس می گذارد تا به بیتی سردرگمی خود را خلاصه کند.
زمانه به یک سان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ
شب هنگام سلم و تور نقشه شبیخون بر سپاه منوچهر را می کشند اما منوچهر از ماجرا با خبر می شود، جنگ دیگری در می گیرد، و سرانجام منوچهر سر از تن تور جدا می کند و در تابوتی با تشریفات بیشتر به دربار فریدون می فرستد. بار دیگر احساسات فریدون و این بار در غم مرگ فرزند ناخلفی که ظاهرا خود علیه او لشکر بسیج کرده بود، غل غل می کند و فیلسوفانه می سراید که:
که فرزند هر چند پیچد ز دین
بسوزد به مرگش پدر همچنین
باری، خبر و ماجرای مرگ تور به سلم میرسد، به دژی به نام الانان می گریزد و قارن سابق الذکر که مهر سلطنت تور را به چنگ آورده بود، به قصد تسخیر قلعه می رود و قرار می گذارد که اگر به سلامت وارد قلعه شد، درفشی را به علامت بر افرازد تا سپاه به دژ یورش برد. قارن به سیمای قاصد تور، مهر شاهی را به قلعه بانان نشان می دهد و به دژ وارد می شود. در این جا هم فردوسی فرصت را مناسب می بیند تا به سرزنش بی تدبیری آدمی، از زبان جنگی پلنگی بنشیند.
چنین گفت با بچه، جنگی پلنگ
که ای پر هنر بچه ی تیز چنگ
ندانسته در کار، تندی مکن
بیندیش و بنگر ز سر تا به بن
به گفتار شیرین بیگانه مرد
به ویژه به هنگام ننگ و نبرد
پژوهش نمای و بترس از کمین
سخن هر چه باشد به ژرفی ببین
نگر تا یکی مهتر تیز مغز
پژوهش چو ننمود در کار نغز
ز نیرنگ دشمن نکرد ایچ یاد
حصاری بدان گونه بر باد داد
(ادامه دارد)
فردوسی،بیرو ن از شاهنامه (۸)
باری، سپاهیان منوچهر به اشاره درفش قارن به درون قلعه الانان می تازند و قارن، خود از قلعه خارج می شود و مژده فتح را نزد منوچهر می برد. منوچهر خبر می گوید که در غیبت او، کاکوی نامی از نوادگان ضحاک، به نیابت از سلم از دژ هوخت گنگ!!! با صد هزار سپاهی حمله آورده و دلاورانی از ایشان را کشته و هنوزکسی به مقابله ی با او برنخاسته است. قارن دست به شمشیر می برد و در چشم بر همزدنی کاکوی صاحب صد هزار سپاهی را از پای در می آورد! با مرگ کاکوی، ستون اقتدار و مقاومت سلم درهم می شکند و سلم به ساحل دریا می گریزد و چون از سر بی بختی، کشتی یا قایقی برای گریز نمی یابد، سپاه منوچهر سر می رسد و رویارویی صورت می گیرد. منوچهر، برای حریف بی سلاح و درمانده، برابر معمول ابتدا رجز خوانی می کند و سرانجام ماجرا با کشته شدن سلم و تسلیم و بیعت سپاهیان او تمام می شود، تا سر بریده ی سومین پسر را نیز به نزد فریدون فرستند. منوچهر به بارگاه فریدون می رود که پای بر لب گور، قاصدی به ناشناسی تاریخی به نام سام نریمان می فرستد، که معنای نام او هم معلوم نیست و بدین گونه فریدون، سلطنت را به منوچهر و منوچهر را به سام می سپارد که شاه نامه او را نمی شناساند و نمی گوید چرا باید سرپرست منوچهر شود. پس از این تمشیت امور، فریدون با خیالی آسوده به مرگ رو می کند تا برای فردوسی فرصتی فراهم شود تا در مرثیه سرایی برای فریدون، حتی به رسم زمان ما، به تکریم و تذکر نیک سیرتی تازه در گذشته، تعارفی کند و تک بیتی سراید که:
فریدون بشد نام از او ماند باز
برآمد برین روزگاری دراز
همه نیک نامی بد و راستی
که کرد ای پسر سود از کاستی؟
باری، پیکر بی جان فریدون را بر تختی از عاج و در دخمه ای که زینت شده به یاقوت و لاژورد قرار می دهند. در این جا تظاهرات پریشان خاطرانه ی منوچهر در سوگ فریدون، به فردوسی فرصتی می دهد تا از متن داستان بگریزد و شکواییه ی غرایی در فراق دلبندان و ضم ناپایداری دنیا بسراید:
جهانا سراسر فسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد
یکایک همی پروریشان به ناز
چه کوتاه عمر و چه عمر دراز
چو مر داده را باز خواهی ستد
چه غم گر بود خاک آن گر بسد!!!
اگر شهریاری و گر زیر دست
چو از تو جهان آن نفس را گسست
همه درد و خوشی تو شد چو آب
به جاوید ماندن دلت را متاب
خنک آن کز او نیکویی یادگار
بماند، اگر بنده گر شهریار
باری گرچه هنوز معنای آن «بسد» آمده در بیت سوم بالا، بر کسی روشن نیست، اما منوچهر بی اعتنا به این گونه امور، در شصت سالگی بر تخت پادشاهی می نشیند تا ۱۲۰ سال پادشاهی کند، در مجلس تاجگذاری، به ذکر اقتدار و عظمت خود می پردازد و پیشاپیش در معرفی مشی حکومتی خود، وعده می دهد که جهان را بر از دین برگشتگان، ظالمان و کسانی را که در آمد و عایدی بیش از نیاز خود و خانواده دارند تنگ می گیرد و در زمره کافران و مستوجب لعن و نفرین ابدی خود و خداوند می شمارد.
هر آن کس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
نماینده ی رنج، درویش را
زبون داشتن مردم خویش را
بر افراشتن سر به بیشی و گنج
به رنجور مردم نمایند رنج
همه سر به سر نزد من کافرند
و ز اهریمن بد کنش بد ترند
هر آن دینور کو نه بر دین بود
ز یزدان و از منش نفرین بود.
