مدتی است با قصد ویرایش نهایی و آماده سازی برای تبدیل به کتاب، مشغول بازخوانی یادداشت های «ایران شناسی بدون دروغ»ام، که هزار صفحه ی بزرگ در قطع آ چهار با حروف نسبتا ریز است. کار سترگی که در زمانی کوتاه با مدد خداوند به انجام رسیده است. در هنگام این بازخوانی از هیبت تحقیق انجام شده دچار حیرت و هراس می شوم و هنوز که در ابتدای بازبینی مطالبم، به خود اجازه می دهم ادعا کنم در سراسر حیات فرهنگ آدمی، در هیچ مقطع و محلی، ردی چنین یکنواخت و هوشیارانه در ستیز با شیادی و دغل کاری و به چنین شیوه ای دیده نشده، که دشمنان متعصب و بدنام و توطئه ساز را در تعیین تکلیف نهایی مردد و نسبت به مسیر و مقصد آن دچار سردرگمی کند.
«آن ها در ظاهر به هزار اطوار بالا نشینی متوسل می شوند، با نیشخند یکدیگر را دل گرم می کنند که این مباحث و مداخل جدید قابل اعتنا نیست، قدرت حذف پذیرفته های پیشین را ندارد و دل خوش اند که این هیاهو موقت است و بی توجه به زبانه های آتشی که هفت سال است دائما سرکش تر می شود، در حال گریز از لهیب آن، به یکدیگر اشاره می کنند که این جرقه به زودی خاموش خواهد شد، اما علی رغم این بالماسکه ی ناشیانه و بدلی، خواب و آرام از کف داده اند، محافل شان پر از سخن ناخواسته در این باره است، کتاب های چون حلوای شان، از شعر و نثر، به کام آن ها بی مزه و تلخ و عوامانه می آید، در خلوت و خمیازه کسی در درون شان دائما تکرار می کند که حق با پورپیرار است، دل واپس اند که در یادداشت بعد چه رسوایی تازه ای برای باورهای آنان به بار خواهم آورد، آرامش از آنان سلب شده، از دانش جویان و جوانان می ترسند تا مبادا در این ابواب از آن ها مطلبی بپرسند، سراسیمه اند که یکی از میان شان ناگهان به سود حقیقت خروج کند، برخی از آن ها تکیده شده، از خور و خواب افتاده اند، پاشنه بر زمین می گوبند و نمی دانند بدون آن فردوسی حماسه سرا و حافظ شیرین سخن، چه گونه روزگار خیال خود را سر و سامان دهند و چنان که در میان بیابانی خشک و ناشناس اسب و استرشان سقط و مشک آب شان دریده شده باشد به وحشت افتاده و زندگی فرهنگی و شلخته گری های تاریخی شان بدون آینده و چشم انداز و بی صاحب مانده است». (از یادداشت ۳۴، بهمن ۸۵)
این بلاتکلیفی هنوز هم ادامه دارد و وسیع تر شده است. بسیاری از صاحبان کرسی های سودا و سخن، نمی دانند این نوشته ها را تایید و یا تکذیب کنند و چون عوارض تایید ممکن است در آینده گریبان تعصبات شان را بگیرد و از تکذیب این همه داده های کوه سان مستند نیز عاجزند، پس تنها مفر به روی خود گشوده را پناه گرفتن در سایه سکوت می بینند و با دلواپسی کنجکاوانه منتظر فرود ضربه ی کلنگ یادداشت بعدند، تا چه دروغ و یاوه ای را ویران کند و گرد آن را به باد بسپارد! تجربه ی عرضه ی مدخل انتقالی بودن زبان های منطقه و نیز انتشار مستند طوفان نوح، که فریاد و هیاهوی مظلومانه ی مال باختگانی را به عرش رساند، به خوبی نشان داد که برگزیدن شیوه ی تدریج در بیان بنیان های تاریخ منطقه، بر چه حکمت متعالی متکی بوده است!
«گاه بر خود می بالم که جریان این تجسس را به گونه ای هدایت کرده و به کانالی فرستاده ام، که پس از هفت سال گفت و گوی محاسبه شده و گام به گام، از تریبونی محدود، اینک کسانی را آماده ی شنیدن این مدخل باور نکردنی می بینم که شاه نامه را به زمان صفویه نوشته اند و تمام آن قرآن هایی که با ترجمه فارسی در دارایی های قرون سوم تا دهم فهرست کرده اند، جدید نوشته هایی از دوران صفوی است و به قصد القاء حضور فرهنگ فارسیان از آغاز اسلام فراهم کرده اند! زمانی که هنوز مسجدی در ایران نبوده و انحصارا با مظاهر زندگی مردمی رو به روییم که به طور پراکنده، در قلایی فراز کوه می زیسته اند! اگر بر این سخن درخواست گواه کنید، بگویم نگارش آن قرآن های ترجمه داری را که در کتاب «فرهنگ نامه ی قرآنی» به اوایل قرن چهارم و یا حتی اواخر قرن سوم منتسب کرده اند، بر «کاغذ نخودی ضخیم آهار دار» می گویند، که نوع دست ساز آن هم در جهان تا قرن سیزده میلادی و در ایران تا همین اواخر هنوز تولید نمی شده است! تمام خشم یهود و عوامل آن ها در ایران، که به صورت صدور فحش نامه ها و مجموعه اتهامات احمقانه علیه صاحب این قلم، از آن نشست مرکز مثلا گفت و گوی تمدن ها تا مطالبی که در اطلاعات سیاسی - اقتصادی در این اواخر بروز کرده، از آن است که هرگز تصور نمی کردند این مباحثات دامنه ای چنین وسیع بگیرد و دودمان شان را به باد دهد و اینک به خود لعنت می فرستند که دیر به حربه ی ممانعت متوسل شده اند و خشم بیش تر آنان زمانی زبانه می کشد که هنوز نمی دانند در آینده چه مطلبی به میان خواهم کشید و کنجکاوی وادار و ناگزیرشان می کند به مطالبی در حد همین وبلاگ، برای نوآگاهی های مورد نیاز خویش، اجازه ی امتداد دهند و به راستی این دیدگاه درستی است که هنوز هم زمینه را آماده ی عرضه ی گزارشات هوش ربایی نمی بینم که از وسعت توجه یهود به اختفای ماجرای پوریم نزد مردم جهان حکایت می کند، زیرا ارائه ی آن ها مخصوص زمانی است که گره های ذهنی آن روشن فکری، اندکی بازتر شود که در یک و نیم قرن گذشته بر باورهایی لمیده که از تار و پود انواع جعلیات تاریخی بافته اند. این همان داروی تلخی است که جز اندک اندک و به مدد چند چاشنی و شیرینی، از حلقوم این ننران بد ادای روشن فکر نما پایین نمی رود». (از یادداشت ۲۴، دی ماه ۱۳۸۵)
به راستی هم همراه کشاندن این روشنفکری علیل تا سرزمین باور به قلابی بودن حافظ و مولانا و تازه ساز و وام برداشتن زبان فارسی از زبان بومی یهودیان، نیازمند طی چنان مسیر مخصوصی بود، تا بتوانم این همه مدعی نق نقو را به وعده ی رسیدن به شهر آب نبات، همراه خود تا ارتفاع کنونی بالا کشم.
