ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
وارسته میان سال مردی بود. فضائلی داشت. دو سه زبان میدانست. ترجمههای او را میپسندیدند. موسیقی میدانست و خط خوشی داشت. سرش را خم نمی کرد. رک بود و بیسبب کسی را تحویل نمیگرفت. هم به جهت فضلاش، که خریدار ندارد و جماعت بیش تر به دنبال ظاهرآرایی و مدرک گزینی از دانشگاههای دورقوز آبادند، و هم به علت غنای ذاتیاش، او را نمیپسندیدند، نه سازاش خریدار داشت نه خطاش. با درآمدی از دو سه شاگرد و به تعب ناداری حاجت میگذراند. از همان کتاب اول مجموعهی تاملی در بنیان تاریخ ایران، پایاش به دفتر من گشوده شد. مرتب میدیدمش، برابر هر سطر مبهم کتاب ده سئوال می گذارد، جای غلط ویرگولها را هم تذکر میداد و اگر در انتشار مسلسل مجلدات تاخیری رخ میداد بیتابی میکرد و نارضایتی نشان میداد. میگفت حلاوت کتاب خواندن را از او گرفتهام و دشمن کتابهایی شده بود که زمانی آن ها را چون شناسنامه در بغل می گرفت. خبر داشتم که در هر محفلی، بیملاحظهکاریهای معمول، گفتههای مرا تحویل میگرفت و یکی دو یادداشت دهان خونینکن در پاسخ مخالفان نوشته بود و خود رامبلّغی مشتاق معرفی می کرد. دست تنگیاش یافتن او را موکول به مراجعهی شخصاش می کرد، زیرا در این عهدی که شیرخوارگان نیز با تلفن همراه به مهد کودک میروند او در خانهی اجاره گرفتهاش تلفن ثابت هم نداشت و واهمهی بینان و آبی آسودهاش نمیگذارد.
از پس انتشار قسمت اول ساسانیان غیباش زد، تا دو هفتهای پیش که دیدمش. داشت ماشیناش را در ۱۶ آذر پارک میکرد و در عین حال به زنگ تلفن همراهاش جواب میداد، به گمانم کمی رو پنهان میکرد، اما من که مظنون به اشتباه بودم، به او نزدیک شدم. خودش بود. سرحال و پروپیمان. قدم زدیم و رسیدیم و نشستیم به چای خوردنی. در کم تر از دو سال از این رو به آن رو شده بود. بینیازی از سرورویاش میبارید. فضولی نکردم. زندگی پایین و بالا و زیروروی زیاد دارد. از هر دری چیزی گفت جز از کتابها. کم و بیش ماجرا برایم روشن شد. پرسیدم از روزگارش راضی است؟ جواب شنیدم که: ای بد نیست. می دیدم که بیتاب جدا شدن است و بالاخره چند دقیقه ای ماند و رفت.
همین دو روز پیش به تصادف خبردار شدم که در چند مرکز فرهنگی دولتی به کارش گرفتهاند، استاد صدایش میزنند و وقت سر خاراندن ندارد. یک نامهی دعوت ترجمه میکند و خرج یک ماهاش را میگیرد. برای شنیدن صدای سازاش نوبت میایستند و یکی دو تابلو خط را به قیمت پیش پرداخت اجارهی یک آپارتمان مناسب فروخته است. ظاهرا او را که نام و سخناش خریدار و توضیح و تبلیغاش اثری داشت، از شر کتابهای من خلاص کرده بودند، به بهای آب و نانی. میگفتند مدتی است از او نشنیده اند که جایی از این کتابها چیزی گفته باشد!
دیگر باورم شده که انعکاس صدای این کتابها، مخدهی آرامش را از پشت جماعتی برمیدارد. راستی اینها کیانند که برای ادامه و دوام ناممکن سکوت دربارهی مجموعهی تاملی در بنیان تاریخ ایران، از جیب جمهوری، چنین ولخرجیهایی میکنند؟!
+ نوشته شده در جمعه، 24 تیر، 1384 ساعت 6:54 توسط ناصر پورپیرار