اما معلوم نیست که چرا شاهنامه پس از آن رجز خوانی و این اعلام برنامه ی منوچهر، گرچه مقرر بوده است که صد و بیست سال پادشاهی کند، اما داستان او را پس از نشست تاج گذاری مجمل می گذارد و به حاشیه نویسی در باب زندگی سام نریمان می پردازد. (ادامه دارد)
فردوسی بیرون از شاه نامه (۹)
در مطلع حکایت زادن زال، که باز هم بازیگر از راه رسیده ای به شاهنامه است با نامی بدون معنا، بیتی مصدق این ادعاست که متن و مضمون شاهنامه، با اندیشه فردوسی بی ارتباط بوده، مصالح آن را کسان دیگری به فردوسی میرسانده اند و شاعر، در برابر دستمزد، افسانه های تلیقینی و ظاهرا باستانی دریافتی را به صورت شعر به پیکر کتابی با ظاهر تاریخ ایران باستان تزریق می کرده است.
کنون پر شگفتی یکی داستان
بپویندم از گفته باستان
باری، سام نریمان با خبر می شود که صاحب فرزند پسری سپید موی شده و نا امید و دلسرد، از بیم طعنه بد گویان و بد خواهان، پنهانی او را به کوه البرز می برد و رها می کند. فردوسی که چنین سفاکی را نسبت به نوزادی که هنوز سپید را از سیاه باز نمی شناسد، نمی پسندد و عشق و علقه ی بی مزد و منت میان مادر و فرزند را ذاتی می داند، که قانون طبیعی آن در میان درندگان نیز برقرار است، در بیانی سراسر تحقیر و تمسخر نسبت به وجدان و اخلاقیات معتمدان دربار فریدون، محبت بی حد و حساب ماده شیری را نسبت به توله اش چنین روایت می کند:
چنان پهلوانزاده بی گناه
ندانست رنگ سپید از سیاه
پدر مهر و پیوند بفکند خوار
چو بفگند، برداشت پروردگار
یکی داستان زد بر این ماده شیر
کجا کرده بد بچه را شیر سیر
که گر من ترا خون دل دادمی
سپاس ایچ بر سرت ننهادمی
که تو خود مرا دیده و هم دلی
دلم بگسلد گر ز من بگسلی
قضا را، سیمرغی در طلب خوراک برای جوجگانش به اطراف سر می کشد و زال گرسنه و گریان و عریان را می یابد. فردوسی که هنوز از تصویر و تصور این کودک آزاری، آرامش ندارد، زبان درشت گویی می گشاید و می سراید که اگر زال فرزند پلنگان و درندگان بود، عاقبت به تری می یافت و بدین ترتیب با سخنی در پوشش، شخصیت سام را در جایگاهی فروتر از بهائم قرار می دهد:
پلنگش بدی کاشکی مام و باب
مگر سایه ای یافتی ز آفتاب
باری، به لطف خداوند، سیمرغ و جوجه هایش نسبت به زال عطوفت نشان می دهند، از خوردن او در می گذرند و چون عضوی از خانواده، او را در لانه پذیرایی می کنند و پرورش می دهند. کودک در دامان سیمرغ رشد می کند و معلوم نیست از چه طریق، چنان شهره آفاق می شود که بار دیگر فردوسی از شاهنامه می گریزد و به نیم بیتی تذکری در باب رسم روزگار می دهد:
نشانش پراکنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان
شبی، سام در عالم رویا، سواری می بیند که از جانب هند خبر زال را در کوه البرز می آورد!!! میتوان گمان کرد که شخص فردوسی و آورندگان اخبار شاهنامه به او، نه البرز را می شناخته و نه از موقعیت هند خبر داشته اند وگرنه چنین اطلاعات نادرست و مضحک جغرافیایی را در شاهنامه نمی آوردند. سام موبدان را به تعبیر و تفسیر آن چه در خواب دیده و آن چه در بیداری از رهگذران و کاروانیان شنیده، فرا می خواند. موبدان به اتفاق زنده بودن کودک را تایید و به او توصیه می کنند به درگاه خداوند، توبه و انابه کند.
شبی دیگر، سام در رویا، پرچمی بر افراشته را از فراز کوه البرز در هند و جوانی برومند و برنا را می بیند که موبد و سرداری، شانه به شانه او ایستاده اند. موبد به خطاب و عتاب نزد سام می آید و فردوسی دوباره مجالی می یابد تا از زبان او، اساس شخصیت سام را زیر سئوال برد:
که ای مرد بی باک و نا پاک رای
ز دیده بشستی تو شرم خدای
سام نریمان، پریشان و آشفته پس از بیداری رهسپار کوه البرز می شود، توبه می کند، رخساره بر خاک می ساید و فردوسی در وصف بازگشت او به سوی خداوند می گوید:
بدانست کو، دادگر داور است
توانا و از برتران برتر است
باری، با عنایت الهی توبه سام نریمان پذیرفته می شود. سیمرغ که از فراز کوه، تشخیص می دهد که این پدر پشیمان و آزرده خاطر، سام است که در پی فرزند آمده، نزد زال می رود، او را «زال زر» می نامد و خبر می دهد که پدر به جستجوی او آمده و هنگام جدایی از لانه است و زال را که به ادعای شاهنامه با آن که هرگز آدمی ندیده، زبان و گفتار و استدلال عاطفی را از سیمرغ آموخته است، مجاب می کند که بخت خویش را در رسیدن به پادشاهی، در دربار پدر نیز بیازماید. سپس مشتی از پر های خود را به زال می دهد که اگر از ناسازی روزگار، گزندی به او رسید، یکی از آن پرها را بسوزاند، تا سیمرغ فورا برای مدد به او حاضر شود. زال و سام یکدیگر را ملاقات می کنند و این بار سام، بر او نام «زال دستان» می گذارد. اخبار این بازیافت و آشتی خانوادگی به منوچهر می رسد منوچهر که خود دو پسر با نام های نوذر و زرسپ دارد، که معنای نام های آنان هم معلوم نیست، به نوذر فرمان دهد تا فرزند به خانواده بازگشته سام را به دیدار و دربار او دعوت کند. منجمان طالع زال را فرخنده می گویند. پس منوچهر با آسوده خیالی او را با پیش کش ها و هدایای متنوع و نفیس، راهی دیار زابلستان می کند و از اهل کابل و دنبر و مای و چین و هند تا دریای سند و از زابلستان تا دریای بست را به بیعت با زال وا می دارد. منطقه ای که بی اطلاعی جغرافیایی ما نسبت به مای و دنبر و دریای بست اجازه نمی دهد تا به درستی میدان و محدوده آن را معین کنیم!