«فرانسیس ریشار هم چون حصوری، گرچه معترف و معتقد است که تمامی این داده ها و مدعاها نیازمند تحقیق دقیق و موشکافانه است، اما انجام نشدن چنین تحقیقی را مانع انتشار موهومات موجود نمی بیند و از قول پیربداق نامی، که سرگذشتی شیرین تر از هری پاتر دارد، باز هم بدون ابراز تردید در اصل موضوع، گمان می کند که خانواده های شیرازی، که تروپ نسخه نویسی تشکیل می داده اند، کار خود از قرن هفتم هجری آغاز کرده اند، زیرا که لابد بر انتهای یک کتاب ظاهرا دست نوشت شده در شیراز، رقم تحریر قرن هفتم یافته است تا ساده لوحی او و نظایر او اثبات شده باشد و اگر توجه دهم که یافتن شهری با نام شیراز، با چنین توان و تربیتی، در قرن هفتم هجری چندان میسر و معتبر نیست، بی شک یکی از همین دست نوشته ها را سند رد اعلام من قرار خواهند داد! اگر هنوز نتوانسته اند و هرگز نخواهند توانست نسخه ای مخطوط به زبان فارسی، مقدم بر عهد صفوی عرضه کنند، که احتمالا یکی از آن ها را پایه ی رونویس های شیراز عهد صفوی بیانگاریم، پس آن نهضت نسخه سازی شیراز، که فرانسیس ریشار قبول دارد، جز تلاشی برای ایجاد رونق و رواج در بازار و زمان آغاز زبان فارسی معنا نمی گیرد». (از یادداشت ۳۱، بهمن ۸۵)
این نوشته شاهدی است از میان مطالب یادداشت های دو سال و نیم پیش، که با اغتنام فرصت مختصرا تذکر دادم یاد کردن از شیراز ۷۰۰ سال پیش توجیه تاریخی ندارد، و چند ماهی بعد، در فروردین ۸۶، ضمن مطالب یادداشت ۴۸، قدمی پیش تر گذاردم، صراحت بیش تری به کار بردم و نوشتم: «و بر همین اساس نام پارسه در کتیبه های هخامنشی را با هیچ منطق و مدرکی نمی توان و نباید خطه و مردم کنونی فارس و ضمائم پر هیاهوی تاریخی - فرهنگی آن ها دانست، زیرا تا زمان صفویه کسی سرزمین و قوم و زبانی به نام فارس در ایران نمی شناخته و این الصاق هم همانند بسیار دیگر، کاملا تازه ساز و جدید است، چنان که یافتن کم ترین رد پا و علائم مادی استقرار شهری با نام شیراز، پیش از حضور کریم خان در تاریخ، میسر نیست»! آن گاه به فرصتی دیگر، در مقدمه ی یادداشت ۶۵ و به خرداد ۸۶ بار دیگر به اشاره ای آشکارتر به مطلب بازگشتم و نوشتم:
«مثلا این یادداشت ها از مسیرهای مختلف اثبات می کند که پیش از زندیه شهری به نام شیراز، در عرصه ی جغرافیایی خطه ی فارس امروزین برپا نبوده و از آن نتیجه می گیرد آن حافظی که در غزلیات اش، قریب سه قرن پیش از زندیه، از شیراز بی مثال خبر می دهد، خود و دیوان اش مجعول و برساخته ای هدفمند است که علاوه بر تبلیغ خوش باشی و یک لا قبایی و بی دینی و کفرگویی، از جمله به قصد رد فقدان عظیم هستی اجتماعی دراز مدت ناشی از پوریم در ایران فراهم کرده اند».
اما تا اثبات همین تذکر و اعلام صحت آن در جزییات، سالی زمان و ده ها یادداشت زمینه ساز فاصله بود تا درک و هضم نوساز بودن شیراز بر متعصبان لانه کرده در ناندانی این شهر، که در یادداشت ۱۳۷ آمده بود، دشوار ننماید و ناچار شوند در برابر آن همه مستندات و تصاویر اثبات کننده بی قدمتی شیراز و در نتیجه ابطال دور تسبیح کاملی از بزرگان مدفون در آن شهر، که در کتاب قلابی شدالازار ثبت است، حین آشامیدن خون جگر، باز هم ناچار و ناتوان سکوت کنند.
«جند کس را در اول کتاب یاذ کرد مکر خواجه حسن میمندی کی وزیر خاص محمود بوذ و از آن سبب میان ایشان موافقت نبود کی فردوسی مردی شیعی مذهب بود و حسن میمندی از جمله نواصب و او را همه میل بذین مذهب بیش تر بوذی و هرچند دوستان او را نصیحت بیش تر کردندی کی با وزیر این معنی لجاج نشایذ بودن کفتار ایشان قبول نکردی و جواب وی جنین بوذی کی من دل بر آن بنهاذم کی اگر خذای تعالی جنین تقدیر کرده است کی این کتاب به زبان من کفته شوذ طمع از مال سلطان ببریذم کی مرا به جاه وزیر حاجت باشذ» (شاه نامه، نسخه ی عکسی فلورانس، مقدمه)
این نمونه ای از نگارش زبان فارسی در قرن هفتم هجری است که در مقدمه ی نسخه ی شاه نامه ی فلورانس می خوانیم. همان نسخه ای که بخشی از دعواهای بر سر راست و دروغ و صحت و سقم و سالم و مجعول بودن آن را شنیدیم و شاهد شدیم که به هم پریدند، خسته شدند و بدون اعلام نتیجه، سرانجام همگی صلاح را در سکوت دیدند. اما سعی کنونی من رسیدگی به احوال نگارش چند سطر فوق است که ظاهرا حرف چ را به رسمیت نمی شناسد و در جای آن ج می گذارد. به جای هر حرف دال که صلاح بداند، حرف ذال می نشاند و برای طرب بیش تر ما، گرچه بود را به صورت بوذ، اما نبود را بدون ذال و به صورت امروزی آن می آورد تا از معجزه ی تاثیر حرف نفی ن بر سر افعال در ۸۰۰ سال پیش بی خبر نمانیم. که را همه جا کی می نویسد ولی در اصل شاه نامه ای که به دنبال این مقدمه آمده، همه جا که به صورت امروزین است تا بر معلومات خود بیافزاییم و بدانیم که را در فارسی قرن هفتم، در نگارش به نثر، به صورت کی ولی در سرودن شعر همان با اصل که می آورده اند!!! در این جا چنین ها جنین و گفتارها، کفتارها شده، و تنها خدای تعالی می داند که خواننده از کجا به مقصود اصلی نویسنده پی می برده است؟ و به همین ترتیب در متونی که قصد الصاق آن به دوران ماقبل صفویه را داشته اند، پ را ب و ژ را ز نوشته اند تا گمان کنیم زبان فارسی هم تحولاتی را پشت سر گذارده است و چیزی نمی گذرد که با ندانم کاری های آن ها در این باب نیز آشنا می شویم»! (از یادداشت ۳۳، بهمن ۸۵)
شاید اینک که دیگر حقیقت را عریان کرده به صحنه فرستاده ام، نکته سنجی هایی از قماش بالا چندان به جلوه درنیاید، اما از قبیل همین اشارات کوچک و کوتاه بوده است که چون سوهانی تعصب کور کسانی را سوده و برای تاثیر پذیری از مستندات بعدی آماده کرده است. بی شک بار بس کلان و سنگین انتقال فرهنگ و تاریخ و ادب و مذهب و هستی و هویت ملتی، به بنگاه امن حقیقت، جز با حمل تدریجی و جز با همت مشتاقان به نواندیشی صادقانه، میسر نبوده است.