باری سام که ظاهرا از سوی منوچهر مامور جنگ با گرگانیان و مازندرانیان شده بود، عازم ماموریت می شود و زال دستان، که ناگهان مالک یک امپراتوری شده است، از رنج دوری دوباره پدر و از ساز نا کوک سرنوشت خویش می نالد که هرگز با اهل خانه محشور نبوده و دیگر بار می بایست از پدر جدا شود. سام نریمان به فرزند توصیه می کند که دل قوی دارد که آینده شناسان طالعش را رام و آرام گفته اند. زال مجاب و به فراگیری دانش مشغول می شود و به درجاتی می رسد که مرد و زن، شیفته و مبهوت علم و آگاهی او می شوند.
باری، زال دستان از خانه نشینی تنگ خلق و به قصد سیاحت عازم سرزمین هندوان می شود. در راه به کابل می رسد که مهراب نامی از نوادگان ضحاک، پادشاه آن سرزمین است. مهراب که نام او هم چون پدر بزرگش ضحاک فاقد معناست، به استقبال زال می رود. در مجلس بزم شاهانه که به شادی ورود او ترتیب داده شده بود، کسی به زال می گوید که مهراب، دختری پاک و زیبا روی در پرده دارد که رویی از خورشید تابنده تر دارد.
اگر ماه جویی همه روی اوست
وگر مشک بویی همه مویاوست
بهشتی است سر تا سر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته
برآورد مر زال را دل به جوش
چنان شد کز او رفت آرام و هوش
وصف جمال و کمال این ماهروی پرده نشین، کار خود را می کند و چنان رغبتی در زال پدید می آورد که همان شبانه عاشق دختر نادیده می شود. روز بعد زال که در بارگاه خود با شکوه و جلال نشسته بود، مهراب به دیدار او می آید و تقاضا می کند که زال با او همخان شود. زال می گوید که او از نسل ضحاک و می گسار و بت پرست است و همخانی آن ها ممکن نیست. مهراب از بارگاه زال خارج می شود در حالی که دل زال همچنان در عشق دختر مهرابمی گداخت. ( ادامه دارد)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (10)
باری، روزی مهراب، به سرکشی شبستان خویش می رود و در آن جا دو زیبا رو با نام های رودابه و سیندخت می بیند که برابر معمول نام هایی بی معنا و مفهوم اند. نحوه معرفی و برخورد مهراب با این دو تازه وارد به شاهنامه چندان غریبه وار است که آدمی حیرت می کند چطور مهراب از دیدار آن دو، که در ادامه معلوم می شود یکی از آن ها دختر خود اوست، چنین شگفت زده و مسحور شده است! سیندخت نزد مهراب می آید و چنان که گویا از ماجرای دیدار او با زال آگاهی کامل دارد از چند و چون رفتار و کردار و معاشرت زال می پرسد. مهراب در پاسخ سیندخت، زبان به تبلیغ و تشریح رشادت ها و دلاوری های زال در میدان نبرد و زر افشانی او در بزم و سر افرازی اش در رزم می گشاید و تنها ایرادش را در سپید مویی او می گوید!!!
به گیتی در، از پهلوانان گرد
پی زال زر، کس نیارد سپرد
چو دست و عنانش به ایوان نگار
نبینی و بر زین، چون او یک سوار
دل شیر نر دارد و زور پیل
دو دستش به کردار دریای نیل
چو بر گاه باشد زر افشان بود
چو در جنگ باشد، سر افشان بود
رخش سرخ ماننده ارغوان
جوان سال و بیدار و بختش جوان
به کین اندرون چون نهنگ بلاست
به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست
نشاننده خاک در کین، به خون
فشاننده خنجر آبگون
از آهو همین کش سپدست موی
نگوید سخن مردم عیب جوی
سپیدی مویش بزیبد همی
تو گویی که دل ها فریبد همی
گرچه مهراب اوصاف زال را برای سیندخت می گوید، اما رودابه را حالی به حالی و غیابا عاشق زال می کند، صورت اش گل می اندازد، از خواب و آرام می افتد و به وسوسه دیدار زال مبتلا می شود. فردوسی که هیچ فرصتی را در شاهنامه برای سرزنش زنان از دست نمی دهد، بلافاصله از شاهنامه بیرون می زند و با زبانی تلخ در وصف دل بانوان، که آن را جایگاه دیو می شمرد، می سراید که:
چو بگرفت جای خرد آرزوی
دگرگونه برشد به آیین و خوی
چه نیکو سخن گفت آن رایزن
ز مردان مکن یاد در پیش زن
دل زن همان دیو را هست جای
ز گفتار باشند جوینده رای
رودابه که پنج کنیز همراز دارد، نزد آنان از عشق خود می گوید و آنان را به چاره جویی و استمداد می خواند:
بدین بندگان خردمند گفت
که بگشاد خواهم نهان از نهفت
شما یک به یک راز دار منید
پرستنده و غمگسار منید
بدانید هر پنج و آگاه بید
همه ساله با بخت همراه بید
که من عاشقم همچو بحر دمان
از او بر شده موج بر آسمان
از راه این اشعار، ما با مبداء یکی از پر کار برد ترین لغات مجموعه ی فکاهی شب های برره، یعنی «بید» آشنا می شویم و از این بابت باید خود را مدیون فرهنگ شاهنامه بدانیم!!! کنیزکان از بروز این عشق دچار تحیر می شوند و زبان به سرزنش رودابه می گشایند که از پدر حیا کند و طالب وصلت با آن پیر زاده ی مرغ پرورده نباشد، تا خواننده پس از ده ها بیت سرگردانی، بالاخره دریابد که آن پری پیکری که هوش از مهراب برده بود، دختر خود اوست! اما اندرز خدمه به گوش رودابه نمی نشیند و پاسخی می آورد که به راستی شنیدنی است:
دل من چو شد بر ستاره تباه
چگونه توان شاد بودن به ماه
به گل ننگرد آن که او گل خور است
اگر چه گل از گل ستوده تر است
که را سرکه دارو بود در جگر
شود ز انگبین درد او بیشتر
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین
نه از تاجداران ایران زمین(!؟)
به گمان من این اعتراف نامه ای که فردوسی در باب زال بر زبان رودابه می گذارد، نوعی اعلام انزجار شخص او در باره عناصر و آدم های داستان است، زیرا زال را ستاره ای در برابر ماه، خاک و گلی در مقابل گل و سرکه ای در برابر انگبین می گوید و می سراید که رودابه او را با فغفور چین و پادشاه ایران هم عوض نمی کند. احتمالا فردوسی از یاد برده است که دو صفحه پیش تر، منوچهر زال را به پادشاهی سیستان و ایران و افغانستان و چین و هند منصوب کرده بود!!! سرانجام کنیزکان که نصیحت را در گوش رودابه کارساز نمی بینند، ظاهرا به بنجل پسندی او تسلیم می شوند و برای وصال این دل داده اعلام آمادگی می کنند و در ماه فروردین، خوش خوشک و گل چینان به سراپرده ی زال نزدیک می شوند که ظاهرا با قصد شکار به بیابان زده بود. زال با دیدن این کنیزکان گل چین و سرخوش، از احوال آنان می پرسد و چون جواب می شنود که آن ها از کنیزکان دختر مهراب اند، دست به اداهای نمایشی می زند، تیری به کمان می گذارد، «خشیشار» از آب پریده ای را دوباره از آسمان به رود خانه باز می گرداند و آن گاه یکی از غلامان اش به نام «ریدک» را می فرستد تا با کشتی، پرنده تیر خورده را از آب بگیرد!!! احتمالا به زمان فردوسی، ریدک معنای کنونی را نداشته است، ولی نمی دانیم همین ریدک چه گونه با یکی از کنیزان رودابه برخورد می کند و زبان به ستایش ارباب اش زال می گشاید. کنیز رودابه هم در نمی ماند و در وصف دختر مهراب حرف های شیک می زند و سرانجام آن دو خدمت کار، با یکدیگر توافق می کنند که زال و رودابه مناسب همند و باید همسر یکدیگر شوند!!! فردوسی چنان که از احتمال سرگرفتن این وصلت پریشان خاطر باشد، بار دیگر از صفحات شاهنامه می گریزد، پرهیز از جفت جویی را موجب آسودگی مرد می گوید و فرصت را برای بد زبانی درباره زنان مناسب می بیند.