«بر دار کردن حسنک وزیر: و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند و دو مرد پیک راست کردند با جامه ی پیکان، که از بغداد آمده اند و نامه ی خلیفه آورده که: «حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید کشت، تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد». چون کارها ساخته آمد، دیگر روز، چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر، خلیفه ی شهر را فرمود داری زدن بر کران مصلای بلخ، فرود شارستان. و خلق روی آن جا نهاده بودند ، بوسهل بر نشست و آمد تا نزدیک دار و بر بالایی بایستاد و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند». (نرگس روان پور، گزیده ی تاریخ بیهقی، ص ۱۴۳)
این هم قماش دیگری از همان قضیه، ولی سیصد سال زودتر از آن مقدمه شاه نامه نسخه فلورانس و باز هم مکتوبی از همان اقلیم خراسان که پ و چ و گ و ژ سالمی دارد، نمی بینیم که را کی نوشته باشند و بود را بوذ. بدین ترتیب باید بروز نوعی بیماری لکنت زبان عمومی را محتمل بدانیم که مردمی به صرافت ترک معهود بیافتند، و ناگهان چنین را جنین و پدر را بدر بنویسند و احتمالا این جا هم باید معتقد به کاربرد نوع جدید هزوارش پس از اسلام شویم تا پرده را برده بنویسند و پرده بخوانند! این قضایا جز مسخره بازی نیست و تنها وسعت بلایی را می نمایاند که بر سر همه چیز ما آورده اند و این را هم اضافه بگویم که این انبان شیرین زبانی از زبان و قلم عروضی سمرقندی و یا بیهقی، نه با قصد شرح روابط حیات یا دار زدن حسنک، بل تمهیدی برای اثبات حضور محمود و مسعود و این شاعر و آن حکیم و مورخ و بغداد و بلخ بوده است و بس، تا این گونه قصص کاغذین و باز نویس شده در همین یکی دو سده ی اخیر را، جایگزین مسجد و کاروان سرا و حمام و آب انبار و خانه های اشرافی و بناهای حکومتی کنند!!! (از یادداشت ۳۳، بهمن ۸۵)
در واقع این گونه بررسی های متون کهن فارسی، بالا رفتن از پله های نردبانی است تا سرانجام بر بام آن، دهخدا را نیز مشغول نفرین بر گنجینه سازان لغت کهن فارسی ببینیم که به التماس توصیه دارد آن اباطیل را که شیره و شاهدی برای قدمت این زبان می شناخته ایم، یکجا به دور ریزیم و برای فرهنگ خود بی آبرویی نخریم! خردمندان می دانند که حتی برای عبور از آن شهادت دهخدا، تا اثبات تقدیمی بودن زبان فارسی، پرتگاه عبور از بررسی میراث یهودیان، به صورت متون فارسی-یهودی نیز لازم بوده است، کاری که به مدد الهی و با مهارت کامل عبور از آن میسر شد و به ضرورت، فریاد خفتگانی را نیز به آسمان رساند که خاندان و قبیله و گفتار خود را کهن و مصون می پنداشتند.
«با این همه درستی این اشاره ها که آزمایش هر برگ نوشته ی قدیمی شاهدی بر صحت آن می تراشد، شاید که جز مینوی خطابی به هر یک از ما گرفته شود و با گوشه ای از مراتبی آشنا شویم که نه فقط نسخه دیوان خاقانی و قابوس نامه ی فرای و غیره، بل بدون استثنا هر دفتر نوشته ای به خط و زبان فارسی را شامل می شود که در فاصله ی قرن سوم تا دهم هجری تاریخ تحریر زده اند. اگر باور این مدعا بر کسی گران است، به حوصله ی خود تا پایان این سری از یادداشت ها فرصت دهد تا مگر ملاقاتی دوباره در فضای تفاهم دیگری فراهم شود. زیرا که چندان ادله و اثبات در راه است که جز واماندگان و آستان بوسان تلقینات کنیسه و کلیسا، هر حقیقت جوی بی غرضی را قانع می کند و از سوار شدن دوباره بر خر شیطان باز می دارد». (از یادداشت ۲۵، دی ماه ۸۵)
پس به عینه ببینید که تعیین تکلیف با هر ستون بحث به پایان محاسبات لازم حواله شده و مثلا تا زمانی که هنوز صفویه ی قلابی و نظایر دیگری را مستقیما به عرصه ی بررسی نکشانده ام در هر اشاره ی لازم به زمان صفویه نیز ارجاع داده ام که سود بردن از تقویم زمانی موجود و معهود آن سلسله بوده است. اگر عقب ماندگان زبان بسته ای که برای گریز از فهم نو خود را به بی عاری و کند ذهنی فرهنگی می زنند، بهره از چنین لوازمی برای پرهیز از اغتشاش غیر لازم در ارائه مدخل را، تضاد در گفتار تشخیص داده اند، پیداست به ریشه ی پوسیده ای برای ممانعت از سقوط کامل متوسل اند.
«نه این گونه آگاهی ها، نه آن خانواده های شیرازی که از مادر بزرگ تا نوه نسخه جعل می کرده اند، نه آن دانشگاه آموزش کتاب سازی در اروپا، نه آن انبوه نسخه نویسان هندی و اهل عثمانی که در اوائل قرن دهم به بعد، مرکز و مشغول انتشار متون فارسی بوده اند، نه آن مثنوی که در کابل و هند می یابند، نه آن دیوان حافظ که در مدت چند دهه از صد بیت به پانصد غزل متورم می شود، نه نبودن کاروان سرا و حمام و بازار و آب انبار، نه زندگی پر از هراس و هزار ساله ی مردم بر بلندی ها و قلاع غیر قابل عبور، نه فقدان دو واژه ی فارسی (و ترکی) بر سنگ و پوست و چوب و کاغذ در ماقبل صفوی و احتمالا حتی نه اعتراف شخص فردوسی، حتی اگر از قبر برخیزد و منکر همه چیز و حتی شخص و مقبره ی خویش شود، ظاهرا گروهی را ذره ای از جایگاه کنونی نخواهد جنباند که دریابند بر سر چه سرگرمی جغجغه سانی عمر می گذرانند، بر چه ریشه ی پوسیده ای آویزان اند و به صرافت نمی افتند از کنج بویناک خیالات تاریخی و ادبی خویش بیرون بلغزند، نفسی تازه کنند و هستی سرزمینی را با بازی آن کلماتی درهم نیامیزند که حتی نمی دانیم از حلق چه کسانی بیرون ریخته است»! (از یادداشت۳۲، بهمن ۸۵)
حالا در جایی نشسته ام که دو سال و نیم پس از تاریخ یادداشت بالا، می توانم بر فهرست فوق مجموعه ای از نوداده های بی معارض دیگر را بیافزایم و بگویم نه مستند تختگاه هیچ کس و نه نمایش کتیبه های نوکنده ی ساسانی و نه برملا کردن جورچینی پاسارگاد و نه حتی عرضه ی مستند شگفت انگیز و آدم ساز طوفان نوح نتوانسته است کسانی را از جایگاه قوم پرستی خود، حتی به میزان یک تعویض لگن بجنباند. آن گاه با شگفتی تمام مدعی می شوند که از پورپیرار نکات بسیار آموخته اند و البته به شرط آن که از قبیله ی آنان گذر نکنم! آیا انتظار دارند که سکوت کنندگان درباره ی مستند تختگاه هیچ کس و طوفان نوح را شایسته ی پاسخ نویسی بدانم!!؟ و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر.
آخرین نمونه از حاصل تلاش هایی که به صورت فیلم و نمایش و سخن رانی و شعر و قصه و روزنامه و مجله و اظهار دل خوری و ارسال ناسزا و لغز پرانی و نشست های هفتگی و سمینارهای داخلی و خارجی علیه نوداده های «تاملی در بنیان تاریخ ایران» انجام می شود، فصل نامه بازسازی شده ای به نام فروزش است که با پست به دستم رسید و برای شناخت محتویات آن کافی است نگاهی به تصویر روی جلدش بیاندازیم.
به راستی آن چه در این فصل نامه خواندم، خیال پردازی و موهوماتی بود، درست به قواره ی همین عکس و به دور اندیشی و صداقت آن کسان آفرین خواندم که این تصویر مجعول و معیوب را تراکت معرفی مطالب فصل نامه ای قرار داده اند که غالبا جز خیالات خام و خنده دار، متنی در باب تاریخ ایران عرضه نکرده است.
«ایران از جمله کشور های معدودی است که درک وزن و موقعیت جهانی امروز آن، به میزان بیش از اندازه معمول, بستگی به تاریخ و فرهنگ آن و میدان جغرافیایی نفوذ تاریخی و فرهنگی آن دارد. در این زمانه می توان به یقین گفت که موضوع ایران برای همه آنهایی که برنامه جهانی دارند، عاملی مهم است. ما نیز هم چون استاد محمد علی ندوشن بر این باوریم که «ایران هنوز حرف هایی برای گفتن دارد»، که اگر درست و به جا و از راه های موثر ادا شود، گوش های شنوا هم خواهد داشت». (فروزش، شماره اول دوره ی جدید، ص 2، سخن سر دبیر)
بر مبنای آن چه در این فصل نامه قابل برداشت بود، کسانی برای ایران حرف هایی هزار بار مکرر شده داشته اند از این قبیل که سه سال پس از انتشار مستند تختگاه هیچ کس هنوز هم تخت جمشید را نگین معماری جهان می دانند و با باوری بچگانه آب و آتش و خاک و باد و عقل و آزادی را تحفه ی اجداد نازنین شان به جهانیان می شمارند!!!
«ایرانی هستیم پر شماره، پر جمعیت، نشسته بر میانه ی دنیا، مستقر بر پل فرو ریخته میان شرق و غرب، و میراث دار افتخاراتی درخشان و شکوهی بزرگ که بسیار به آن می نازیم و بسیار با خدشه دار شدنش آشفته می شویم. وارثان نخستین تمدن جهان هستیم . بنیان گذار نخستین تمدن جهانی هستیم، بر سازندگان اولین قوانین بین المللی پایدار هستیم، و برای بخش مهمی از تاریخ بسیار بسیار طولانی خویش، ابر قدرتی جهانی بوده ایم. هر کس که سودای جهان گشایی داشت به خانه مان حمله کرد، چرا که برای دیر زمانی خانه مان مرکز جهان بود، و با سرسختی، مقدونی و عرب و ترک و مغول و روس را در خود هضم کردیم و باقی ماندیم تا به میراث خویش و تداوم خویش ببالیم. اینک ماییم، صد و چهل میلیون نفر مردمان ایران زمین، بسیاری جوان، بسیاری با سواد و بسیاری مهاجر و سرگردان، که خود را تاجیک، افغان، ترکمن، ارمن، گرج، آذری – یا بیشترشان – ایرانی میدانند». (فروزش، شماره اول دوره ی جدید، ص 4، شروین وکیلی، مقاله ی فراخوانی برای دگرگون ساختن هستی)
از این گفتار در باب احوال مستقران بر پلی فروریخته، که مفتخرا در میان امواج دروغ غوطه ورند، محظوظ شدید؟ به یاد آوردم ملا نصرالدین را که زمانی ادعا کرده بود در میانه ی دنیا نشسته است و معترضین ناباور را هدایت می کرد برای اثبات ادعای او زمین را متر کنند!!! حالا چنین آدمی که افغان و ترکمن و ارمنی و گرجی و آذری و تاجیک را ایرانی می داند، به سرش زده است که همه را برای دگرگون کردن هستی به گرد خویش بخواند. به گمانم حاصل سعی او به آن جا خواهد رسید که اگر سرانجام هسته ای از حیات، به هر شکلی، در گوشه ای از کائنات شناخته شد، ایشان بی درنگ یک شناس نامه ی ایرانی برای آن صادر کنند.
«ببینید تقریبا هیچ کشوری خصوصیات ایران را از این جهات ندارد: نخست این که در مرکز دنیای شناخته شده است؛ پیش از این که آمریکا کشف بشود و پیش از این که استرالیا شناخته شود و نامی از آن در میان باشد. اگر از شمال و جنوب و شرق و غرب به نقشه جغرافیا بنگرید تقریبا در مرکزی ترین نقطه به ایران بر می خورید. از طرف شرق می خورد به منتهاالیه چین، و همین طور از شمال و جنوب در مرکز آسیا قرار دارد. این مرکزی بودن، یعنی محاصره بودن توسّط مجموعه ای از کشور ها». (فروزش، شماره اول دوره ی جدید، ص 8، محمد علی اسلامی ندوشن، مقاله رمز مداومت تاریخی ایران)
این یکی مشغول آن است که توصیه ی ملا نصرالدین را عمل کند و با متر خیال، پس از دور انداختن یک سری سرزمین ها، بالاخره ایرانیان را در مرکز جهان سکنی می دهد. حالا مگر آن وسط چه خبر است و چه خیر می کنند که این سوخته جانان معتکف شده در مرکز زمین، حاضر به یک وجب جا به جا کردن خود نیستند؟!
«زمام تفکّر را ایرانیان به دست گرفتند. یعنی توانستند شایستگی خود را از طریق کارهای فرهنگی نشان دهند. خاصّه از زمانی که زبان فارسی دری پا به میدان عمل گذاشت استعداد ها توانستند خودشان را به زبان ملی ابراز کنند و این کار هم شد، به طوری که در عرض 50، 60 سال – یعنی از دوره یعقوب لیث که اولین شعر فارسی گفته شد تا آغاز کار سامانی ها – چند شاعر بیشتر نداشتیم ولی از آن پس، یک باره سیل اشک سرازیر گشت. در زمان سامانی نه تنها شعر بلکه کتاب های تفسیر و کتاب های بسیاری دیگر به فارسی نوشته شد. رودکی بیش از یکصد هزار بیت شعر گفت، اگر این تعداد نبوده لااقل چند ده هزار بوده که متأسّفانه در طی زمان از دست رفته اند و جز اندکی از آنها در دسترس نیست». (فروزش، شماره اول دوره ی جدید، ص10، محمد علی اسلامی ندوشن. مقاله رمز مداومت تاریخی ایران)
با این وصف، ظاهرا زبان ما را از آن روی دری گفته اند که گویا ناگهان از در بیرون زده و وارد میدان عمل شده است! می گویند پهلوانی ادعا داشت که در یک شب برفی، با یک ضربت مشت، ده گرگ را بی جان کرده است. اطرافیان یادآور شدند که با یک ضربه ی مشت ده گرگ را نمی توان کشت. پهلوان گفت شاید هم که هشت گرگ بود. باز هم کسانی قانع نشدند و گوینده را به تجدید نظر دعوت کردند. پهلوان دوباره گفت که در هیاهوی آن زد و خورد شاید هم که اشتباه کرده باشم و چهار گرگ بوده اند. اما هنوز ناباوری در صورت اطرافیان او باقی بود و معترض شدند که چهار گرگ را هم نمی توان با یک ضربت مشت کشت. پهلوان با دل خوری قسم خورد که محال است از یک گرگ کم تر را قبول کند. حالا حکایت تعداد ابیات رودکی شاعر است، می گویند صد هزار بیت سروده از این دست: «شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب، فرزند آدمی به تو اندر بشیب و تیب»، که اندکی از این گونه لکنت زبان ها را بر مبنای حدس و گمان هایی بی اساس باقی می گویند و اگر قبول نکنید که رودکی نام ناشناس صد هزار بیت سروده باشد، آماده اند به ده هزار بیت تقلیل دهند، ولی زیر بار کم تر از آن نخواهند رفت. چنین است اوضاع همه چیز این مردم تحمیق و تخدیر شده که جز افسانه هایی در باب هیچ چیز خود نشنیده اند.