به پیوستگی چون جهان رای کرد
دل هر کسی مهر را جای کرد
چو خواهد گسستن نبایدش گفت
ببرد سبک جفت را او ز جفت
گسستنش پیدا و بستن نهان
به این و به آن است خوی جهان
دلاور چو پرهیز جوید ز جفت
بماند به آسانی اندر نهفت
بدان تاش دختر نباشد ز بن
بباید شنیدنش نیکو سخن
چنین گفت مر جفت را باز نر
چو بر خایه بنشست و گسترد پر
کز این خایه گر ماده بیرون کنی
ز پشت پدر خایه بیرون کنی!!!
بدین ترتیب فردوسی می گوید که حتی پرندگان وحشی نیز خواهان فرزند دختر نیستند و از زبان باز نر به باز ماده اخطار می دهد که اگر از تخم ها دختر بیرون بیاورد، از تخم گذاری های بعد خبری نخواهد بود !!! (ادامه دارد)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (11)
باری، ریدک با شادمانی نزد زال باز می گردد و ماجرا را تعریف می کند. زال به ریدک فرمان می دهد تا کنیزان رودابه را، که پیش از این فردوسی معلوم کرده بود برای دیدار زال، از «کابلستان» به «زابلستان» آمده بودند، با پیام و گل و گوهر فراوان، نزد رودابه به کابلستان و به دربار مهراب باز گرداند.
خرامان ز کابلستان آمدیم
بر شاه زابلستان آمدیم
بدین چاره تا آن لب لعل فام
کنیم آشنا با لب پور سام
جواهرات را همراه یک دست دیبای گران مایه ی زربفت برای هر کدام، به کنیزکان می دهند و رازی را که حامل و دریافت کننده آن، از خلال اشعار شاه نامه قابل شناسایی نیست، «پرستنده» ای با «ماه دیدار» ی در میان می گذارد، که ظاهرا همان ریدک بوده است.
پرستنده با ماه دیدار گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
مگر آن که باشد میان دو تن
سه تن، نانهان است و چار، انجمن
بگوی ای خردمند پاکیزه رای
سخن گر به راز است، با من سرای
ریدک نزد زال باز می گردد و گزارش می دهد. زال به گلستان و نزد کنیزان رودابه می رود و از چند و چون بر و بالا و رای و تدبیر رودابه می پرسد و تهدید می کند که اگر ناراستی در گفتارشان بیابد، آن ها را زیر پای پیلان خواهد فرستاد. رخسار کنیزکان از تهدید زال چون «سندروس» می شود که نمی دانیم چه رنگی است، نزد زال به زمین بوسی می افتند و با ترس و لرز به تحسین زال و سام و رودابه می پردازند:
رخ بندگان گشت چون سندروس
به پیش سپهبد زمین داد بوس
از ایشان یکی بود کهتر به سال
که او شد سخن گوی پر دل به زال
چنین گفت کز مادر اندر جهان
نزاید کسی در میان مهان
به دیدار سام و به بالای او
به پاکی دل و دانش و رای او
دگر کس چو تو ای سوار دلیر
بدین برز و بالا و بازوی شیر
سه دیگر چو رودابه ی خوب روی
یکی سرو سیمین با رنگ و بوی
ز سر تا به پای اش گل است و سمن
به سرو سهی بر سهیل یمن ...
زال بر اثر توصیف کنیزک، که تا پنج بیت دیگر ادامه می یابد، دچار بی تابی می شود و از کنیزک راه و رسم دیدار از رودابه را می پرسد. کنیزک قول می دهد که قضیه را سر و سامان دهد، لب رودابه را بر لب زال برساند و پیشاپیش پیشنهاد می کند که زال با کمند از دیوار کاخ رودابه بگذرد و به دیدار او برود. سرانجام و همان شبانه، آن پنج کنیز رودابه، از زابل به کابل می روند، که ۸۵۰ کیلومتر فاصله دارد، پر ازکوه های سر به فلک کشیده، و به روایت سعدی مملو از راهزنان بی سر و پا!!!
کنیزکان شبانه به کاخ مهراب باز می گردند و معلوم نیست به چه دلیل نگهبان قلعه به آن ها بند می کند که چرا دیر هنگام به قلعه باز می گردند. کنیزکان بهانه می آورند که بهار است و به گل چینی رفته اند، دربان حرف های بی سر و ته و نامربوطی می زند و سر انجام کنیزکان به نوعی از چنگ او خلاص می شوند و به دیدار رودابه در کاخ مهراب می روند و گرد راه نتکانده چنان به شرح رنگ رخسار و یال و کوپال و اخلاق و رفتار زال می پردازند که رودابه شیفته وار دستور می دهد که خانه ی شخصی و خلوتگاه اش را بیارایند، بار دیگر کنیزکان اش را برای دعوت دیدار به دستگاه زال می فرستد و به انتظار او می نشیند.