«ساختن و پرداختن سریع پل استوار به هنگام لشگر کشی ها و حفر کانال های بزرگ نظیر کانال سوئز که به همت ایرانیان حفر شد و ایجاد بناهای باشکوه، ذوق و هنر و احاطه ی مهندسان ایرانی را بر مسایل ریاضی و فنی نشان می دهد. آموزشگاه های درباری هخامنشی را باید نقطه ی شروع کار سازمانی آموزش و پرورش جهان دانست و تا جایی که اطلاع داریم اولین دانشکده ی پزشکی جهان به وسیله ایرانیان در مصر تاسیس شد و دانشکده ی معروف گندی شاپور در عهد ساسانیان سرمشق شایسته ای برای تمام مدارس عالی جهان شناخته شده است». (فروزش، شماره اول دوره ی جدید، ص13، محمود امامی نائینی، مقاله ی پرتو فرهنگ ایران در تمدن جهان)
به گمان شما دارنده ی چنین نگاهی به مسائل ایران و جهان را می توان با ساخت ده مستند دیگر نظیر تختگاه هیچ کس دعوت به تجدید نظر در قضاوت های ملی و جهانی خود کرد؟ آیا از آن ها که در یک پاراگراف چند سطری ایرانیان را سازنده ی دانشگاه های پزشکی در مصر می دانند که از ۴۰۰۰ سال پیش ابزار و وسائل جراحی مدرن و مورد تقلید در اتاق های جراحی امروز داشته اند، می توان پرسید که چرا یکی از آن دانشکده های پزشکی را در ایران نساخته اند و اصولا سلسله ای که مرکزی برای خوابیدن شبانه و استراحت روزانه امپراتورش ندارد، با کدام بضاعت به حفر کانال و تدارک بیمارستان در مصر دست زده است و آیا سرانجام راهی برای تعیین تکلیف نهایی با چنین اوهام و اوصافی یافت خواهد شد؟!
«ابوریحان بیرونی می نویسد: در زمان ما، در «جی» که یکی از شهر های اصفهان است، از تل هایی که شکافته شده، خانه هایی یافتند که عدل های بسیاری از پوسَت درختی که توز نام دارد و با آن کمان و سپر را جلد می کردند، پر بود. این پوست های درخت به کتابت هایی مکتوب بود که دانسته نشد چیست.
این ندیم آورده است: در سال سیصد و پنجاه قمری، سغی [سقفی؟] خراب گردیده است که جایش معلوم نشد. زیرا از بلند بودن سقف آن گمان می کردند که توی آن خالی و مصمت است، زمانی که فرو ریخت از آن کتاب زیادی به دست آمد که هیچ کس توانایی خواندن آن را نداشت».(فروزش، شماره اول دوره ی جدید، ص34، فریدون جنیدی، مقاله آموزش و فرهنگ در ایران پیش از اسلام)
بدون شک اگر ملتی بر سندی مهر تایید زند که در آن اقرار شده باشد به طور عام از زیر بته درآمده اند و حامل هیچ میراث فرهنگی در هیچ زمانی نبوده اند، باز هم هویت کامل تری از کسانی دارند که این گونه مهملات محض را موجب گردن کشی فرهنگی خود قرار می دهند و جملاتی را موجب ارجمندی تاریخ و فرهنگ خود می شناسند که حتی درک عادی ترین مفهوم خرد پسند از آن نا میسر است. آیا از زبان کسانی که آماده نیستند با این مباحثه درگیر شوند که خط عرب و با یقین کامل خط فارسی تا همین چند قرن پیش استعداد کتاب نویسی نداشته اند، تکرار ادعای ابن ندیم که دارو ساز ناشناسی را در قرن اول هجری مولف شش هزار جلد کتاب می داند، مطلب دور از انتظاری است؟!
«زمان، 558 پیش از میلاد است. کوروش 41 ساله، پسر کمبوجیه (شاه – شاه استاندار پارس) و ماندانا (شاهدخت مادی، دختر آستیاگ پادشاه) به تازگی به جای پدر، بر تخت شاهی انشان نشسته است. انشان، پایتخت ایلام بود که پس از حمله ویرانگرانه آشوریان، از نفس افتاده، پذیرای پارسیان، عمو زادگان مادی ها بود. او، با این نسب که پدرانشان سه نسل شاه بوده اند و هم چنین اخلاق خوبی که دارد (مهربان، دوست دار یاران و غم خوار مردمان)، میان دو قوم دارای محبوبیت است. کوروش که تیز هوشی و زیرکی ویژه ای نسبت به طبیعت انسان و درکی عمیق از نیرو های سیاسی جهانی روزگار دارد، به این نتیجه می رسد که بسیاری از اشراف ماد که زیر فرمان آستیاگ اند از پادشاه راضی نیستند». (فروزش، شماره اول دوره ی جدید، ص۴۱، علیرضا افشاری، مقاله داستان کوروش بزرگ)
این نقالی مطلقا ناشیانه که صدای بر هم کوفتن دست های مرشد نیز از میان آن شنیده می شود، حاوی اکتشافات بزرگی است که احیای بی استناد آن برای یک قلم خود کار، در دست خیال پردازی قوم پرست چندان دشوار نیست. او به مدد اسطرلابی از تعصب و تعلق، از تاریک ترین زوایای ذهنی کورش و آستیاک و ماندانا با خبر است و دکوری بر پا می کند که شایسته ی نزول اجلال شاه خوش اخلاق او باشد، که ظاهرا از زیر و بم امورات سیاسی جهان زمان خود، از طریق گوش دادن مدام به برنامه ی سی ان ان داریوشی خبردار بوده است. آن گاه به همین قصه پرداز آسان گمان، هزار تصویر از شیراز فاقد تجمع چشمگیر در پنجاه سال پیش نشان دهید، باز هم ذره ای از شیفتگی او نسبت به بزرگان ادب و حکمت فارس کم نخواهد شد، حتی اگر ضرور شود که وجود یک شیراز زیر زمینی را ادعا کند.
«استورگان ایرانی در چهارچوب دولت های پی در پی سلسله های اشکانی و ساسانی همچنان محفوظ ماندند و بر خلاف سایر استورگان منطقه، هم چون استورگان میان رودان که به دلیل انقطاع تاریخی و نهادی (فقدان دولت) رو به فراموشی گذاشتند، پس از اسلام نیز مایه مباهات ایرانیان بودند و در رستاخیز سیاسی ایران در قرن یکم هجری نقش آفرینی کردند. همین قدرت و جذبه بخش استورگانی تاریخ ایران بود که بسیاری از پادشاهان تاریخ ایران پس از اسلام نظیر سلطان محمود غزنوی، فرمانروایان شمال ایران (آل بویه و دیلمیان) و حتا شاه اسماعیل صفوی به آن مباهات می کردند و با رساندن نسب خود به سلسله استورگانی و شخصیت های استوره ای ایران، هم و غم جهت استحکام دولت ایرانی و باز سازی فرهنگی، تاریخی، تمدّنی و سرزمینی آن به کار می بردند. بسیاری از ایرانیان نیز از طریق تداوم شیوه های روایت گونه این تاریخ کهن و باستانی، هم چون شاهنامه فردوسی، به ویژه بخش استورگانی آن، با گذشته خود آشنا و به شناخت هویت ملی خود نایل می شدند». (فروزش، شماره اول دوره ی جدید، ص۴۹، حمید احمدی، مقاله بنیاد های هویت ملی ایران)
اگر دست چنین مولفی را بگیرید، دور این سرزمین بگردانید و هزار شاهد مستقیم از تهی بودن آثار تجمع و فقدان مراکز عام المنفعه ی مورد نیاز شهر نشینی، چون گرمابه و آب انبار و آسیاب و بازار و کاروان سرا و معبد و مسجد و خانه های اشرافی به او بنمایانید، محال است نو دریافت های تاریخی و تمدنی مورد اشاره را با یک بیت از اشعاری عوض کند که به سلطان محمود از بابت فتح بت خانه سومنات هند تبریک گفته است.