زال، از فرط اشتیاق، آن ۸۵۰ کیلومتر راه را پیاده طی می کند، شبانه خود را به خلوت خانه رودابه می رساند و او را می بیند که در ایوان بام به انتظار ایستاده است. رودابه با دیدن مهمان زبان به ستایش او باز می کند و زال هم متقابلا با شیرین زبانی، قربان صدقه رودابه می رود. پس از طی این مقدمات، بالاخره رودابه زلفان بافته اش را، که تا زیر دیوار قصر می رسیده، مانند دو کمند، برای زال می فرستد تا از آن بالا رود و خود را به بام قصر برساند. زال گیسوان رودابه را می بوسد و خلاف تمام روایت ها و تصاویری که تاکنون از این صحنه عاشقانه شاهنامه دیده ایم، تعارف رودابه را رد می کند، از جایی طنابی می یابد، آن را به کنگره قصر بند می کند، خود را به رودابه می رساند، شب را در آغوش او می گذراند و پس از درد دل زیاد، صبح از راه همان طناب بار دیگر به زابلستان باز می گردد.
بگیر این سیه گیسو از یک سوم
ز بهر تو باشد همی گیسوم
نگه کرد زال اندر آن ماهروی
شگفت آمدش زان چنان گفتگوی
بسایید مشکین کمندش به بوس
که بشنید آواز بوسش عروس
چنین داد پاسخ که این نیست داد
بدین روز، خورشید روشن مباد
که من خیره را دست بر جان زنم
برین خسته دل تیز پیکان زنم
کمند از رهی بستد و داد خم
بیفکند بالا، نزد هیچ دم
پس از بازگشت، موبدان را فرا می خواند و راز و احوال خود را با ایشان می گوید. موبدان که می دانند مهراب از نسل ضحاک و وصلت و آشتی میان این دو خانواده نامیسر است، لب از سخن فرو می بندند. لکن زال به التماس و وعده پاداش نیکو و کلان از ایشان می خواهد در کار و چاره او پژوهش کنند. موبدان مستاصل، جفت خواهی او را خلاف و مکروه نمی بینند و از او می خواهند به عقل و درایت خویش نامه ای به شاه بنویسد و با او رای زنی و چاره اندیشی کند. زال نویسنده ای را می خواند، نامه ای به سام می نویسد و پس از مدح خدا و مجیز گویی، به ذکر مصیبت زندگی خود می پردازد و از پدر گله می کند که چرا او را در کودکی در هندوستان به سیمرغ سپرده است؟!!! و بالاخره از این همه مقدمه چینی نتیجه می گیرد که اگر رفتار ناشایست پدر حاصل تقدیر و مشیت الهی بوده، پس اینک عشق و دلباختگی او نسبت به دختر مهراب نیز تاثیر قضا و قدر و خواست خداوند است!
ز مادر بزادم بدان سان که دید
ز گردون به من بر، ستمها رسید
پدر بود در ناز و خز و پرند
مرا برده سیمرغ در کوه هند
نیازم بدان کو شکار آورد
ابا بچگان در شمار آورد
همی پوست از باد بر من بسوخت
زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت
همی خواندندی مرا پور سام
بر اورنگ بود سام و من در کنام
چو یزدان چنین راند اندر برش
برین گونه پیش آوریدم روش
کس از حکم یزدان نیابد گریغ
اگر چه بپرد بر آید به میغ
سنان گر به دندان بخاید دلیر
بدرد از آواز او چرم شیر
گرفتار فرمان یزدان بود
اگر چند دندانش سندان بود
بعد درخواست خود برای موافقت ازدواج با رودابه را مطرح می کند و بار دیگر همان ناله پیشین را سر میدهد که:
پدر یاد دارد که چون مر مرا
بدو باز داد ایزد داورا
به پیمان چنین گفت پیش گروه
چو باز آوردیم از البرز کوه
که هیچ آرزو بر دلت نگسلم
کنون اندرین است بسته دلم
بدون سخت گیری در این باب که چه گونه آن کوه در هندوستان در این جا «البرز کوه» نامیده می شود، داستان را دنبال کنیم که می گوید پس از رسیدن نامه، سام خشمگین، زبان به دشنام زال می گشاید و ایل و تبار فرزند را به ناسزا می بندد.
چنین داد پاسخ که آمد پدید
سخن هر چه از گوهر او سزید
چو مرغ ژیان باشد آموزگار
چنین کام دل جوید از روزگار
(ادامه دارد)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۲)
باری سام نریمان به ستاره شناسان و موبدان متوسل می شود، تا از بخت بلند زال و رودابه و میمنت وصلت ایشان و نیکو اختری فرزندی که پدید خواهند آورد، بشارت دهند. فرزندی دلاور و برومند که از نشانه های اقبال پادشاهی اش این خواهد بود که اهل سگسار و مازندران را از دم تیغ خواهد گذراند و بر اهالی توران سخت خواهد گرفت!!!
جهانی به پای اندر آرد به تیغ
نهد تخت شاه از بر پشت میغ
ببرد پی بد سگالان ز خاک
به روی زمین بر نماند مغاک
نه سگسار ماند نه مازندران
زمین را بشوید به گرز گران
ازو بیش تر بد به توران رسد
همه نیکویی زو به ایران رسد
به خواب اندر آرد سر دردمند
ببندد در جنگ و راه گزند (؟!!!)
بدو باشد ایرانیان را امید
وزو پهلوان را خرام و نوید
پی باره ی او چماند به جنگ
بمالد بر و روی جنگی پلنگ
خنک پادشاهی که هنگام اوی
زمانه به شاهی برد نام اوی
چه روم و چه هند و چه ایران زمین
نویسد همه نام او بر نگین
سام آسوده خاطر می شود، زر و سیمی به موبدان می بخشد و نمی دانیم چرا تصمیم می گیرد سپاهی به نزد زال بفرستد. پس قاصد را با اخبار نیکو بر می گرداند که وعده های داده شده ی پیشین را خلاف نخواهد کرد. قاصد به نزد زال می رسد و او را از پیام سام و ورود سپاه آگاه می کند و زال از فرط شادی از خواب و خوراک می افتد.