«اوست ها در دو منطقه ی اوستیای شمالی در روسیه و اوستیای جنوبی در گرجستان پخش هستند. این قوم بزرگ که به ایران شمالی معروف هستند، خود را به زبان بومی شان، ایرونی مینامند و کشور خویش را ایرستون (ایرستان) می گویند. این ایرانیان دارای یکی از قدیمی ترین زبان های موجود ایرانی هستند و لهجه ی آنان مانند کردهای ایران است. مردمان بی نهایت مهربان، خون گرم و مهمان نواز و بسیار ایران دوست که در کم ترین نقطه ای از جهان می توان دید. آنها بازمانده قوم باستانی و ایرانی آلان هستند که هنوز هم جمهوری خویش را آلانیا می گویند». (فروزش، شماره اول دوره ی جدید، ص۶۰، مقاله اوستیا، حامد کاضم زاده، سرزمین فرزندان سلم و میراث داران فرهنگ ایرانی در قفقاز)
این یکی مشغول تکمیل ادعاهای شروین وکیلی است و برای مردم اوستیا، که وکیلی فراموش کرده بود ایرانی بخواند در فهرست اصیل زدگان ایران جا باز می کند. باید سپاس گذار خداوند بود که هیچ کس در منطقه و در جهان این گونه لاف های در غریبی را جدی نمی گیرد و چنین نوشته هایی را دست آویز دخالت در امور دولت و مردم دیگر نمی داند، وگرنه باید هر ده سال یک بار با همسایه ای گلاویز شویم، چنان که بر سر نام رودخانه ای با ملت عراق جنگیدیم تا سرانجام و به دنبال ضایعاتی نامحدود، هنوز هم عراقیان آن رودخانه را شط العرب بنامند و پارسیان در مرکز نشسته اروند رود! آیا چنین مولفانی صلاح نمی بینند ده سالی هم با کشور امارات و در صورت لزوم با هر عربی بجنگیم تا تکلیف خلیج فارس هم به ترتیب آن رودخانه ی مرزی غرب تعیین شود؟!
«نگاهی به سیر تحول و تکامل فرهنگ در ایران علی رغم این که پیشینه ای بلند و بالنده را هویدا می کند گویای فراز و فرود بسیاری در طول تاریخ این سرزمین است به نحوی که فرهنگ و آموزش، گاه به دلایلی از جمله توجه حکومت، نفوذ دین و . . . در اوج عزت بوده و هّم و غّم ملت و دولت را به خود اختصاص داده و گاهی دیگر جز کورسویی از توجه آن هم در موارد بسیار خاص و در طبقات ویژه جامعه دیده نمی شود، با این همه، پیش تازی فرهنگ و تمدن ایران و نقش موثر و زیر بنایی که در ساختن و تکامل تمدن بشری داشته است، بر هیچ کس پوشیده نیست. فرهنگ ایران باستان و به عبارت بهتر، نظام فکری و فلسفی حاکم بر جامعه ی ایرانی به گواهی تاریخ یکی از غنی ترین فرهنگ ها در طول تاریخ بشر است». (فروزش، شماره اول دوره ی جدید، ص۷۳، علی محمد آقا علیخانی، مقاله شاهنامه، کتابی آموزشی است)
متوسلین به قافیه ی گواهی تاریخ، که از هر مسند و منبری شنیده می شود، معلوم نیست کدام تاریخ را می گویند و از کجا بر می دارند؟ کدی است که از فرط و فراوانی مصرف، به علامت و اشاره ای تبدیل شده تا معلوم کند مصرف کننده ی آن، مستند معینی برای ادعای خویش ندارد و می تواند میدان را چندان فراخ بگیرد که به دنبال و با اتکای بر آن، نقش موثر فرهنگ ایران بر رشد و توسعه ی تمدن بشر را بی معارض بگوید. حال باید به برآورد آن حکمت و دانش و توانی پرداخت که بکوشد به صاحب چنین نظری تفهیم کند که ایران پس از پوریم لااقل تا زمان به اصطلاح صفویه، فاقد تجمع انسانی متمدنانه و امکانات تولید و توزیع بوده است!
«فروزش فصل نامه ای در زمینه ایران پژوهی و ایران شناسی است و تلاش دارد به هر آنچه که چیستی و کیستی ایران و ایرانی پیوندی دارد، بپردازد. فروزش می کوشد تا این دست آگاهی ها میان همه ایرانیان – در هر رویه از سواد و با هر باوری - ببرد و بار دیگر اهمیت اندیشیدن به ایران را به آنان یادآور سازد... نقدها، نظر ها و پیشنهادهای شما، یاریگر ما در راهی که پیش گرفته ایم، خواهد بود، ضمن آن که به نظر می رسد فروزش می تواند جایگاه مناسبی برای معرفی کتاب های که در زمینه ی تاریخ و فرهنگ ایران هستند، باشد. پیشاپیش از حسن توجه و همکاری تان سپاس گزارم». (از نامه تبلیغاتی ضمیمه ی فصل نامه ی فروزش)
با فصل نامه ی فروزش، نامه ای تبلیغاتی با متنی مظلومانه همراه بود که چند سطر فوق را از میان آن برداشته ام. حالا کسی این حضرات بلند مایه در بی مایگی را محک زند. نسخه ای از تختگاه هیچ کس و مجموعه ای از کتاب های تاملی در بنیان تاریخ ایران و آدرس وبلاگ ناریا پنج را برای شان بفرستد و بخواهد آن ها را به مردم معرفی کنند. صحنه ی جالبی پیش خواهد آمد که برای قضاوت فرهنگ شناسان حال و آینده سودآور است.
بدین ترتیب به تعیین کننده ترین حوزه ی بررسی، در دایره ی ایران شناسی وارد می شویم، چندان که به مطایبه مدعی شوم یادداشت های ایران شناسی بدون دروغ موجب برقراری وحدت میان فارس و ترک در نزد کسانی شده است، زیرا از قلم صاحب نظران ترک می خوانیم که من به زبان فارسی ظلم کرده ام. این چرخاندن در بر روی کوبه اش از آن روی صورت گرفته، که سرنوشت دو زبان فارسی و ترکی را به یکدیگر متصل می بینند و گرچه در اعماق ضمیر از نوساز و عاریه بودن فارسی شادمان اند، اما قوم پرستی به یادشان می آورد که این شمشیر دو دم است و در غفلتی، اوراق گمانه های خودشان را نیز خواهد درید. پس به تر آن که اعلام کنند از ابتدا این یادداشت ها ضاله بوده، موجبی برای دفاع ندارد و باید بر جان مسئولین مانع تراش در راه انتشار عمومی آن ها دعای خیر نثار کرد. حالا این جماعت چنان که دیگر نمی دانند فارس و یا ترک اند، چنگیز خان دارند و یا ندارند، همچون بادکنکی، در هوا معلق اند و مدتی است صحنه گردانانی را می بینیم که این تحقیقات آن ها را مسخ و معطل گذارده است، چندان که دیگر جایگاه معینی ندارند، اگر پوریم را بپذیرند پس بر خالی بودن شرق میانه از تجمع متمدنانه ی انسانی تا عمق دو هزاره از پس آن قتل عام صحه گذارده اند، اگر نیمه ساخت بودن تخت جمشید را باور کنند، پس تداوم بی اعتنایی نسبت به آن مخروبه، خبر می دهد که ایران پس از خشایارشا، تا زمانی معین، از حضور مجرد آدمی و مراکز مقتدر سیاسی و اقتصادی خالی بوده است. اگر جاعلانه بودن الفهرست ابن ندیم را قبول کنند پس ایران پس از ظهور و طلوع اسلام را فاقد نمایه های فرهنگی دانسته اند که عارضه آشکار فقدان تجمع متمدن است، اگر پیام روشن آن تصویر ساخت مسجد شیخ لطف الله را دریافت کرده باشند، پس تمام سلسله ی صفویه و به تبعیت آن قصه های تمدن فارسیان و ترکان فارسی گوی صفویه را به گورستان دروغ فرستاده اند، اگر شهر شیراز مقدم بر ۳۰۰ سال پیش را نیابند، پس ناگزیرند پیدا شدن شیراز در عهد کریم خان را آغاز تولد دوباره ی تجمع در آن منطقه بگیرند و برای شاعران و حکیمان گران مایه ی مدفون به شیراز و برای زبان شیرین فارسی فاتحه بخوانند. چنین است که این تحقیقات راه گریز از حقیقت را بر هر جست و جو گری بسته است، مگر بر آن ها که بخواهند به قواره ی صاحب قلمان نشریاتی چون فروزش درآیند و اگرهای بسیار دیگر که تا پانصد شماره رقم می خورد و هر یک راه تازه ای به صحت مطلق مدخل های تاملی در بنیان تاریخ ایران می گشاید.