شاه نامه می گوید که میان زال و رودابه زنی پیغام بری می کرد. زال او را فرا می خواند و پیغامی به رودابه می فرستد که سام نریمان به وصلت راضی شده و دوران دوری به پایان خواهد رسید. رودابه درم و جامه ای به قاصد می بخشد و انگشتری گران بها برای زال می فرستد. هنگام خروج قاصد، سیندخت، یعنی همان سیم تنی که محراب از دیدن او همراه دخترش به شعف درآمده بود و بالاخره در این جا مادر رودابه معرفی می شود، راه قاصد را می بندد و سبب حضور او را می پرسد. قاصد خود را فروشنده ی سیار زیورآلات معرفی می کند و سیندخت که ظاهرا قانع نشده، خشمگین قاصد را به روی زمین می کشد، او را لگد کوب می کند و جایی با طناب می بندد. بعد به کاخ خویش می رود و رودابه را به حضور می خواند. رودابه تمام ماجرا را برای او می گوید و به مادر اطمینان می دهد که با زال فقطزیک دیدار ساده داشته است و دیگر هیچ! سیندخت که انتخاب او و راز داری قاصد را می پسندد قاصد بسته شده را باز و پس از مشتی نصیحت و سفارش برای راز داری، مرخص می کند.
باری، مهراب به بارگاه می آید و سیندخت را افسرده و پریشان می یابد. سیندخت زبان گله از زمانه می گشاید و به محراب هشدار می دهد که دخترشان عاشق زال شده و می رود تا افتخارات کهن خانواده را از راه این وصلت به باد دهد و با آه و ویلا می گوید تاج و تخت و این همه گنج و گهر که اندوخته ایم را باید به دشمن بسپاریم که زال به طمع مال و مکنت و سلطنت ، دل و دین از رودابه ربوده و دخترک ساده اندیش، به مهر او بسته شده است. فردوسی در میان این زاری ها و دل تنگی های سیندخت آهسته به میان داستان می خزد و زبان اندرز همیشگی خود را در معرفی فرمان های زندگی می گشاید.
سرای سپنجی بر این سان بود
یکی خوار و دیگر تن آسان بود
یکی اندر آید دگر بگذرد
که دیدی که چرخش همی نشکرد؟
به تنگی دل غم نگردد دگر
بر این نیست پیکار با دادگر
دیگ غیرت مهراب می جوشد و قسم می خورد که خون دختر را خواهد ریخت و خود را ملامت می کند که چرا از رسم و آیین اجدادش سر باز زده و در بدو تولد، دختر نوزادش را سر نبریده است!
بپیچید و انداخت او را به دست
خروشی بر آورد چون پیل مست
همی گفت چون دختر آمد پدید
ببایستمش در زمان سر برید
نکشتم ، نرفتم به راه نیا
کنون ساخت بر من چنین کیمیا
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد
اشاره مهراب و افسوس او بر عدم اجرای سنت دختر کشی نیاکانش، درباره رودابه، از زمره پرسش های مهم از باستان ستایانی است که پیوسته مضمون شاهنامه را سند تاریخ و مدنیت اجداد ممتاز و با فرهنگ خویش گفته اند و از آن که مدعی می شوند که جهانیان رسم و رسوم زندگی و دانش را از اجداد آریایی آن ها فرا گرفته اند، پس از این اعتراف مهراب، باید که آن دختر کشی را هم که به عرب نسبت می دهند تقلیدی از رفتار اجداد خود و حاصل تاثیر پذیری اعراب از فرهنگ و تمدن درخشان ایران باستان بشناسانند!!!
مهراب از بیم جان و از شرم اوضاع پیش آمده هراسان می شود و چون یارای مقابله با زال را نمی بیند بر پنهان ماندن ماجرا تاکید می کند. سپس دختر را نزد خود می خواند، او را سرزنش می کند و دشنام می دهد. رودابه با دل پر درد و رویی زرد به خانه اش باز می گردد. سرانجام حدیث این دلدادگی به گوش منوچهر هم می رسد، با موبدان و بزرگان به رایزنی می نشیند که گرچه او و اجدادش نام و ننگ ضحاک را از زمین زدوده اند، اما بیم آن می رود که بار دیگر از پیوند دخت مهراب و پور سام نریمان، کسی از نسل و مسلک ضحاک سر بر آرد و در اثر گرایش به ذات بد گوهر نژاد مادری، بار دیگر ظلم و جور بر پا شود. موبدان محافظه کارانه با او همدلی می کنند و رای نهایی را به عهده او می گذارند تا هر آنچه صلاح می بیند انجام دهد. منوچهر، نوذر و بزرگان و خاصان را فرا می خواند که نزد سام بروند، چند و چون ماجرا را بپرسند و او را نزد منوچهر بیاورند. پس روز بعد سام، بنا بر معمول شاهنامه، با سپاهی گران! به بارگاه منوچهر می رود...( ادامه دارد)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۳)
سوی بارگاه منوچهر شاه
به فرمان او برگرفتند راه
منوچهر چون یافت زو آگهی
بیاراست ایوان شاهنشهی
ز ساری و آمل برآمد خروش
چو دریای جوشان برآمد به جوش
در این جا بار دیگر جغرافیای ایران را در شاهنامه درهم ریخته می بینیم و معلوم نیست چرا فردوسی عازم شدن سام و لشکرش به بارگاه منوچه ظاهرا نشسته در سیستان را، موجب برآمدن خروش از آمل و ساری در مازندران می گوید! باری، سام به نزد منوچهر می آید. منوچهر با روی گشاده او را می پذیرد و از احوال و اوضاع جنگ او با جنگاوران مازندران و سگسار می پرسد. سام زبان لاف و گزاف می گشاید و جنگاورانی مهیب تر از اسپان تازی و دلاور تر از گردان ایرانی را توصیف می کند که البته وقتی از آمدن او آگاه شده اند، نعره زنان کوه تا به کوه از شهر بیرون آمده و به جنگ با او برخاسته اند. در این معرکه که گویا سپاه سام از آن جنگاوران هراسیده اند، سام مجبور می شود با گرز سیصد منی، یعنی نهصد کیلویی، ابتدا به ادب کردن سپاه خود و سپس به جنگ کرکوی نامی برود که گرچه از تخمه ی ضحاک معرفی می شود ولی مانند همیشه نامی بدون معنی دارد. سام به محض نزدیک شدن، کرکوی را از روی زین بر زمین می زند و استخوان های اش را خرد می کند تا سپاه سیصد هزار نفری مازندرانی از هیبت او رو به فرار گذارند!