خط زنجیر به هم پیوسته ی این بررسی ها، که با خواست خداوند، به قریب ده سال گرداگرد تاریخ و فرهنگ ایران و جهان بسته شده، به تعبیری معجزه است و برای ادراک آن کافی است از معاندی بپرسید چه بخش و مطلب و مبحثی از مجموعه داده های تاملی در بنیان ایران را پذیرفته است؟ او یا ناچار به سکوت پناه می برد، یا ناگزیر پاسخ می دهد که نتیجه گیری هیچ مدخلی را قبول ندارد، زیرا اگر حتی یکی از مطالب و مبانی از این همه نگاه نو را بپذیرد، از فرط پیوستگی، سراپا و از ابتدا تا انتهای این داده های نوین در باب تاریخ و تمدن شرق میانه و جهان را منطبق با حقیقت گرفته است! بگذارید ادعا کنم چنین شیوه و اسلوبی در سازمان دهی ستیزه با دروغ در محصولات فرهنگی جهان تاکنون نظیر دیگری نداشته است. (ادامه دارد)
سرانجام و به خواست خداوند سلسله بررسی های ایران شناسی بدون دروغ، به حوزه ی پایانی خود نزدیک می شود و آخرین قطعات این پازل عظیم در جای خود قرار می گیرد، که تصویر پر نقش و نگاری از مجموعه جعلیات شیادانه ماموران فرهنگی یهود، در کرسی های گوناگون علوم اجتماعی و انسانی و در سطوح عالی دانشگاه های بزرگ جهان از کار درآمده است. گردش زوایا در تنظیم و ترسیم این تابلوی بی مشابه و مثال، چنان با ملاحظه و دخالت همه جانبه ی قدرت عقل طراحی و اجرا شده است، که از میان مداخل بس متنوع و مهم آن، حتی جا به جایی نام سرباز و صحرایی نیز دیده می شود. چاله ی بس کوچکی که در راه روشن فکری مهمل پسند ملی تراشیدم که با گردن در آن افتادند و معلوم شد آنان که با ریز بینی، اشکالات کوچک این نوشته ها را هم بیرون می کشند، درسعی جمعی، از حد همان تشخیص، که هم سرباز و هم صحرای آن قلابی است، پیش تر نرفته، و بر این هزار برگ نوشتار بی پیشینه ذره غباری بزرگ تر از آن را نیافته اند تا جار زنند و در بوق گذارند. از این راه بوده است که معاندین عوام اندیش این تزها را شناخته ایم که فی المثل حتی در باب علت تعویض آن لوگوی سنگی فراز سر داریوش نیز خموش مانده اند، که شرح آن را در یادداشت شماره ۵۰ آورده ام! اینک مخالفان این مجموعه بررسی ها از هر سو در محاصره اند، راه گریزی نی یابند و مسلم می دانند بر اساس آن اشاره در مقدمه کتاب هخامنشیان، در پهنه ی وسیع این تاملات، اندک فضای تهی برای لم دادن هیچ پان اندیشی نمانده و قادر نیستند برای اختفای هیچ مضمون و محتوای قوم گرایانه، که سنان آن رو به سلامت اسلام دارد، کوچک ترین شکاف و گوشه ای بیابند و چاره ندارند جز این که یا کلیت آن را مردود شمارند، که کوشش بی ثمری است، یا بر صحت هر سطر آن گواهی دهند که با دور ریزی بدایع و باورهای کنونی در حوزه های مختلف برابر می شود. این تحقیقات در حصار بسته ی خود راهی برای دخول مداخله گرانه و مخرج و روزن بازی ندارد که سوداهای قوم پرستی را در خود جای دهد و به مفهوم درست آینه ای بی رگه و شفاف است که به دست گیرنده ی آن، لاجرم باید جسارت دیدار شمایل نامنکسر و غیر یهود ساخته ی خویش را نیز داشته باشد.
باید اندکی هم در باب زبان این داده ها بگویم. نزد من چنان ذخیره ای از لغات و ذوق بیان است تا به تعداد مضامین ذهنی خود سایبان مخصوص زنم و لحن و واژگان مناسب به کار برم. سنجش صحت این ادعا، با مراجعه به کتب، داستان ها و یادداشت های عرضه شده در وبلاگ هم میسر و آسان است. مثلا آن شیوه گفتار که در شاهکار نقد ادبی جهان، یعنی کتاب مگر این پنج روزه آمده، بی تشکیک و تردید در یکسانی صاحب قلم، به کلی با آن نحوه که در کتاب هخامنشیان آورده ام، متفاوت است، چنان که الفاظ آرایشی در داستان گران سنگ یاغی با زبان حکایت نوبت و صلوات یکسان نیست، بهره و بلدی که تقریبا در دیگر نوشته های خودی و بیگانه به ندرت دیده ام. در عین حال می پذیرم که مار گفتار در این مجموعه مقالات، گزنده ای دردآور بوده و به زمان ورود به کتاب چهارم، یعنی برآمدن مردم گزنده تر خواهد شد، که آن چه خوانده اید تنها مقدمه ای بر رویدادهای روزگار اخیر بوده است تا اثبات شود در هیچ دوره ای از کریم خان تا انقلاب ۵۷ هم، به میزان سطری از حقیقت تاریخ ایران نگفته اند، این گزندگی عمدی از آن باب بوده است که هرگز و در هیچ مدخلی خود را رویاروی صاحب نظری معتبر و محترم نیافتم. شیادانی در مقابل بوده اند، بر دکان قلب و قلابی فروشی خود، تابلوی دانشگاه های بین المللی زده و پادوهایی لایق آبدارخانه، که عنوان پروفسور ایران شناس داشته اند. در اساس از خوانندگان پوزش می خواهم که با ملاحظه کاری های بی هوده، خطاب های لایق این سارقان فرهنگ و عقلانیت مردم بی آزار شرق میانه و جهان را نیاورده ام، که شایسته و درخور ناسزای مطلق اند!
مدت زمانی می گذرد که از خود می پرسم علت این همه گشاده دستی در اهدای رایگان انواع اطلاعات دائرة المعارفی، در علوم انسانی و ضمائم آن چیست که به هر نحو و در بساط های گوناگون، در اوراق وب پراکنده اند و پاسخ خود را سرانجام گرفته ام که سود اصلی صاحبان این صفحات، در تزریق آسان دروغ به اذهان ساده لوحانی است که مشاطه ی ذهنیات قوم پرستانه ی خود را به این بزک خانه ها می سپارند و این حقه بازان پرده باز را گواه می گیرند که به نام گردن کشی های تصوری و تاریخی آنان سند منگوله دار صادر کرده اند و چنین مترسکانی را نگاهبان جالیز خیالات خوش خویش شناخته اند چندان که گویا آن مبلغان ماهر خرابه های تخت جمشید، جور چینان کاخ های کوروشی در چغندر زار پاسارگاد، حک کنندگان کتیبه های نونوشته ی پهلوی در نقش رستم، بالا برندگان مقبره ی قلابی طغرل سلجوقی در شهر ری و بر پا کنندگان مسجد شیخ لطف الله در اصفهان قرن پیش، به محض ورود به مرز زبانی ترکان، به فرشتگانی صاحب جاه فرهنگی بدل شده اند، که از عهده ی نقش دو تکه سنگ در اورخون و یا بنای بدلی قلعه ای نونوار در ازمیر، مگر با همت سلاطین عثمانی موجود در باسمه های نقاشی بر نمی آمده اند و می توان به سلامت گفتارهای آنان سوگند موکد جاری کرد!!!
ترکان عثمانی قسطنطنیه را فتح می کنند و به عنوان قدرتی منسجم مانع نفوذ اروپائیان در سرزمین های شرقی می شوند.
سلطنت مجارستان به دست امپراطوری عثمانی سقوط می کند.
عثمانی ها بینالنهرین را تصرف و سیادت خود را بر سواحل جنوبی ایران تثبیت می کنند!
پرتغالی ها نقاطی را در جنوب ایران را اشغال می کنند و تنگه هرمز را تحت کنترل خود درمیآورند!
شاه عباس به کمک نیروی دریائی سلطنتی بریتانیا و کمپانی انگلیسی هند شرقی پرتغالی ها را از سرزمین خود بیرون می راند.
نبرد وین ثابت میکند که توسعه طلبی عثمانیها در اروپا محدود شده است.
با شکست امپراطوری عثمانی، قدرت فرانسه در بعضی از اراضی قلمرو عثمانی مانند سوریه و لبنان جایگزین نفوذ عثمانی می شود. فرانسه همچنین مستعمرات سابق آلمان موسوم به توگو و کامرون را ضبط می کند.
تکرار ادعاهای فوق، که با قصد فریب چند سویه ی ما تدارک دیده اند، بدون رسیدگی های ضرور، از زبان هرکس و در هر اندازه ای، از موفقیت کامل تدوین کنندگان این دائرة المعارف ها در نصب کلاه بوقی نادانی بر سرها خبر می دهد و سخاوت آنان در عرضه ی مجموعه دانایی های لجن آلوده ی کنونی در حوزه تاریخ و علوم اجتماعی و ادبیات و فلسفه و عرفان و غیره، چنان است که بعید نیست به زودی حتی برای هر مراجعه کننده به این مراجع موهوم هدیه نیز بفرستند!!! بر این قرار برای مشتریان میدانی این گونه معرکه گیران کنیسه و کلیسایی و آن که همانند قلقلکی از فتح قسطنطنیه و جنوب ایران به دست ترکان عثمانی شادمانی می کند، اثبات این که سرزمین فارس و سراسر ایران تا زمان اصطلاحا صفویه و زندیه، کاروان سرا و جاده و بازار و حمام و آب انبار ندارد، بی اثر و اعتبار است. چنین کسان از خود نمی پرسند چرا موزه های کشوری که سلطان محمد فاتح و توپ های دور زن ۶۰۰ ساله داشته اند، که احتمالا در چادرهای ایلی سلجوقیان و عثمانیان ریخته می شده، به جای چاشنی یکی از آن توپ ها، موی ریش و قبای پیامبر را به نمایش گذارده اند که به تمامی با تاریخ قوم ترک بی ارتباط است؟! این سراسیمه شدگان پیش هنگام از رویارویی با حقایقی در باب پیشینه سیاسی و فرهنگی قوم خود، که هنوز به آن وارد نشده ام، حتی آماده اند همان چنگیز خون ریز را در چنته ی تاریخ خود نگهدارند و رشته جاده های سراسر چین را دیوارهایی در برابر شجاعت و بی پروایی و تیز چنگی مغولانی بگیرند، که باز هم ارتباطی با ترکان ندارند!!؟
مطمئن نیستم دیدار این تصویر از جاده های چین هم، که در جنگ جهانی اول برداشته اند و از دو سو گذرگاه کاروان هایی از اسب و قاطر و شتر و الاغ است، بتواند ذره ای تحرک اندیشه در کسانی پدید آورد که چون فارسیان نیازمند رستم دستان و سام نریمان خویش اند و اگر افسانه های دده قورقود و چنگیز خان را از آنان بستانید از نظر تاریخی خود را برهنه می بینند و شاید بنویسند این معبر مخصوص را چینیان برای گذر مغولانی تعبیه کرده اند که به علت کوتاهی قد توان بالا رفتن از دیوار را نداشته اند!!! ما شاهد سکوت ذلیلانه ای بودیم که در برابر تصویر مسجد شیخ لطف الله در حال ساخت به عهد رضا شاه برقرار شد، حالا ببینیم پیروان شاه اسماعیل صفوی که باز هم در باب آن عکس که دانسته های کنونی صفوی مسلک را خاکستر می کرد، مطلبی نیاوردند در دیدار از این تصویر چه می کنند و چه گونه چنگیز خان شان را بدون پرش از روی دیوار مزاحم، به پکن می رسانند؟!!
مورخ قادر به تشخیص نیست که این سربازان، مغولان از دیوار بالا آمده اند و یا چینیان مدافع دیوار، که در طول آن رژه می روند؟! و به جد می پرسد مگر سرزمین چین جاده های مناسب نداشته است که آن چهارپا داران، با اسب و قاطر و شتر و این سربازان با کلاه و کوله بار، از روی ذیوار آمد و رفت می کنند؟!
«ابتدا به اختصار توضیح دهم آن چه به اراده ی الهی در دو سه یادداشت آینده عرضه خواهد شد، گرچه مبحثی منفرد و مجزا می نماید، اما مقدمه ای است زمینه ساز برای ادای مطلبی که به عنوان برداشت نهایی از مسائل دوران مشهور به صفویه در پیش دارم و در خلال جمله ای بیاورم که محقق با انقیاد خویش در رسن رعایات و تعارفات، نمی تواند مطالبی را بیان کند و منطقی را به پیش راند که مقتدرانه آگاهی و فرهنگ کنونی را، در این یا آن حوزه، مختصرا تغییر دهد. از آن جمله ورود به مبحث خط و زبان و لهجه و غیر آن است، که کسانی با تمسک به عنوان زبان شناس، برای برداشت های تاریخی و تمدنی از آن ها، به مثابه ابزار استقرار توهماتی بی پایان در مقوله ی دیرینگی اقوام و تثبیت هویت هایی سود برده اند، که تاکنون حتی مشمول نظارت های نخستین هم نبوده است. تا آن جا که می توان گفت باز کردن مباحثاتی درباره ی زبان های کنونی و جاری در منطقه ما، نه گشودن دریچه ای بر مقوله ی شناخت، که فراهم آوردن فرمولی در حاشیه است تا تاریخ سراپا جعلیات شرق میانه را در لفافه لفاظی های دیگری بپوشانند که حاصل آن هرچه بیش تر نشناختن یکدیگر است. مورخ محصول نهایی سنه های متوالی کنکاش خود را، که برای آن اعتباری یگانه و یونیک قائل است، به عنوان آینه ای در برابر ملل شرق میانه قرار می دهد تا مگر بر حوصله ی خود شناسی و محاسبات رفتاری و گفتاری خویش بیافزاییم تا آن مرز که بپذیریم و قانع شویم، علی رغم گمان های گوناگون کنونی، هیچ هویتی در شرق میانه، از پس جنایات پوریم، جز موجودیت اسلامی، منطق تاریخی، واقعیت مادی، استمرار دورانی و از زمانی معین اصالت فرهنگی ندارد». (از مقدمه یادداشت ۱۶۰ ایران شناسی بدون دروغ)
این مقدمه ی یادداشت شماره ی ۱۶۰ از مجموعه نوشتارهای ایران شناسی بدون دروغ است. آن کس که بی توجه به مطالب این نوشتار، هنوز برای ثبت بی سند قدمت تاریخی قوم خود، که نمی دانم در صورت اثبات هم کدام گره از نا به سامانی های این منطقه را می گشاید، نیازمند حضور چنگیز خان و خط اورخون است، هیچ تفاوتی با آن فارس پرست رستم ستا و شاه نامه خواه ندارد که خط و کتاب مجعول اوستایی را اساس فرهنگ جهانی می داند و هیچ یک علاقه ندارند که پورپیرار وضع قلابی و توطئه آمیز موجود را درهم بریزد، زیرا کنیسه و کلیسا هنوز از توسعه ی قوم پرستی میان مسلمین شرق میانه نصیب و بهره ی کافی را نبرده اند؟!!! (ادامه دارد)
░▒▓۩ خاکساری اساتید بین المللی و توحش مزدوران دست چندم ۩▓▒░ ©®
هواخوری۱۵،اسکار وایت موسکارلا و تولید اشیای عتیقه جعلی در موزه
غم نامه مکعب نقش رستم-نمونه دستکاری و جعل کتیبه در آثار باستانی