برفتم بدان شهر دیوان نر
چه دیوان که شیران پرخاشخر
از اسپان تازی تگاور ترند
ز گردان ایران دلاور ترند
سپاهی که سگسار خوانندشان
پلنگان جنگی گمانندشان
ز من چون بدیشان رسید آگهی
وز آواز من مغزشان شد تهی
به شهر اندرون نعره برداشتند
وزان پس همه شهر بگذاشتند
سپاهی گران کوه تا کوه مرد
که پیدا نبد روز روشن ز گرد
به پیشم همه جنگجوی آمدند
چنین خیره و پوی پوی آمدند
در افتاد ترس اندرین لشکرم
ندیدم که تیمار آن چون خورم
مرا کار افتاده بود آن زمان
زدم بانگ بر لشگر بد گمان
بر افراشتم گرز، سیصد منی
بر انگیختم باره آهنی
داستان این نبرد غریب، منوچهر را خوش می آید و ساز و رودی بر پا و از سام پذیرایی می کند. روز بعد بار دیگر سام نزد منوچهر می آید و منوچهر به او فرمان می دهد که خاک هند را به توبره و کاخ مهراب را در کابل به آتش کشد و او و تمام اهل و خانواده اش را سر ببرد. سام گرچه پیش تر به به زال وعده ی پشتیبانی و موافقت با ازدواج او را داده بود، امر منوچهر را اطاعت می کند و به جانب کابل لشکر می کشد!
خبر لشگر کشی سام به مهراب می رسد. مهراب و رودابه و سیندخت دست از جان می شویند و زال خونین جگر نزد پدر می رود که اگر خیال ویران کردن کابل را دارد نخست باید او را بکشد. دلاوران و بزرگان سپاه سام به اندرز زال می پردازند که پدر را آزرده و اینک باید که پوزش بخواهد. زال پاسخ می دهد که باکی ندارد که سر انجام همه مرگ است لکن اگر پدر، خردمند باشد ماجرا فیصله می یابد. زال نزد پدر می رود و سام او را می پذیرد. بار دیگر زال زبان به مجیز پدر می گشاید که عالم همه از داد و دهش تو بهره برده اند و من بی نصیبم و بار دیگر ننه غریبم بازی به راه می اندارد که در کودکی او را به بیابان انداخته اند و در دامان سیمرغ پرورش یافته و از مهر مادر و پدر بی بهره بوده و اکنون بی اختیار و به دستور پدر در کابل است و اینک اگر پدر خشمی به جانب کابل دارد تقصیر او و مستوجب کیفر و راضی به رای پدر است. سام از گفتار او شرمنده و دلش نرم می شود. به جبران نا مهربانی که با زال کرده تصمیم می گیرد نامه ای به منوچهر بنویسد و وساطت کند.
باری، نویسنده ای می طلبد و نامه ای به منوچهر می نویسد و پس از حمد خداوند یکتا، شرح دلاوری ها و جان فشانی هایش را باز می گوید و از نبرد با اژدهایی غول پیکر تا رام و آرام کردن مازندران و سگسار می گوید و سخن را به زال می کشاند که در حق او ستم روا داشته و پس از آنکه او را به سلامت از البرز کوه باز یافته به او وعده داده که هر آنچه آرزو کند مهیا خواهد کرد. از جانب زال وعده می دهد که او نیز به راه پدر خواهد رفت و از شماره دشمنان شاه کم خواهد کرد و در آخر مراد دل زال، پیوند با رودابه، دخت مهراب را مطرح می کند که به نظر او خدا هم از آن راضی است! ولی ایشان بی رای و رخصت شاه، در انجام این وصلت اقدامی نکرده اند. به شاه می نویسد که زال خواستار آن است که از حمله به کابل منصرف شوند و توجیه می کند که اگر درخواست زال به مذاق شاه، خوش نمی نشیند از آن است که از کودکی در دامان سیمرغ، وحشی و دیوانه بار آمده است! سرانجام سام از شاه می خواهد متناسب با شان مهتری خود تصمیم بگیرد و با مدح و ثنای شاه، نامه را تمام می کند. زال نامه را می گیرد و برابر معمول شاه نامه، باز هم همراه سپاه! نامه را به نزد منوچهر می برد.
باری، نقل این ماجرا در کابل می پیچد و مهراب، خشمگین و آزرده، سیندخت، مادر رودابه را که پیشتر در شاه نامه دختری جوان و خوش قامت معرفی شده بود، به حضور می طلبد و ناراحتی خود را بر او تلافی می کند که او و دخترش را در ملا عام به زاری خواهد کشت تا شاه ایران آرام بگیرد. پس سیندخت به چاره جویی می نشیند و به شاه پیشنهاد می کند که خودش نزد سام رود و ماجرا را فیصله دهد. مهراب موافقت می کند و با گنج و مال فراوان او را نزد سام می فرستد و قول می دهد در غیاب سیندخت به رودابه گزندی نرساند. سیندخت خود را می آراید و با هدایا و پیشکش های فراوان نزد سام می رود. بدین ترتیب حالا زال را با نامه نزد منوچهر و سیندخت آراسته را با مال فراوان نزد سام می بینیم، تا چه پیش آید...( ادامه دارد)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۴)
باری، سیندخت به کاخ سام می رسد و بی آنکه نامش را فاش کند خود را فرستاده ای از جانب مهراب معرفی می کند. پرده دار سام نزد او می رود و از آمدن قاصدی از کابلستان خبر می دهد. سیندخت را می پذیرند، پیشکش ها تقدیم می شود و شیندخت در جایی می نشیند. سام نریمان مشکوک می شود که چرا برای امری خطیر، در جایی که مردان هستند، زنی را پیش فرستاده و مامور کرده اند؟! و با تردید هدایا را می پذیرد. سیندخت شاد می شود و پذیرفتن هدایا را نشانی از مدارا و آرام شدگی سام می پندارد. سه ماهرو که همراه سیندخت آمده اند، مرتب جام هایی مملو از یاقوت و در و صدف را به پای سام می ریختند و سر انجام زمانی که بارگاه از اغیار خالی می شود، سام از نام و منصب و نسبت سیندخت با مهراب و از زاد و رود و صورت و سیرت رودابه می پرسد. سیندخت از او امان می خواهد و خود را از تبار ضحاک و همسر مهراب و مام رودابه می گوید که اینک پرستنده و ثناگوی سام و زال است.
چو بشنید سیندخت سوگند او
همان راست گفتار و پیوند او
زمین را ببوسید و بر پای خاست
بگفت آن که اندر نهان بود راست
که من خویش ضحاکم ای پهلوان
زن گرد مهراب روشنروان
همان مام رودابه ی ماهروی
که دستان همی جان فشاند بر اوی
همه دودمان نزد یزدان پاک
شب تیره تا برکشد روز، چاک
همه بر تو خوانیم و زال آفرین
همان بر جهاندار، شاه زمین
سام رفتار و گفتار و بر و روی سیندخت را می پسندد و وعده می دهد که او و اهل کابل در امان خواهند بود و اقرار می کند که گر چه ایشان از نژادی دیگرند، اما زال و رودابه را مناسب همسری با یکدیگر می داند:
شما گر چه از گوهر دیگرید
همان تاج و اورنگ را در خورید
چنین است گیتی و زین ننگ نیست
ابا کردگار جهان جنگ نیست
چنان آفریند که آیدش رای
و ماندیم و مانیم با های های
یکی در فراز و یکی در نشیب
یکی با فزونی یکی با نهیب
یکی از فزونی دل آراسته
ز کمی دل دیگری کاسته
سر انجام هر دو به خاک اندر است
که هر گوهری کشته ی گوهر است
سام ماجرای نامه ای که به شاه نوشته را باز می گوید و از سیندخت می خواهد که روی آن اژدها زاده، یعنی رودابه را، به او بنمایاند. سیندخت با خشنودی می پذیرد و سام را به خانه اش در کابل دعوت می کند. سام سیندخت را با مژده و گنج و گهر فراوان نزد مهراب باز می گرداند. سیندخت با قاصدی، پیغام این آشتی را به مهراب می رساند که دل قوی دار و اندوهگین مباش که قضیه فیصله یافت.
از سوی دیگر، زال با نامه سام به نزد منوچهر می رسد. منوچهر نامه را می خواند و با آن که چندان از ماجرا دل خوش نیست، به برآمدن کام دل زال، راضی می شود. لکن از او می خواهد چندی دست نگه دارد تا با موبدان رایزنی کند. سه روز می گذرد تا موبدان و اختر شماران با اخبار نیک و فال مبارک و مژده ی فرزندی نیک طالع نزد منوچهر می روند، شروع به سین جیم زال می کنند، مشتی چرندیات بی سر و ته و بی مضمون از زال می پرسند که زال از عهده ی پاسخگویی بر می آید. سربلندی زال اسباب شادی و هلهله ی درباریان را فراهم می کند. روز بعد زال به نزد منوچهر می رود و از او اجازه می خواهد که نزد پدر باز گردد . منوچهر او را تشویق می کند که یک روز هم درنگ کند. زال نیز سوار بر اسبی می شود و به هنر نمایی، تیری به سوی درختی کهنسال و ستبر در میانه ی صحن کاخ و سرای منوچهر می اندازد، که تیر از بدنه ی درخت می گذرد و از آن سوی بیرون می آید!!! به دنبال این خالی بندی کبیر و خام، شاه نامه می نویسد که ژوپین داران منوچهر سپرهای شان را بر میدارند و با خشت به زال حمله می کنند. زال هم از ریدک نامی، سپری می خواهد و کارهایی می کند که در زبان معمول آدمی قابل فهم و درک نیست.
درختی کهن بد به میدان شاه
گذشته بر او بر به سی سال و ماه
کمان را بمالید دستان سام
برانگیخت اسب و برآورد نام
بزد بر میان درخت سهی
گذاره شد آن تیر شاهنشهی
سپر برگرفتند ژوپین وران
بگشتند با خشت های گران
سپر خواست از ریدک ترک زال
برانگیخت اسب و بر آورد یال
کمان را بیفکند و ژوبین گرفت
به ژوبین شکار نو آیین گرفت
بزد خشت بر سه سپر کیل دار
گذشت و به دیگر سو افکند خوار
باستان پرستان احمق ما، این اراجیف بی سر و ته و دروغ های شاخ دار را، که حتی قابل تعبیر هم نیست، از عوامل و عوارض هویت خویش می پندارند و تامل نمی کنند که حتی اگر گذراندن تیری از تنه درختی نیز میسر باشد، چه حاصلی در پیشرفت تاریخی قومی دارد جز این که ادعا کند نفس همسایگان را بریده و جنبنده ای سالم در اطراف خویش باقی نگذارده است.(ادامه دارد)
سلام، به توصیه ی دوستانی تصمیم گرفتم که بازبینی انتقادی شاه نامه را، ضمن جدا کردن گفتارهای مستقل و بیرون از داستان فردوسی، به همان ترتیبی تیتر بندی کنم که در اصل کتاب موجود است. به نظر می رسد که از این طریق نظم و ترتیب بهتری در این بررسی برقرار خواهد شد. ضمن این که پریشان و دراز و بیهوده نویسی های شاهنامه نیز آشکارتر می شود. از این شماره مطالب انتقادی در ذیل تیتر اصلی میآید و به تدریج شماره های پیشین نیز تیتر بندی می شود.
http://wwww.naria.ir/view/14.aspx?id=672
افزوده در تاریخ ۷ نوامبر ۲۰۱۲
نام یادداشت تغییر یافت از «فردوسی بیرون از شاهنامه، اول تا 14» به «فردوسی بیرون از شاهنامه، اول تا 14 - نقدی بر هویت شخصی فردوسی»
ردیه ای بر شاهنامه فردوسی،حکیم ابوالقاسم طوسی به زبان فارسی دری
پیرامون شاهنامه، تحمیق ایرانیان و ساخت زبان و هویت ملی با شعر
لغات عربی در شاهنامه و سره نویسی ناب فارسی خالص معاصر فردوسی
فردوسی بیرون از شاهنامه، اول تا 14 - نقدی بر هویت شخصی فردوسی
«گاف»های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه»- سوتی های تاریخی حکیم طوسی
تو خود حدیث مفصل بخوان ... ( شاهنامه و وزیر ارشاد )، صفار هرندی
ستیز تمام عیار فرهنگی توام با تندگویی و رفتار بی ترحم و فحاشانه
صدام حسین و نگاهی بین المللی به او - صدام حسین از زاویه ای دیگر
معرفی استاد فحاشی؛سام و دکتر پروفسور فاروق صفی زاده- دشمن حقیقت
قسمتی از نیمه پنهان دکتر مهاجرانی(سید عطاء الله مهاجرانی،دکتر)
خاکساری اساتید بین المللی و توحش مزدوران دست چندم
خاطرات هاخام(خاخام) یدیدیا شوفط(شوفیط)و فرقه سازی یهودیان آنوسی
آسمانی و غیر زمینی بودن قرآن و اثبات وجود داشتن خداوند و توحید
تخت جمشید؛ نیمه کاره طبق نظر سازمان نظام مهندسی